دانلود رمان سخت مثل سنگ از معصومه نوروزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد دختری به اسم حور که دارای یک قُل دیگه به اسم رویاست که شر و شیطونتر از حوریه میباشد. نامزد حوری که یکماه مانده به ازدواجشان، او را ترک کرده. خانوادهاش میخواهند تا او به عقد پسرعمهاش سعید دربیاید تا آبروی از دست رفتهی آنها را برگرداند ولی حوری با این ازدواج شدیداً مخالف است. چون باز هم عاشقانه نامزدش را دوست دارد و…
خلاصه رمان سخت مثل سنگ
ا اینکه دلم می.خواست ازش بپرسم بابات چی میگفت که اینقدر قیافت در هم رفته ولی چون می دونستم اصلا جوابم را هم نمیده دیگه حرفی نزدم. با آرامش شروع به پوشیدن لباس هام کردم که دیدم آروین هم زنگ زده به کارگر، تا بیاد خونه رو تمیز کنه. برخلاف دیروز، رژم رو مات انتخاب کردم چون نمی خواستم بهخاطر عصبانیت آروین، روزم خراب بشه و مهمتر از اون، کنجکاو بودم و نمی تونستم فراموش کنم که چرا آروین به آیهان گفت: – مامانت این ها دارن میان! پدرشون که یکی و برادرن ولی مامانت گفتن آروین، به شکم انداخته! آروین هم تیپ اسپرت زده بود و با ادکلنش انگار دوش گرفته بود. نگاه سرسری به من هم انداخت که انگار نکته ای واسه گیر دادن پیدا نکرد که رضایت داد بریم بیرون. و بعد اینکه سوار ماشینش شدیم به سمت خونه پدرش حرکت کرد. به خونه ویلایی رسیدیم که از بیرون چشم هر بیننده ای رو خیره میکرد.
آروین تک بوقی زد و در حیاط باز شد و ماشین از میان درختان زیبایی که اطراف راه بود، به جلوی خونه رسید چون چند روز دیگه مهر ماه بود و الان اواخر شهریور ولی باز هم رنگ نارنجی میون انبوه برگها به چشم میخورد. دهانم از آن همه زیبایی باز مونده بود چون حیاط واقعا زیبا بود. از ماشین که پیاده شدیم، آیناز با شوق به سمتمون اومد و باز هم با شوق و ذوق بغلم کرد و در کنارش زنی مهربانی مثل خودش ایستاده بود که با لبخند نگاهم میکرد. بعد آیناز همان خانومه، با محبت من رو بوسید و ازدواجمون رو تبریک گفت و روبه آروین هم گفت: – خیلی خوش اومدی آروین جان! و آروین که انگار زورش میاومد جوابش را بدهد، با اکراه گفت: – مرسی فران خانوم! و بعد بدون توجه به فران خانوم، به سمت خونه رفت و من هم به دنبالش رفتم داخل ولی هرکسی از چهرم میتونست بفهمه که زیاد از چیزی که دیدم شوکه شدم و چیزی که دیدم رو نمیتونستم هضم کنم.
از نوع فران گفتن آروین، فهمیدم این زن مادر آروین نیست ولی باز هم دوست داشتم دروغ باشد. بعد اینکه رو مبل جا گرفتیم آروین روبه آیناز گفت: – بابا کو؟ و آیناز با لبخند گفت: – الان که بیاد. و بعد نگاهشرو به سمت من تغییر داد بعدش هم فران خانوم صدایش زد که آیناز با یه ببخشید از کنار ما بلند شد و رفت. سرم رو به سمت گوش آروین بردم، و با اینکه خودم حدس زده بودم فران کیه ولی باز هم از آروین پرسیدم: – این خانومه… فران کیه!؟ در چشم هام خیره شد و بعد تر کردن لبش با زبانش گفت: – زن بابام! و بعد صدای مردی اومد که گفت: – چه عجب… آروین خان! باید زور بالا سرت باشه تا بیای و به پدر پیرت هم یه سر بزنی!؟ آروین نیشخندی زد و گفت: – پدر پیرم نهکه خودش یادشه پسری هم داره واسه همون من باید هر از گاهی بیام و یادآور بشم که من پسرشم! – خب بچه، کم تیکه بنداز میدونی که ایران نبودم!
دانلود رمان دانشجوی دلبر من از محدثه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“آیسان” من : مامان من چن بار بگم آخه… من خونه عمو رامسین نمی یام. مامان: دختر زشته عموت حالا به شب مارو برای شام دعوت کرده تو نیای. من: تو که میدونی من از حسام بدم می یاد. بگو فردا امتحان داشت نیومد. مامان: اون ک با تو کاری نداره همیشه تو دعوا رو باهاش شروع میکنی. من: واقعا ک… همه چیز افتاد تقصیر من. مامان: مگع دروغه… ما پایینیم زود آماده شو بیا پشت بند حرفش از اتاق بیرون رفت. هوففف کلافه ای کشیدم و به دیوار روبروم خیره شدم…
خلاصه رمان دانشجوی دلبر من
با صدای کوبیده شدن در توسط به وحشی آمازونی از خوابم بیدار شدم. خوب شد امروز پنجشنبه بود و کلاس نداشتم. حلما خره چرا درو بستی. خمیازه ای کشیدم و گفتم: چی شده الاغ جان… چرا نمیزاری بخوابم. حلما: الاغ جان عمه نداشتنه… بیا صبحونه بخور. من: عمه من عمه تو هم هست، چیزی نگفت… حتما رفته خواستم از جام بلند شم ک با یاد اتفاقات دیشب تو جام میخکوب شدم. خدا من چطور با حسام روبرو شم ؟؟؟ نه من پایین نمیرم. از جام بلند شدم تو اتاق قدم رو می رفتم هی با انگشتای دستم بازی می کردم. در باز صدا شد و صدای
دلنشین زن عمو اومد: زن عمو ایسان جان چیشده؟ دخترم بیا صبحونه . با هول گفتم، من: هی… هیچی زن عمو شما برید..ال … الآن منم می یام. زن عمو: باشه عزیزم. نمیشد ک خودم و برای همیشه تو اتاق حبس کنم. بالاخره باید باهاش روبرو می شدم چه دیر چه زود. موهام و درست کردم و شالم و تو سرم انداختم ک نگاهم به کبودی روی گردنم افتاد. با حرص کل گردنم و پوشوندم از اتاق بیرون اومدم و پایین اومدم. همه سر میز بودن به جز حسام. صبح بخیر گفتم ک همه به جز حلما. با خوشرویی بهم جواب دادن. پشت میز نشستم و شروع به
خوردن کردم ک حسام هم پایین اومد و به همه صبح بخیری ” گفت و جوابش و شنید اما من چیزی نگفتم. اومد روبروم نشست ک اخمی کردم… نگاهاش یجورایی خاص بود… تا حالا این نگاهاش و ندیده بودم. خم شدم تا بطری ابمیوه رو بردارم ک شال از سرم افتاد و از شانس گند من حسام سرش و بالا آورد و خیره گردنم شد. با شیطنت بهش نگا کرد و لبخندی زد. سری شال و رو سرم انداختم و چشم غره ای رفتم. بعد خوردن صبحونه به زن عمو کمک کردم تا میز صبحونه رو جمع کنه. امروز از کاری ک کردی بد پشیمون میشی …
دانلود رمان آقای اسپنسر (جلد دوم) از T_L_Swan با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اون جذاب و بزرگ بود. در تموم انگلیس بدترین شهرت رو داشت. با تمام مدلها و بازیگرهای مشهور قرار میذاشت و به یه زنباز شیاد معروف بود. اولین ملاقاتمون توی یه عروسی بود جایی که اون من رو تا بیرون تعقیب کرد. دومین ملاقاتمون منجر به دعوایی بزرگ شد که آخر سر از خونهام بیرونش کردم. سومین ملاقاتمون، وقتی بود که من به یه قرار کورکورانه رفتم. وقتی از اون طرف میز یه جفت چشم آبی آشنا رو که روبروی دوستم نشسته بود دیدم سوپرایز شدم….
خلاصه رمان آقای اسپنسر
به اطراف اتاق نگاه کردم و به ساعتم خیره شدم. ساعت ده و چهل دقیقه شب بود و هنوز نمی تونستم به برم. خیلی زود بود. سمت صادقانه بخوام بگم ترجیح می دادم برم دندونم رو بکشم تا اینکه به این مهمونی بیام .چشم هام به سمت مرد جذاب برگشت فقط ایندفعه دیدم که اون هم به نگاه میکنه من فورا چشم هام رو ازش دور کردم انگار گناهی مرتکب شدم .نمی خواستم بدونه که متوجه اش شدم .جرعه ای از آبم رو نوشیدم و به جمعیت خیره شدم .تظاهر کردم که مشغولم .
لارا مکالمه اش رو تموم کرد و بالاخره به سمتم چرخید. من پرسیدم: اون مردی که اونجا ایستاده کیه؟ اخم کرد در حالی که به اطراف نگاه می کرد: -کی؟ همون کسی که قسمت ویژه ایستاده. بهش نگاه کردم و دیدم که هنوز بهم خیره شده. -کجا ؟ زمزمه کردم: الان نگاهش نکن چون درست داره به سمت ما نگاه میکنه. -کجا؟ همون جایی که قسمت بالا ایستاده و با یه زن باردار حرف میزنه. اوه. از اون لبخندهای مازمورانه اش رو زد. اون جولیان مسترزه .قاضیه .خیلی خوشتیپه مگه نه؟
یه بار زنش رو از دست داده. نگاهم رو بالا بردم و دیدم که یه مرد دستش رو روی شکم باردار زن قرار داده قبل از اینکه گونه اش رو ببوسه درحالی که عاشقانه بهش لبخند میزد. -اون حتما زن جدیدشه. لارا زمزمه کرد و لبهاش رو با انزجار جمع کرد: عوضیه خوش شانس. بهش گفتم: من درمورد اون مرد حرف نمیزنم منظورم اون مردی که موهاش بلونده. اون دوباره به بالا نگاه کرد و صورتش در هم رفت. اوه اون؟ چشم هاش رو باریک برای چند لحظه به فکر فرو رفت. آره اون آقای اسپنسره…
دانلود رمان قشاع از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هونیا زنی که انگشت اتهام برادر شوهر تازه از سفر برگشتش به طرف اونه و منتظر توضیحی برای تمام اتفاقاتی که…
خلاصه رمان قشاع
بغض داشت خفه ام می کرد ولی سعی می کردم محکم باشم که نشنوه، نبینه و نفهمه ضعیفم… دلم می خواست برگردم خونه… ای کاش بابا مهرداد یه کم از قوانینشو نادیده می گرفت تا من اینجا نمونم… قلبم داره می ایسته دیگه وقتی امیر حسین نیست برای چی باید اینجا باشم چرا بابا نگذاشت که برگردم خونه؟؟ کاش مهران اینجا بود دلم آغوش داداشم رو می خواد که با تموم وجود درکم می کنه.
دارم از این همه تنهایی دیوونه میشم، دستم رو روی شکم برجسته ام گذاشتم انگار برای شش هفت ماه این شکم زیادی بزرگ بود، انگار توپ بسکتبال قورت داده بودم با اینکه بچه امو داشتم ولی تنهایی بی نصیبم نکرده بود و احساسش رو بهم التماس می کرد. انگار از قدم رو رفتن خسته شد که بالاخره پشت میز تحریر بزرگ چوبی امیرحسین نشست و حالا درست عین امیر حسام شروع کرد به نگاه کردنم، از این نوع نگاه بیزار بودم…
دانلود رمان دختران شیطون و پسران مغرور از نازنین. سارا. سوگل.رها با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
۴تا دختر شیطون و خوشگل باوضع مالی توپ و ۴تا پسر جذاب و شیک خوشگل و پولدار که باهم تو یه دانشگاه درس میخونن حالا دیگه چطوری به هم میرسن رو دیگه خودتون میتونین بخونین….
رمان دختران شیطون و پسران مغرور
“ترانه” منو صحرا دیشب تا صبح مشغول تماشای تلوزیون بودیم. البته فقط من چون صحرا داشت با یکی اس ام اس بازی می کرد مهدیس هم که خیلی خسته بود و زودی رفت خوابید… اصلا… کی چشمام گرم شد…
خلاصه رمان دختران شیطون و پسران مغرور
“ترانه” منو صحرا دیشب تا صبح مشغول تماشای تلوزیون بودیم. البته فقط من چون صحرا داشت با یکی اس ام اس بازی می کرد مهدیس هم که خیلی خسته بود و زودی رفت خوابید… اصلا… کی چشمام گرم شد… خلاصه دیشب همون رو کاناپه خوابم برد… حالا هم که بیدار شدم میبینم از سرما دارم یخ میزنم… بی انصافا نکردن یه پتویی چیزی بندازن روم… سریع از روی کاناپه بلند شدم و دویدم طرف آشپزخونه و کره و پنیر و خامه و… آماده کردم… چند تا تیکه نونم برداشتمو گذاشتمش بیرون تا یخش وا بره… تو این زمان کوتاه هم خودم رفتم تو
دستشویی و بعدشم به اتاقم رفتم و یه صفایی به این قیافه ی زرد و رنگ و رو پریده ام دادم !… وقتی بر گشتم تو آشپزخونه قیافه صحرا رو دیدم که از تعجب چشماش گشاد شده بود… __ صحرا _ تران… همه این کارا رو تو انجام دادی؟!… _پ ن پ همسایه ها آمدن انجام دادن! _صحرا…! جدی کار خودته.. یا مهدیس؟.. نذاشتم حرفشو تموم کنه و پریدم وسط حرفش. _معلومه که کارمنه… تو چی فکر کردی… فکر کردی اون مهدیس خابالو اینارو درست کرده ؟!… صحرا راست میگی ؟!… _نه پس کج میگم!… _صحرا… _ اه بس کن دیگه بیاید سریع صبحونه
رو بخوریمو کارامونم بکنیم بریم…. این مهدیس کجاست… _مهدیسس. در همین موقعه در اتاق مهدیس باز شد و مهدیس با قیافه ای آرایش کرده آمد بیرون… صحرا: کجا به سلامتی شالو کلاه کردی؟!… مهدیس: شما که هنوز آماده نشدید… بابا دیر شد. _حالا بیا صبحانه اتو بخور… مهدیس امدو سر سفره نشست… و شروع به خوردن صبحانه کردیم… بعد از کمی صبحانه خوردن به کمک همدیگه سفره رو جمع کردیم و ظرفارو گذاشتیم وقتی که برگشتیم بشوریم… سپس من و صحرا به اتاقمون رفتیم تا آماده بشیم… من یه مانتو سفیدو شلوار جین سفید پوشیدم…
دانلود رمان دختر شرور از محدثه فارسی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد یه دخترِ بد، بدِ، بدِ، دیگه. از نظر اخلاق و رفتار شیطونی بیش از اندازه و آزار مردم باعث خوشحالیش میشه! ولی یک دفعه همه چی تغییر میکنه وعاشق میشه! تصور کنید همچین دختری عاشق بشه، واویلا! آیا دوست دارید نتیجش رو ببینید و بخندید؟
خلاصه رمان دختر شرور
قیافم رو کج کردم و گفتم: -قیافش رو تو روخدا! آخه بگو لامصب تو به این جذابی چرا انقدر حزب اللهی هستی؟ سوگند در تایید حرف من گفت: -واقعا هم، حیفه به خدا. آخه ببین چه تیکه ای. آدامسم رو باد کردم و محکم ترکوندم که سوگند چپ چپ نگاهم کرد! برگشتم سمتش و گفتم: -ولی میدونی اصلا ازش خوشم نمیاد، اصلا از آدم های اینجوری بدم میاد میدونی که؟ ایشی زیر لب گفت و ادامه داد: -نه تو روخدا! بیا و خوشت هم بیاد! پسره ی خشک نچسب. یهو سوگند برگشت و پشت سرم رو نگاه کرد.
سریع بلند شد. بعد از زدن چشمکی ازم دور شد. اخم هام رو در هم کشیدم و پام رو انداختم روی اون یکی پام. کنارم نشست و با لبخند نگاهم کرد! -الان اومدی منت کشی؟ خندید و چشمای نافذ مشکیش رو دوخت توی چشم هام و گفت: -مگه میشه قهر شما رو تحمل کرد خانمی؟ لبم داشت به لبخند کش میومد ولی با هر زوری بود نگهش داشتم و اخمم رو حفظ کردم. -کار همیشته رفتارای اشتباه می کنی و آخر سرم میای تا من و خر کنی! ولی این دفعه کور خوندی آقا سیاوش!
سیاوش با خنده خواست دستش رو بندازه دور گردنم که سریع گفتم: -هوی، بکش بابا. اخم های سیاوش در هم رفت ولی سعی کرد با لحن آرومش از دلم در بیاره. -ای بابا، خانم خانم ها! مثل اینکه حسابی قاطی کردی ها… خب من غلط کردم، خوبه؟ لبخندی از روی غرور و بدجنسیم روی لبم نشست. فکرش رو بکنید پسر جذاب و پولدار و مغرور دانشگاه اینطوری به پای من افتاده! از وقتی وارد دانشگاه شدم چشم های سیاوش دنبال من بود. یه جوری میگم از وقتی وارد دانشگاه شدم انگار چند سال میگذره!
دانلود رمان گریزلی محبوب من از سارا فروغی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرای بهار دختر دانشجوییه که برادرش بهادر بدلیل ارتکاب قتل متواری شده و خانواده مقتول او را به عنوان خونبس به عقد برادر مقتول در میارن تا برادرش خودشو معرفی کنه. و برادر مقتول کسی نیست جز جهان ایلچی استاد زبان فرانسه ی بهار…
خلاصه رمان گریزلی محبوب من
ساعت هفت که بیدار شدم جهان رو ندیدم و نگران شدم … مگه چه اتفاقی افتاده بود که هنوز به خونه برنگشته بود ؟؟ چون ساعت ۹ کنفرانس داشتم باید هرچه زودتر آماده می شدم ،حتی با آنکه شب قبل بیشتر از دو سه ساعت نخوابیده بودم . از جام بلند شدم و در حالیکه روی در و دیوار می افتادم به سمت توالت رفتم که چشمم به اتاق بغلی و جهان افتاد که روی تخت خوابیده و پتو را بخودش پیچیده بود. بی اختیار از دیدنش خوشحال شدم و لبخند بر لبم نشست . حضور او بمن حس امنیت می داد.
من این حسو دوس داشتم. نمی دونم کی برگشته و خوابیده بود که هیچی نفهمیده بودم. بعضی وقتا (بقول مادرم ) نمی خوابیدم ،بلکه به کما می رفتم که اگر زلزله هفت ریشتری هم می زد بیدار نمی شدم … و ظاهرا دیشب یکی از اون شبا بود! درِ اتاقشو به آرومی بستم که صدای پام بیدارش نکنه و بخوابه . مطمئنا شب سختی را پشت سر گذاشته بود …اول اعصاب خردی با داداش نفهمش ،بعدشم اینجوری …. فکری مثل برق و باد از سرم گذشت اما سعی کردم محلش نذارم ،همچین چیزی غیر ممکن بود .
کتری را به برق زدم و به توالت رفتم سپس خمیازه کشان به آشپزخونه رفتم تا چای آماده کنم . آشپزخونه ،بزرگ و مجهز بود و واسه هر چیزی جای مخصوصی در کابینت درنظر گرفته شده بود… حتی یخچال و لباسشویی… سرامیک کف و دیوارها سفید و بعضا با گلهای مشکی بود و کابینتها مشکی بانوار سفید… در مجموعه ای از دو رنگ سیاه و سفید قرار داشتم و به هر چی که نگاه می کردم ترکیبی از این دو رنگ بود … اینقدر سفید که می ترسیدم مبادا جای انگشتام روشون بمونه…
دانلود رمان سراب من از فرناز احمدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عماد بوکسور معروف، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست. با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ…..بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله… انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو گموگور می کنن تا وقتی که پای سراب به عمارتش باز میشه. مدیربرنامه جوون و آرومی که طلاق گرفته و یه دوقلو داره دختری که زندگیش بخاطر عقاید قدیمی یسریا جهنم شده. تنها چیزی که می خواد خوشبختی و آرامش بچه هاشِ…
خلاصه رمان سراب من
کاظم: تو اگه جربزه این کارارو داشتی شوهرتو نگه میداشتی عفریته……الانم از اتاقم برو بیرون بار اخرت بود بدون اجازه و در زدن اومدی داخل……لبشو محکم گاز گرفت تا گریه نکنه….تیام مامان بیا بریم…..تیام سرشو تو سینه پدرش مخفی کرد. نمیام……توام برو همونجایی که از صب بودی زنی که تا این ساعت تو خیابون بمونه جاش همونجاست
صدای ناله آرومش بین خنده بلند پدرش خفه شد….. تو این دوسالی که اینجا بودن پدرش همه تلاششو کرده بود تا نیامو یکی مثل خودش کنه……اوایل نمی فهمید ولی وقتی تیام بزرگ تر شد و حرفایی که نباید و زد فهمید وقتی میره سرکار پدرش رو مخش کار می کنه……اوایل خیلی دعوا کرد. تموم حرفا و کتکاشو به جون خرید ولی نتونست جلوشو بگیره…..جایی واسه رفتن نداشت و از طرفیم نمی تونست کار نکنه……
باید پول جمع میکرد تا بتونه بچه هاشو از اینجا و حرفای تیز پدرش نجات بده……. بغضشو به زور قورت داد به همون خدایی که بهش اعتقاد داری و میگی منو امثال من نداریم قسمت میدم بس کن …… انقد با روحو روان بچه هام بازی نکن…… تارا داره افسرده میشه….. ذهن بچه هامو خراب نکن بابا بچه تو منم نه کیان……
دانلود رمان کی گفته من شیطونم از SHADI_73 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که عاشق پسر عموش میشه که استاد یکی از درسای دانشگاشه و…
خلاصه رمان کی گفته من شیطونم
وقتی رسیدیم در ماشین رو محکم بستم پیاده شدم… آروم شنیدم که میگفت: – دختر ی دیوانه زد در عزیز رو شکست… خنده ام گرفت راست میگفت تمام عصبانیتم رو سر در بیچاره در آوردم… صبری خانم تو اشپزخونه داشت شام رو آماده می کرد…. – سلام. برگشت چشم های اونم قرمز بود معلوم بود گریه کرده – سلام دخترم به سلامتی مامان و بابا رفتن… -اره صبری خانم. – باشه بیاید شام رو آماده کردم. -شما بخورید من کارم طول میکشه. – پس به آقا میگم منتظر بمونه تا شما هم بیاید… رفتم وضو گرفتم بعدش رفتم تو اتاق لباس هامو عوض کردم… بعد از مریضی بابا تصمیم گرفته بودم که همه ی
نماز هامو بخونم تا خدا بیشتر بهم کمک کنه… یک هفته از رفتن مامان و بابا میگذشت دیگه کم کم داشتم به نبودنشون عادت می کردم… همین که از مامان میشنیدم بابا حالش داره بهتر میشه برام کافی بود… داشتم جزو هامو نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد… شماره اش نا آشنا بود… – بله؟ – سلام خانم خوش اخلاق. – شما؟ – دستت درد نکنه دیگه من رو نمیشناسی ده روز پیش زنگ زدم یادت نمیاد؟؟؟ اهان این همون پسر منگولست که زنگ زد من رو بیدار کرد نصفه شب… – کارتون رو بگید؟ – وای باز که تو خشن حرف زدی؟ – آقای محترم زنگ زدی به من میگی تو خشنی… خدا همه ی عریض
های اسلام رو شفا بده… تلفن رو قطع کردم… دوباره زنگ زد… اه اگه گذاشت درس بخونم الان فردا آرمان پدر من رو در میاره… جواب دادم… – آقا لطفا مزاحم نشو من درس دارم… – ای جونم داشتی درس میخوندی… خوب کی قرار بذاریم همو بینیم… -چی داری برای خودت قرار میذاری منم اصلا شما رو نمیشناسم چه برسه به این که بخوایم قرار بذارم اگه یک بار دیگه مزاحم بشی من میدونم و تو… قطع کردم گوشیم رو هم گذاشتم سر سایلنت… صدای ترمز ماشین آرمان اومد… وای عزائیل اومد… کم کم داشتم بهش یه حسی پیدا می کردم… نمیدونم چه حسی بود ولی خدا کنه حس عاشق شدن نباشه…
دانلود رمان ناعادلانه به قضاوتم ننشین از آسایا آریایی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجع به دختر تنهای که باید تاوان خیانت خواهر ناتنیشو بده دیگه چیزی نمی گم اخه داستان لو می ره…
خلاصه رمان ناعادلانه به قضاوتم ننشین
مشغول گشت و گذار تو پاساژ بودیم که سمانه گفت: ایسان من یه لباس دکلته می خوام تو چی تو فکرته؟ من لباس باز نمی پوشم سمانه نگاه به خودت نکن شوهر داری و هواتو داره نمی زاره کسی چپ نگاهت کنه، من تنهام دوست ندارم لباسم باز باشه. همین جوری که ویترین مغازه ها رو نگاه می کردیم یه لباس آبی درباری نظرمو جلب کرد. لباس قشنگی بود با یقه کج که یه سمت از سرشونه امو نشون می داد ولی آستین دار بود خوشم اومد با سمانه رفتیم داخل و از فروشنده خواهش کردم لباس رو بده تا پرو کنم.
فروشنده سایزمو پرسید و لباس رو برام آورد به سمت اتاق پرو رفتم و لباسو پوشیدم لباس کاملا قالب تن بود. آستیناشم جذب جذب بود. سمانه رو صدا کردم تا لباس رو تو تنم ببینه و نظر بده. لباس در عین سادگی شیک بود. سمانه لباس رو که تو تنم دید یه سوت کشید و گفت دختر چی شدی مثل یه پرنسس شدی مخصوصا که همخونی با رنگ چشماتم داره چه هلویی شدی تو. به شونه ی سمانه زدم و گفتم بی حیا شدی چشم یاسین رو دور دیدی. خندید و گفت آیسان بی جنبه نباش بابا دارم ازت تعریف می کنم.
ولی آیسان بی شوخی خیلی بهت می یاد همینو بگیر اندامتو خیلی قشنگ نشون میده. لباس رو در آوردم و به فروشنده دادم گفتم می خرمش. فروشنده بعد از اینکه رقمشو حساب کرد لباس رو داخل کاورش گذاشت و داد. از مغازه زدیم بیرون حالا نوبت سمانه بود که لباسشو بخره تقریبا تمام پاساژ رو دوباره گشتیم. -سمان تو رو خدا یه چیزی بگیر پاهام تاول زد دختر شوهرت حق داره با تو نمیاد خرید. -آیسان بخدا این دیگه آخرین دوره بیا بریم همون لباس قرمزه که دیدیم پرو کنم اگه خوب بود همونو می خریم…