دانلود رمان تقاص یک رویا از سیمای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه. درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه. با ورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که…
خلاصه رمان تقاص یک رویا
به سمت اتاقم می رفتم که با حرف سینا به عقب برگشتم. _درهان. _سینا بزارش صبح میبینی نه حوصله دارم نه اعصاب فکر کردن به چیزیو. _باشه داداش میخواستم دوباره قالیچه ها حرف بزنم ولی باشه برای صبح. با کارای این دختره از فکرشون دراومده بودم اما واقعا حوصله حرف زدن درباره چیزیو نداشتم. با تکون دادن سرم گفتم : -باشه شب بخیر. -شب بخیر. متوجه شدم پشت سرم سینا و صنم دارن پچ پچ میکنن و مطمئنا درباره ابریشم حرف میزدن. بی توجه به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم زیر لب زمزمه کردم دختره سرتق پامو برید حالا رفته تو سوراخش قایم شده فکر کرده تا
کی میتونه اون تو بمونه. نمی دونم چرا از کارش چندان بدم نیومده بود. با کنجکاوی سراغ لب تابم رفتم روی تخت دراز کشیدمو صفحه مربوط به دوربینای مداربسته رو باز کردم. با بزرگ کردن دوربین اتاقش از کارش خندم گرفت منو زده بود و داشت با خیال راحت نقاشی می کرد با بزرگ کردن تصویر دهنم از چیزی که دیدم باز موند نمی دونستم بخندم یا عصبانی باشم داشت تصویر منو می کشید با دندونایی که شبیه که شبیه خوناشام بودن حالا صنم و سینا اصرار دارن کاری بهش نداشته باشم نمی دونن کرم از خود درخته. صفحه لب تابو خاموش کردمو کنارم گذاشتمش. صبح حساب این دختر
چموشو می رسیدم فعلا درد پام نمی ذاشت کاری کنم باید استراحت می کردم تا به وقتش سراغش برم. با ترس جیغی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم. _هه اتفاقا باید بترسی موش کوچولو دیشب زدی و رفتی و نموندی تا نتیجه کارتو ببینی. از صدای آرومش کنار گوشم قبض روح شدم سعی کردم ازش فاصله بگیرم که حلقه دستش دور کمرم محکم تر شد هنگ کرده بودم که نمی تونستم کارمو با یه دروغ توجیه کنم و مسخره ترین دلیل ممکنو به زبون آوردم اینقدر -فقط شوخی بود بجون خودت. اتفاقا منم شوخی خیلی دوست دارم موش کوچولو. -تقصیر خودت بود نمی خواستم کاردو داخل پات فرو کنم…
دانلود رمان دلبر استاد از محیا داوودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلبر دانشجوی سر به هوای استاد توتونچی واسه کمک به استادش وارد یه بازی خطرناک میشه غافل از اینکه حامی پسرعموی عاشقش سر از ماجرا درمیاره و نمیذاره داستان اونطور که هست پیش بره و…
خلاصه رمان دلبر استاد
اواسط آذر ماه بود و هوا روبه سرما می رفت.جلو در کفشام و پوشیدم و زیپ سویشرتم رو بالا کشیدم و راه افتادم تا از در حیاط برم بیرون که همزمان حامی از خونه زد بیرون. بعد از اون روز که باهم حرف زده بودیم، یه کمی باهام سر سنگین شده بود که دیگه سر به سرم نمی ذاشت و عین سابق سلامم و علیک نمی گفت! با دیدنش سرم و انداختم پایین و زیر لب سلامی بهش دادم که صدام زد: _هوا سرده وایسا خودم می رسونمت.با این حرفش وایسادم و به موتورش اشاره کردم: _موتورت سقف دار شده؟ ابرویی بالا انداخت: _ولی بهتر از اینه که ۶ساعت وایسی منتظر اتوبوس. رفتم سمتش و کلاه
ایمنی تو دستش و ازش گرفتم و بعد هم در و باز کردم و جلو در وایسادم: _بدو روشن کن بیا. و خیلی طول نکشید که سوار بر موتور راهی دانشگاه شدیم و راس ساعت ۷ و نیم جلو در دانشگاه بودم. از موتور پیاده شدم و بعد از یه خداحافظی سرسری راه افتادم سمت دانشگاه که همزمان گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم هیلدا رو صفحه گوشی گل از گلم شکفت و جواب دادم: _سلام من رسیدم، تو اومدی؟ بی اینکه جواب سلامم و بده گفت: بیا پارکینگ دانشگاه، ماشین بابام و آوردم تا رسیدم پنچر کردم.. به دادم برس سریع تلفن و قطع کردم و از جایی که حامی هنوز نرفته بود واسش دست تکون دادم تا
بیاد و به دقیقه نکشید که کنارم بود… هیلدا کنار ۲۰۶ سفید رنگ باباش وایساده بود که همراه حامی رفتیم کنارش. با دیدن ما یه کمی نگاهش جون گرفت که با ذوق نگاهمون کرد: _مرسی که اومدین. حال و احوالی با حامی ای که از قبل میشناختش کرد و بعد هم حامی رفت سراغ لاستیک سمت شاگرد که پنجر شده بود و گفت: _هیلدا خانم جعبه ابزارتون کجاست؟ هیلدا زد رو پیشونیش و جواب داد: _حس می کردم ماشین و سنگین میکنه واسه همین گذاشتمش خونه! با این حرف هیلدا، حامی فقط خودش و نگهداشت که نخنده و حرفی نزد که من از خنده ترکیدم و گفتم: دوباره از اون کارای خاص خودت کردیا…
دانلود رمان نمایش مرگ از صبا طهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چی از آنجایی شروع شد که بار زندگی گردنش افتاد. بعد اتفاقی که افتاد ماجرای عجیبی پیش آمد. از فرارش تا پاکسازی شهر، قاتل روانی و…چند رفیق که اتفاقات پیچیده ای براشون رخ میدهد. آدم ها تغییر میکنند؛ اما این تغییر فرق داشت. او را از یک آدم مثبت و فرشته، تبدیل به آدم سرد و شیطانی کردند که میتونه به راحتی همه رو شکست بده. اما در زندگی همه چیز اون جوری که فکر میکنی خوب پیش نمیرود. اما گاهی توان این رو داشتم، که مغزم رو به فروش بزارم. آره… این مغز با افکارش به فروش میرسد..
خلاصه رمان نمایش مرگ
نمیدونم قبل اینکه بمیرم دوست دارم یک بار دیگه ببینمش تو کل عمرم همه مسخره ام کردن؛ ولی بعد سالها تونستم به هدفم برسم. ادمها خیلی بدن دلارا، وقتی چاق باشی هیچ کس دوست نداره و بعد لاغر و خوشگل باشی همه سمتت میان فقط به خاطر ظاهر. بدون حرف فقط نگاهش میکردم. نگاهی بهم انداخت گفت: برام مهم نیست که بمیرم یا نمیرم تو چی؟ من اهوم برای من هم مهم نیست. صبح با صدای تیری از خواب پریدیم.
سمت خیابون اصلی رفتیم و صداها واضح تر شد. مردم جیغ داد میکشیدن و از دست این آدمهای ناآشنا فرار میکردن ولی کشته میشدن. به ماشین ون اون سمت خیابون زل زدم خالی بود! من همینجا باشید. دویدم و همشون صدام زدن وارد ون شدم و پشت فرمون نشستم که فردی از پشت چاقو رو گلوم گذاشت. دستش رو پیچوندم و پرتش کردم بیرون. دور زدم و بچه ها وارد شدن با تمام سرعت گاز دادم. ممکنه پیدامون کنن. چقدر اسلحه
برگشتم و داخل جعبه ای کلی اسلحه بود.
مرسانا کلون رو چک کن اینور تو هم کمک مرسانا کن و دنبال مدرکی یا چیزی بگرد. پانیا تو حواست به بیرون باشه زلفا تو هم بیا جلو بشین. سری تکون داد و کنارم نشست. آینور هیچ مدرکی نیست فقط وسیله هست. خوراکی چی؟ مرسانا اینجا مواد غذایی هست. هر کدوم ساندویچ سردی رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن.
دانلود رمان تکرار آغوش از مریم پیوند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینهی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده اما بعد از مدتی زندگی با امیرسام هر دو عاشق هم میشن ولی عسل حاضر نیست با وجود همسر اول امیرسام این عاشقی رو باهاش تجربه کنه اما سام کاری میکنه که…
خلاصه رمان تکرار آغوش
از پله ها پایین رفتم، عادت نداشتم هیچ وقت با آسانسور این مسافت رو طی کنم، مگر این که در مواقع ضروری… طبق معمول صدای جیغ و فریاد گلاره و شوهرش صدای امیرسام رو شنیدم. هر روز که می خواستم برم سرکار باید اوقاتم با این دیدار کوتاهشون تلخ میشد.دیگه حسی بهش نداشتم، کلاً گذشته رو فراموش کرده بودم. اما مطمئن بودم اومدن امیرسام و زنش به واحد پایین ساختمان محل زندگی ما بی دلیل و تصادفی نبوده…
نمی دونم از کجا فهمیده بود که من از شوهرم طلاق گرفتم و هر روز با یک بهونه جدید از قبض خانه گرفته تا حرف سرایدار و رفت و اومد کردن مهمان هامون و دیدن رامین که بیشتر وقت ها به منزل ما می اومد و امیرسام رو کلافه می کرد. که با رویی زیاد می پرسید: ” این مرد کیه که هر دقیقه بلند میشه میاد اینجا؟ شما هم که کم نمی ذاری براش و همش کنارش می نشینی ” وقتی این جوری با اخم و جدیت حرف میزد تنها یک جواب بهش می دادم: ” به تو ربطی نداره تو حق دخالت تو مسائل شخصیه منو نداری”
ولی انگار نه انگار من در مورد حرف هاش مخالفت می کردم چون هر رو با همین بهونه ها سر راهم سبز میشد تا خاطرات گذشته و افکارش رو برام ردیف کنه. از پیچ راهرو که پایین اومدم صداهاشون واضح تر به گوشم رسید، صدای پایین رفتن کسی رو از پله ها شنیدم و جیغ گلاره که ظاهرا با عجله پشت سر امیرسام می رفت و با ناز می گفت: -اه وایسا امیرسام تو چرا انقدر عجله داری شانس من؟ -اه و کوفت گلاره برو بالا دیرم شد… مگه نگفتی خرید کنم تو این لیست هر خرت و پرتی نوشتی می خرم دیگه…
دانلود رمان سرنوشت آریانا (جلد دوم) از آریانا عاشوری زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام نقاش پروانه ها، زندگی خیلی پستی و بلندی داره. در جلد دوم رئیس مجرم ها دخترک چشم مشکی رو مجبور میکنه باهاش زندگی کنه اون دختر با هزار زرنگی و ترفند فرار می کنه خوب می دونید این دختر صد نفرو می بره لب چشمه تشنه بر می گردونه مطمئناً می خواید بدونید آراد هنوز زندست یا مرده؟ آیا آریانا به آراد می رسه یانه؟ آیا آراد هم همون احساس رو نسبت به آریانا داره؟ هزار تا سوال تو ذهنته می دونم پس بخونش…
خلاصه رمان سرنوشت آریانا
به میز چیده شده نگاه کردم ، عسل ، پنیر ، کره ، شربت پرتقال ، تخم مرغ و انواع میوه ها ، روی میز قرار داشت ، ولی اصلا میل نداشتم زندگی بدون آراد واسم سرد و کسل کننده شده بود جسمم اینجاست اما روحم پیش اونه دیگه هر نفسی که می کشم فقط و فقط بخاطر اونه. -خانم بفرمایید به چیزی میل کنین. دستم رو به نشانه ی نه بالا آوردم. – نه ممنون چیزی میل ندارم. – آخه خانم دیشب هم که چیزی نخوردین، آقای ماهان تاکید کردن خیلی بهتون برسیم و هیچی براتون کم نذاریم. بدون توجه به حرفش به
سمت حیاط حرکت کردم باید شناسنامم رو پیدا می کردم آره باید از دستش خلاص می شدم، من نباید بازنده بشم صدایی از درون بهم می گفت: آری نه تو همیشه برنده ای خودت رو بهش نباز باهاش بجنگ. روی پله های جلوی خونه نشستم و نگاهی به حیاط انداختم زیبا بود خیلی قشنگ و بزرگ بود پر از گل های محمدی و شقایق، اگه مامان می دید قطعاً عاشقش می شد، ماهان همینطور که از پله ها پایین میومد گفت: من می رم سر کار و پیشونیم رو بوسید: خوب می دونی اگه فکر فرارو دقل بازی به ذهنت خطور
کنه نه تورو زنده می دارم نه اون ارتشیه به ظاهر متدین، پس سعی نکن واسم زرنگ بازی دراری ما خودمون مار هفت خطیم کلی محافظ و خدمتکار گذاشتم و همچنین دوربین مدار بسته هیچ راهی نداری بدون توجه به حرفش به گل ها خیره شدم. قدم هاش رو به سمت در خروجی برداشت و عینک آفتابیش رو به چشمش زد، یکی از محافظا در ماشین رو براش باز کرد و اون سوار شد. کف دستم رو زیر چونه ام بردم و به فکر فرو رفتم یعنی باید تا کی اینجا بمونم؟ شاید دو روز دیگه من رو هم بکشه…
دانلود رمان مرا نوازش کن از نیلوفر حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختریه که از هشت سالگی توی یه عمارت حبسه و تمام آرزو هاش رو تو قفس انداخته که مبادا دست خانم اون عمارت که علاقه خاصی هم از جنس نفرت نسبت بهش داره، بهشون برسه و با برگشتن پسر اون خانوم به عمارت و رفتار های هرچند کوچک اما عاشقانه برای نیاز عشق توی دلش لونه میکنه اما…
خلاصه رمان مرا نوازش کن
عصر شده بود و نیاز هم چند ساعتی بود که به بخش منتقل شده بود از مرگ نجات پیدا کرده بود… اما آرزویش همان مرگ بود… گله داشت از کسی که نجاتش داده بود… کسی که حالا با دیدنش زبانش بند آمده بود از دیدن خشم لانه کرده در چشمان مشکی رنگش و ابروهایش که به هم گره خورده بودند اصلا مگر میشده است جذبه را دید و زبان به شکایت گشود. سرش را پایین انداخت و موهایش روی شانه اش سر خوردند و مانند پرده ای میانشان را فاصله انداختند، میان صورت نیاز و نگاه تیز نیاسان. نیاسان نقاب ناراحتی به صورت زد و به سمت نیاز رفت.ملافه مچاله شده زیر انگشتانش را از دستش آزاد کرد.
دستان سردش را در دست گرفت و گفت :_چرا؟ چطور تونستی؟ فکر… فکر منو نکردی؟ نیاسان ادامه داد :_جا داره یه کشیده بخوابونم زیر گوشت اما حیف… حیف که دلم نمیاد. چه می کرد با دل دخترک محبت ندیده می دانست چه تاثیری دارد هر کلمه اش بر قلب نیازی که محتاج یک قطره محبت بود؟ نیاز زمزمه کرد:_ببخشید. چیزی جز عذر خواهی بلد نبود آخر تمام زندگی اش با معذرت خواهی از مهتاج گذشته بود. عذر خواهی برای کارهای نکرده. چقدر دلش آغوشی گرم می خواست تا ببارد تمام غصه های نوزده سال زندگی اش را تا ببارد تمام تحقیر و توهین و کتک ها را تا شاید کمی خالی
شود ظرف دلش که لبریز بود از غم و نیاسان چه آگاهانه فهمید دردش چیست و در آغوش کشیدش و حسکرد آتشی که به جان نیازانداخت و قلبی که به تپش بیش از بیش وا داشت. ساعتی را نیاز در آغوش نیاسان گریست اما مگر کاسه دلش خالی می شد؟ مگر غصه ها تمام می شدند؟ دیگر به هق هق افتاد بی حال و بی جان در آغوش نیاسان افتاد خیلی از آن عمل طاقت فرسا نگذشته بود… خیلی از زدن رگش و فاصله چند قدمیش با مرگ نگذشته بود پس این بیحالی طبیعی بود.نیاسان آهسته نیاز را روی تخت خواباند و کمی مضطرب گفت: _نفس بکش… نفس عمیق… آفرین… دم…بازدم….دم…. بازدم دوباره…
دانلود رمان تمام تو از آن من از فاطمه شادلو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگار دختری که با دیدن کیارش بعد از ۱۴ سال، زندگیش و احساساتش دستخوش تغییراتی میشن که هرگز فکرش رو نمی کرده… کیارشی که از بچگی عاشق نگار بوده اما نگار هر گز نمی دونسته و حالا با فهمیدنش….
خلاصه رمان تمام تو از آن من
صدای آیفون که می آید، از جایم می پرم. مستاصل نگاهی به در بسته اتاقم می اندازم و با قدم های نامطمئن به سمت آیینه می روم. وسط اتاق می ایستم و نگاه ی به سرتاپایم می اندازم. کت و شلوار صورتی با شومیز طوسی ام خوب به تنم نشسته و شال طوسی صورتی ام هم چهره ام را متین و خانومانه کرده. اما لب هایم، قرمزی لب هایم توی ذوقم می زند. دوستشان ندارم. بی فکر به سمت کشو ی اولم می روم و پد آرایش پاک کنم را بر می دارم و محکم روی لبهایم می کشم.
ردی از قرمزی رویشان باقی می ماند که جری ترم می کند و پدی دیگر رویشان می کشم تا اینکه لب هایم بی رنگ می شوند. لبخند رضایت می زنم و رژ لب کالباسی رنگی رویش لب هایم می مالم با نفس عمیقی از اتاق بیرون می روم. مامان پایین پله ها ایستاده و معلوم است می خواسته به اتاق من بیاید. -زود بیا پایین. بهت می گم بیا بشین بیرون میگی چند دقیقه دیگه میام بعد اینا میان من اینطوری استرس می کشم. نغمه هم کمی با فاصله ایستاده و دست به سینه شده.
رو به مامان می گوید: -مامان مگه تو عروسی که استرس داری؟ مامان می چرخد و چشم غره ای نثارش می کند که نغمه شانه ای بالا می اندازد. به آرامی پله ها را پایین می روم و کنار مامان کمی با فاصله از در می ایستم. ضربان قلبم آنقدر بالا رفته که حس می کنم هر لحظه ممکن از سینه ام بیرون بزند. نفس عمیق می کشم و سعی می کنم آرام باشم. اما همین که درب سالن باز می شود و کیارش، به همراه خانم زیبا و خوش پوشی وارد سالن می شوند، احساس می کنم تمام توان از پاهایم فرار کرده …
دانلود رمان شاه من از پرنیا دانش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اه من… در زندگی هر چه میخواستم به دست آوردم… جز قلب تو… بد کرده ام میدانم.. قلب کوچک و عاشقت را پر از ترس و نفرت کردم… من شاهم… همان شاه مغرور و دل سنگ… ولی تو با زیباییت… لطافتت… قلب پاک و مهربانت به قلبم نفوذ و مرا نرم کرده ای… من شاهم… هر چه بخواهم به دست می آورم حتی با زور… با خشونت… جسمت را تصاحب کردم.. معشوقه ات را نابود… تبعیدت کردم… گمت کردم… فراموشم کردی… حال پیدایت کردم و اینک تو را عاشق میکنم…
خلاصه رمان شاه من
با سرعت روی تپه می دوید باد موها شو به بازی گرفته بود… خوشحال بود و از ته دل می خندید. اما شنیدید که میگن پشت هر خنده ای گریه است… به لوکرتسیا نگاه می کردم… به دختری نگاه می کردم که قلب پاکی داشت… آدم های اطرافش رو دوست داشت و عاشقانه ساوینی که تنها عشق زندگیش بود رو می پرستید اما امان از طوفانی که لورا از آن بیخبر بود… الن بنظرت این سنجاق بهم میاد؟ الن با دقت نگاش کرد: آره بهت میاد… امم ولی بنظرم این یکی بیشتر به رنگ لباست بخوره به سنجاقی که الن نشون داد نگاه کردم: واااای خیلی خوشکله… اما بنظر گرون میاد نه؟ الن: بزار بپرسیم…
برخلاف انتظارم خیلیم ارزون بود باخوشحالی خریدمش از زن تشکرکردیم و باز مشغول راه رفتن توی بازار شدیم الن پارچه ها خیلی قشنگن نه؟ الن: آره اما اونا ابریشمین و گرون اصلا بهشون نگاه نکن اندازه کل هیکل ما دوتا می ارزه اما خیلی خوشکلن… بنظرت روزی میرسه که بتونم بخرم؟ الن: خدارو چه دیدی شاید مقام ساوین بره بالا و بتونه برات بخره. اوهوووم امیدوارم.. الن: رابطتون میخواد اینجوری بمونه لوکرتسیا؟ به تپه رسیده بودیم. منظورت نمیفهمم… الن: نمیخواین ازدواج کنین!؟ کمی حالم گرفته شد.خب فعلا که ساوین حرفی در این مورد نزده. الن: شاید کسه دیگه ای رو دوست داره…
لرزی به تنم نشست. نه اینطور نیست… من دیگه باید برم الن خدانگهدار…الن به خوبی متوجه شکی که در دل دوستش ایجاد کرد شد.. اما او بهترین هارو برای لوکرتسیا می خواست… به مکان مبارزه پسرها رسیدم بلند داد زدم: هییی لباساتونو بزارین فردا می شورم امروز نمییشه… مارتین دستشو زد به کمرش: چرا نمیشه؟ لبخند بدجنسی زدم: حالا خودت میفهمی من میخوام آشپزی کنم کسی مزاحم نشه کریس: خدایا شکررررت میخواد غذا بپزه براموووون… خودم همه لباسارو میشورم تو برو آشپزیتو بکن قهقه ای زدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم سبدمو گذاشتم رو زمین وسایلو از توش در آوردم..
دانلود رمان دردم از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه…
خلاصه رمان دردم
-خانم… خانم عزیز …شما نمیتونین همینطوری سرتونو بندازین پایین وارد اتاق رییس بشین ، اقای مهندس الان وقت ندارن…! بی توجه به تذکرش وارد اتاق شدم، دنبالم اومد ورو به اون گفت: اقای مهندس من بهشون گفتم که وقت شما… سرشو بالا گرفت و نگاه خالی و بی روح و بی تعجبش و از روی صورت من به چشم های خانم شکوری دوخت و گفت: شما بفرمایید خانم شکوری… شکوری چشم غره ای بهم رفت واز اتاق خارج شد. دسته گلم رو روی میز گذاشتم. روی صندلی جلوی میزش نشستم و به چشم هاش خیره شدم.
خشک گفت: امری داشتید… جوابشو ندادم. ادامه داد و گفت: مشکلی دارین؟ -بله تنهایی…!! به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت: چرا برگشتی؟ -سلام، بهم سلام نکردیم… خودکارشو برداشت وسرشو مدام فشار میداد و تق تق می کرد. _جواب سلام واجبه… البته میدونم که اول گفتنش مستحبه …! خیره تو چشمام زل زده بود و هنوز داشت تق تق می کرد. چشمامو بستم وگفتم: این کار ونکن… مسخره گفت: هنوز حرص میخوری؟ -نخورم؟ خودکار و پرت کرد روی میز وگفت: فکراتو کردی؟ -اره…
از جاش بلند شد و لبه های کتشو عقب داد و دست هاشو توی جیب جین سیاهی که دو ماه پیش خریده بودم فرو کرد و گفت: حرف اخرت چیه؟ -حرف اخرم چیزی نیست که تو دوست داری بشنوی… شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: خوبه… به هر حال مهریه ات اماده است… هر وقت اماده بودی بگو بریم اقدام کنیم… -من حرفی از طلاق زدم؟ با تعجب بهم خیره شد از سر شونه بهم نگاه می کرد، با همون خیرگی گفت: پس چی؟ -برگشتم… با طعنه گفت: -بعد از سی و دوروز… لطف کردی…!
دانلود رمان مردم ظالم از J_J_McAvoy با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیام کالاهان، رییس آینده مافیای ایرلنده. یه عوضی بیرحم که تنها تفریحش بعد از ادم کشی، شکستن زناست. غرورشون رو له میکنه. اون به شدت سلطهگره. برای صلح بین مافیای ایرلند و مافیای ایتالیا، مجبور به ازدواج با دختر مافیای ایتالیایی میشه؛ ملودی نیکی جیوانی.ملودی،نه یه زن ضعیفه و نه میشکنه.اون رییس قدرتمندمافیای ایتالیاست و به عنوان بیرحمترین زن شناخته میشه. زنی که بریدن دست دو مرد رو در پرونده کاریش داره.زنی که تفریحش سکسه و از هیچ مردی،فرمانبردای نمیکنه. جدال خونینی که بین این دو شکل میگیره و لیام درصدد له کردن ملودیه و ملودی درصدد کشتن لیام.
خلاصه رمان مردم ظالم
“حتی توی کشتن مردا ،هم ادب رو رعایت کنید.” کنفوسیوس ملودی” مهماندار هواپیما با لکنت گفت: خانوم جیوانی ما نیم ساعت دیگه فرود میایم. سری براش تکون دادم و به ارومی لیوانم رو بالا بردم اما اون اسکل اونقدری ترسیده بود که حتی نمی تونست نوشیدنی رو بریزه. چشمام رو روی لکه های قرمز روی ژاکت ارمانی سفید جدیدم تنگ کردم و سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم. بطری رو از دستای لعنتیش قاپیدم. -من خیلی… -نگو ببخشید. با غرش گفتم: تو حتی هنوز متاسفم نیستی. چشماش گشاد شده بود و قبل از اینکه بخواد عقب بره و پشت فیدل قرار بگیره اسلحه روی جمجمه اش بود
فیدل به سادگی گفت: تنها چیزی که واقعا بهش نیاز داریم خلبانه بانو. (یعنی کشتن این خدمه سفرمون رو خراب نمی کنه) ژاکتم رو در آوردم و تو فاصله نه میلیمتری جلوی اون اسکل وایسادم. اون جوون بود و شاید فقط چند سال از من بزرگتر بود. چی باعث شده بود اون قبول کنه و پیش خدمت جت شخصیم بشه؟ یا سوال بهتر اینه که کی بهش اجازه داده اون پیش خدمت جت کوفتیم باشه؟ حرف هایی که اینجا زده میشد اونقدر حساس بود که می تونست مثل رسوایی واترگیت بشه پرسیدم: فیدل این اسکل چه جوری وارد برنامه هام شده؟ دوست داشتم بفهمم وقتی که مونته بهم یه پرونده
دیگه داده بود این اینجا چه غلطی می کرد؟ خواهرش بدهی سنگینی داره. فکر میکنم اون داره تلاش میکنه تا بدهیش رو تسویه کنه. گفته می شود که میان سال های ۱۹۷۲ – ۱۹۷۵ در هتلی به همین نام در واشینگتن_دی.سی. اتفاق افتادند که منجر به بالا گرفتن احتمال استیضاح و در نتیجه کناره گیری ریچارد نیکسون رئیس جمهور وقت ایالات متحده آمریکا شد. فیدل گفت و هفت تیرش رو اماده کرد تا بهش دستور بدم. واسه اون اینجایی؟ خواهرت به فاحشه بدبخته. اخمی کرد و خواست چیزی بگه اما حرفش رو خورد. کریستال مت. صبح برای خونریزی کردن خیلی ناجوره… نمیخوام بکشمش.