دانلود رمان موژان من از مهرسا_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به زندگی دختری به اسم مُوژان که عروسیش رو به هم میزنه چون که از بچگی عاشق پسر عموش بوده و آرزوی ازدواج با اون و داشته حالا باید دید تقدیر چه سرنوشتی رو براش رقم زده…
خلاصه رمان موژان من
با صدای در اتاق به زمان حال برگشتم. – بله؟ صدای مامان اومد: -بیا بیرون میخوایم ناهار بخوریم. -من هیچی نمیخورم. – حالا اتفاقیه که افتاده میخوای خودت و بکشی؟ از دیروز صبح تا حالا هیچی نخوردی میمیری دختر، پاشو بیا بیرون انقدر من و حرص نده. با این حرفش دلم سوخت. اون چه گناهی داشت که باید به درد من می سوخت؟ نفس عمیقی کشیدم و از تخت پایین اومدم. در و باز کردم. با چشمای نگران مادرم رو به رو شدم دلم پر می کشید که بغلش کنم و اونم موهای بلندم و نوازش کنه ولی صـورت جدیش حاکی از این بود که هنوزم ازم دلخوره، پس از بغل صرف نظر کردم و به طرف
میز ناهار خوری رفتم. بابا منتظر من و مامان نشسته بود سر میز. خیلی آروم نشستم و نگاهی به میز انداختم، اشـتها نداشتم. حتی از دیدن اون همه غذا حالم به هم میخورد، ولی بـه اجبار و برای اینکه مامان و بابا رو بیشتر از این ناراحت نکنم چند تا قاشق خوردم، بابا همونطور که نگاهش به بشقابش بود و قاشقش و از غذا پر می کرد رو به من گفت: – کی میخوای با رادمهر حرف بزنی و همه چی رو مشخص کنی؟ واقعا سوالی بود که از خودم می پرسیدم و از جوابش همش فراری بودم،ولی بالاخره باید کاری می کردم. آرام گفتم: – نمیدونم. از دیشب تا حالا نه اس ام اس داده نه زنگ زده.
مامان گفت: -عروسیش و به هم زدی لابد میخوای بیاد منت کشی؟ بابا دوباره دخالت کرد و گفت: -مونس جان ما با هم حرف زدیم عزیزم. مامان سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. دوباره آروم گفتم: -امروز بهش زنگ میزنم و به قرار باهاش میذارم. -خوبه. تنها کلمه ای بود که از دهان بابا خارج شد. این سکوتـون از هر چیزی بدتر بود. حداقل کاش سرم داد میزدن یا دعوام می کردن، کاش انقدر خوب نبودن! بعد از خوردن ناهار برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم پیشنهاد دادم خودم میزو تمیز کنم. بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و منم مشغول تمیز کردن میز و آشپزخونه شدم…
دانلود رمان عشق یعنی دردسر از Mohadeseh.f با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام خدایی که درهمین نزدیکی است… دلتنگی ها گاه از جنس اشک اند و گاه از جنس بغض… گاه سکوت می شوند و خاموش می مانند… گاه هق هق می شوند و می بارند… دلتنگی من برای تو اما… جنس غریبی دارد!
خلاصه رمان عشق یعنی دردسر
_میبینم که باز اینجوری لباس پوشیدی من از دیروز تاحالا دارم برات کری میخونم؟ من_ آقای حسینی شما چیکار به تیپ مردم دارید… باید از کارم راضی باشید که الحمدالله هستید. حسینی_زبون درازی نکن دختر… تو سن نوه منو داری من جای پدر بزرگتم. با پررویی گفتم: من ۱۸ سالمه… شماهم فک کنم ۳۵ یا۳۶ داشته باشید جوونید بزنم به تخته چرا الکی سنتون و میکشید بالا؟ بخدا حیفتونه. حداقل میتونم جای دخترتون باشم. از خنده داشت میترکید… ولی اخم کرده بود…
قرمز هم شده بود عین گوجه البته در اثر خنده… نیشمو باز کردم و گفتم: گناه دارید خواهشا باخودتون همچین رفتاری نداشته باشید آخرم طاقت نیاورد و زد زیر خنده… بی شرف چه قشنگ میخندید. گفت: دختر من همش ۳۲ سالمه چرا انقدر کشیدی بالا؟ بالب و لوچه ای آویزون گفتم: شما خودتون اول گفتید جای پدر بزرگمید. لبخندی زد و گفت: من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری؟ دیگه داشت بیش از اندازه صمیمی میشد… خودمو جمع کردم و گفتم: دیگه با لباس پوشیدنام مشکل ندارید؟
خودشو جمع و جور کرد و گفت: فقط سعی کن بهتر باشی. الکی یه سر تکون دادم و از اتاق زدم بیرون… برو بابا پشمک! کچل بی جنبه تا دوبار بهش خندیدم دست و پاشو گم کرد…!! اه بس کن توهم یکتا توهم زدیا!! اون کچل اخلاقش عین سگه هیچوقتم رام نمیشه!! بیچاره رو انقدر بهش گفتم کچل بیچاره رشد موهاش کم شده… بنده خدا موهاشو تراشیده واسه مد.. اونم نه کچل کچل…فقط سرباز مانند زده… انقدرم خوشگله که نگو دخترای اداره واسش جون میدن… بجز من….
دانلود رمان مرد قانون (جلد اول) از T_L_Swan با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اون قدرتمند بود، بزرگ و رییس من بود، یک ترکیب کشنده! وقتی توی رزومه شغلیم دروغ نوشتم نمیدونستم خیلی قضیه مهمی باشه. قرار بود برای یک زن کار کنم، البته فقط فکر میکردم یه خانمه… اما جولیان مسترز قطعا یه مرد کامل بود… از اون نوع مردهایی که توی خواب میبینی. بچههاش شیطون بودن و من از پنجره جاسوسیش رو کردم و وقتی داشت کاری زشت و درعین حال دلفریب انجام می داد مچش رو گرفتم…
خلاصه رمان مرد قانون
نیمه شب بود و من تشنه ام شده بود، اما همه جا رو جستجو کردم و هنوز لیوان پیدا نکردم. گزینه دیگه ای وجود نداشت. من برای پیدا کردن لیوان باید یواشکی وارد خونه های اصلی می شدم. لباس خواب سفید ابریشمیم رو پوشیده بودم، اما مطمئنم که همشون توی تختخواب هستن. دزدکی به راهرو تاریک رفتم، می تونستم داخل خونه رو که روشن بود ببینم. ناگهان چشمم به آقای مسترز که روی صندلی راحتی نشسته و کتاب می خوند افتاد. یک لیوان نوشیدنی در دست داشت. من توی تاریکی ایستادم، نمی تونستم چشم هام رو ازش بگیرم. چیزی در موردش وجود داره که من رو مجذوب
خودش میکنه اما من مطمئن نبودم اون چیه. ناگهان ایستاد و من خودم رو به دیوار فشار دادم.اون می تونه من رو اینجا در تاریکی ببینه؟ لعنتی. وقتی وارد آشپزخانه شد چشم هام اون رو دنبال می کردن. تنها چیزی که تنش بود شلوار آبی تیره بود. موهای تیره ش نامرتب بود، بالش موج های نامرتب داشت. بدنش… قلبم سریعتر شروع به تپیدن کرد. من چیکار دارم میکنم من نباید اینجا تو تاریکی وایسم و مثل یه ادم چندش اون رو تماشا کنم، اما به دلیلی نمی تونستم نگاهم رو دور کنم.اون رفت تا کنار پیشخوان آشپزخانه بایسته، پشت اون به من بود در حالی که یک لیوان قرمز دیگه برای خودش ریخت.
به آرامی لیوان رو به سمت لب هاش بلند کرد و چشمام از روی صورتش می گذشت. بیشتر خودم رو به دیوار فشار دادم. به سمت یخچال رفت و عکس من رو برداشت. چی؟ کمرش رو به پیشخوان تکیه داد درحالی که عکسم رو بررسی می کرد. اون چیکار می کرد؟ حس کردم نمیتونم نفس بکشم. چشمام گشاد شد. این چه کوفتی بود؟ فکر کنم آقای مسترز الان رفت به اتاق خوابش تا عکس منو نگاه کنه. اوه خدای من. تق تق. چشم هام رو بستم، اما اخم کردم و سعی کردم صدا رو نادیده بگیرم . دوباره شنیدمش. تپ، تپ. این چی بود؟ به سمت در رفتم و دیدم که اروم اروم داره باز میشه…
دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچهها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!
خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون
صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.
یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی
سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…
دانلود رمان سس خردل از فاطمه بهراد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه. روزی از روزا، این دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره و نمیدونه قراره بخاطر این سس خردل زندگیشون بهم گره بخوره!
خلاصه رمان سس خردل
غرولند کنان از جام بلند شدم و بی توجه به اطراف، غر غر زنان از حیاط رد شدم ببینم فقط کدوم بیکاری داری زنگ در
از جا میکنه، قول میدم از یه جایی آویزونش کنم و حرصی در حیاط باز کردم و بدون اینکه حتی توجه کنم کی رو به رومه، دهنم باز کردم: آخه بیشعور الاغ الدنگ، تو خجالت نمیکشی مزاحم وقت گران بهای من میشی؟ صبح جمعه کدوم خری میاد مزاحم یه خانوم متشخصی مثل من میشه تو خودت مگه ناموس نداری ؟
لا خواهر؟ لا مادر؟ لا خواهر مادر؟ همونطور که هنرهای زیبام رو به رخ بدبخت مقابلم میکشیدم با صدایی که
شنیدم در آن واحد اپیلاسیون شدم. مثل برق گرفته ها چشم باز کردم و با دیدن فرد رو به روم لبخند سکته ای
زدم، گند زده بودم. مثلا خواستم ماستمالیش کنم؛ یکم به مغزم فشار آوردم و گفتم: عه وا سلام…نگاه خیره ی امیر حافظ رو روی خودم حس میکردم. مشکل از چی بود؟ سلام
از خجالت عین آفتاب پرست رنگ به رنگ میشدم. من … من …چیز…گوشه ی چشم هاش چین خوردن و این خبر از خنده اش میداد. چیز ؟ خجول سر به زیر انداختم. من نمیدونستم شمایید! تو گلو خندید و گفت: ایراد نداره با منظره ی رو به روم از دلم در اومد. گیج نگاهش کردم. هان؟ اشاره ای به تنم کرد. متعجب نگاهی به خودم انداختم و با دیدن تاپ قرمز رنگی که تنم بود، هین بلندی
کشیدم…
دانلود رمان اقیانوس خورشید از هستی_ق با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری تنها و آسیب دیده پس از سال ها به خانه خانواده ی پدری اش می رود و به واسطه این نقل مکان، او وارد زندگی مرموز یک نوازنده می شود. همه چیز به ظاهر خوب و آرام است تازمانی که قیم قانونی اوبه ایران بازمی گردد واسرار مگو فاش می شوند و زندگی ها در هم گره می خورد…
خلاصه رمان اقیانوس خورشید
نفهمیدم کی خوابم برد اما با استخوان درد و گرفتگی گردن به همراه صدای خش دار شاگرد راننده بیدار شدم. _مسافرای کرج ! مسافرای کرج ! در نتیجه یک خواب نا آرام گلویم خشک و تلخ شده بود، با اخم در هم رفته دستی به روسری ام کشیدم و مرتبش کردم، کیفم را برداشتم و ببخشید گویان پیاده شدم. اتوبوس زیر یک پل توقف کرده بود، چند نفر دیگر هم همراه من پیاده شدند، راننده چمدان ها را تحویل داد و به سلامتی گفت و رفت. با رفتن اتوبوس به دور و برم نگاهی انداختم، هوا گرگ و میش بود و خیابان خلوت. حس نا امنی هجوم آورد. _خانوم کجا میری؟ به راننده تاکسی گرد و قلمبه خیره شدم.
_تاکسی نمی خوام. شانه بالا انداخت و سوار ماشینش شد، چند نفری که همراه من بودند سوار تاکسی شدند. در کسری ازثانیه تنها ماندم، هر چه چشم چرخاندم مردی که قیافه اش به عمو یوسف بخورد، ندیدم.فکر آزار دهنده ای مغزم را می خورد. شاید فراموش کردند که امروز میایم! حتی آدرس خانه ی عمو را نداشتم، حس تلخی بود، درماندگی! یک ماشین شاسی بلند سفید که حتی اسمش را هم نمی دانستم چند متر بالاتر توقف کرد. چشم ریز کردم ببینم عمو است یا نه، پسر جوان بلند قامتی پیاده شد و به من چشم دوخت. سریع سرم را پایین انداختم و در خودم جمع شدم، چه افتضاحی!
حتما نگاهم را دیده و فکر کرده دارم دید می زنم. نمی دانستم اگر مزاحم شود چکار کنم، همیشه در این گونه موارد دستپاچه می شدم و گند می زدم. متوجه شدم او تکیه از سفینه اش برداشته و به طرف من می آید، دسته کیفم را در دست فشردم و به چمدان چسبیدم، صدای تالاپ تالاپ قلبم را از دهانم می شنیدم. صدای پا یکی دو قدمی ام متوقف شد، داشتم مثل بید می لرزیدم. _سلام خانوم! آب دهانم را به زور قورت دادم و با اصرار مسخره ای به کفش هایی که دیروز از کفاشی خریده بودم زل زدم. _سلام کردما! جوابش واجبه ! باید کفش ها را واکس می زدم، اینطوری نو تر به نظر می رسید…
دانلود رمان دلواپس توام از VANIA.b با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختریه که بعد از ازدواج خواهرش، یه مشکلاتی براش پیش میاد که مجبورمیشه بره و تو خونه دامادشون برای مدتی زندگی کنه… تو اونجا اتفاقی براش پیش میوفته که اصلا فکرشم نمیتونسته بکنه… زندگی بیخیالو روحیه سرخوشش توی اون عمارت دچار تغییر میشه…
رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم.
خلاصه رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم. خلاصه که یه مانتو چشمشو گرفت منم
اینقدر ازش تعریف کردم تا بخره همینو دست از سرم برداره… نکبت با اکراه تازه خریدش. از همونجا جداشدیم و اونم رفت خوابگاه. رامین گفته بود بخوایم خونه ارو تعمیرات کنیم زمان زیادی میبره… حالا دروغ یا راستشو خدا میدونه اما اینو فهموند مدتی موندگارم پیششون. به خونه که رسیدم الهه داشت کمک سیما خانوم (خدمتکار و آشپز، خونه ی فرمنش ها) غذا درست می کرد. رو اپن آویزون شدم و گفتم:سلااااااام بر آشپزهای خوشکل خودم. سیما ریز خندید و سلام داد. یه زن تپل مپل سفید بود. که طبق گفته ی خودش خونه زاد به…
دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچهها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!
خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون
صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.
یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی
سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…
دانلود رمان نغمه شب از آرام و بنفشه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نغمه تک دختر یه سازنده سرشناس تو شیرازه، دختری که بخاطر نگرانی ها و حساسیت پدر و مادرش وابسته و منزوی شده. بخاطر این وابستگی ها نغمه سه ساله پشت کنکور مونده و به شدت دلش استقلال و رفتن از خونه میخواد. برای همین از مردی کمک میگیره تا بتونه پدرش رو راضی کنه و دانشگاه شهر دیگه بره، مردی که در ظاهر هدفش کمک به استقلال نغمه است اما در باطن ... برنامه دیگه ای برای نغمه داره!
خلاصه رمان نغمه شب
کمد رو چیدم. به مامان زنگ زدم یه ساعت حرف زدیم. ملحفه کثیف تخت رو جمع کردم ببریم خونه شهریار بشوریم. وسایل فردام آماده کردم. حتی مانتو و لباس فردام رو اتو هم کردم! ساعت دیگه نزدیک شده بود و از زور توالت رفتم بیرون از اتاق! کسی بالا نبود. رفتم توالت و موهام رو مرتب کردم. نمیخواستم مزاحم کار شهریار بشم اما دیگه تحمل نداشتم. براش نوشتم…دوش بگیرم !؟ شهریار نوشت…هرجور خودت راحتی عزیزم. من یکم کارم مونده!
براش نوشتم باشه! اما دوش نگرفتم و رفتم پایین. مریم جلو تلویزیون بود و بقیه تو حیاط. تا منو دید گفت: دایی که ۴ ساعت رفته تو اون بالا چکار میکنی ! خواب بودم بعد هم لباس هامو چیدم تو کمد! مریم مشکوک نگاهم کرد و گفت: سریع دستم رو گذاشتم رو گردنم و سرمو کج کردم کمی..اما مریم یهو بلند زد زیر خنده و گفت: دروغ گفتم! اخم کردم بهش و گفتم: پرو! نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: بالاخره ببینم داییم به نوایی رسید یا نه!
چشم چرخوندم و گفتم: نترس ! تو به فکر خودت باش! قیافه اش وا رفت. مشکوک گفتم: با مرتضی نرفتی بیرون؟چی شده!؟ چرا… مریم پاهاش رو انداخت رو میز و برام تعریف کرد مرتضی تهران نیست. رابطه بینشون خوب بود اما هر دو درگیر خانواده و مسائل اون بودن. شهر یار برای مریم کلاس زبان ثبت نام کرده بود و از هفته بعد هر روز هفته باید عصر ها میرفت کلاس زبان.
دانلود رمان تقلب از F_javid با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختر شاد و سرزنده ای به اسم نادیا هست که همه نانادی صداش میکنن و خدای تقلبه. کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب به انتها رسونده و دریای راه های تقلبه و انقدر حرفه ای که تا به حال سابقه تقلب گرفتنه ازش رو هیچ بنی بشری به چشم ندیده اما از بد روزگار بالاخره دستش برا یه نفر رو میشه و این سراغاز یه تنفر عمیق و شاید در انتها عشقی بزرگ و پر از تجربه های ریز و درشتی که بالاخره ببینیم نقلب توانگر کند مرد را یا نکند!!
خلاصه رمان تقلب
قیام ناگهانی کلاس و فروکش کردن صداها ناخوداگاه نگاه نانادی رو به سمت رو به رو و روی صورت مانی یا به عبارت بهتر استاد گرامی با او اخم عمیق همیشگیش ثابت می کنه و طبق معمول نیش نانادی رو باز می کنه و باز طبق معمول نگاه جدی و خشمگین مانی روی صورتش نیت رو ناگهانی می بنده. راد هستم ، مانی راد ، دکترای حقوق از دانشگاه… فرانسه، این ترم رو در خدمت شما هستم با واحد درسی مقدمه علم حقوق ، قبل از هر چیز ورودتون رو به این دانشگاه تبریک می گم و براتون آرزوی موفقیت دارم. کلاس مقررات خاصی داره که عدول از اون ها مصادف با خروج شم ، از کلاس کسی بعد
از من حق داخل شدن به کلاس رو نداره، خنده و شوخی بی جا سر کلاس ممنوع، حرف زدن با تلفن سر کلاس ممنوع، صدای تلفناتون رو سر کلاس قطع می کنین، در ضمن هر کس تمایلی به حضور در کلاس نداشته باشه از نظر من مشکلی نیست و ترجیح می دم سر کلاس حاضر نشه تا بخواد کلاس رو از نظم خودش خارج کنه. ” اوف پر رو. حالا همچین رو من زوم کرده انگار فقط من یه نفر تو این کلاسم، جو گیر، بابا فهمیدیم جذبه، برات دارم آقا مانی، آی حالتو بگیرم من لبخند جذابش رو روی صورت مانی زوم می کنه و با قیافه ای که مطمئنه حرص مانی رو در خواهد آورد رو به مانی تقریبا بین کلامش می پره.
-استاد اونوقت غیبتش چی میشه؟ شما حاضر میزنین یا ح.. آخ.. بابک با صدایی عصبی و خیلی آروم و نگاهی خشمگین رو به نانادی می گه: -شیش، ساکت شو دختر. -خبرت حالا چرا لگد می زنی، حرف بدی نزدم که -خانوم محترم می تونید کلا سر کلاس نباید شما. من براتون حضور خواهم زد. حالا هم یا از کلاس برین بیرون یا سکوت کنید و نظم کلاس رو رعایت کنید… خوب یه برگ کاغذ بردارید و از انتهای کلاس شروع کنید به نوشتن اسامیتون و بدین به من و اما می ریم سر درس، مقدمه علم حقوق یکی از اصلی ترین و پایه ای ترین دروستون هست که می تونه کمک خیلی بزرگی باشه براتون در فهم دروس…