دانلود رمان تیتراژ آخر زندگیم از صبا طهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صحرا دختری که زندگی تکراری خودش رو سپری میکنه، ناخواسته گیر اتفاقات عجیبی میافته. داستان از یه تاکسی شروع میشه، نه یه تاکسی معمولی، یه تاکسی مرگآور! رانندهش آقاست؟ نه. میشه گفت همه چیز از اونجایی شروع شد که رانندهی خانم ما مقابل یک مرد عجیب قرار میگیره، اما فقط اون نیست و تو خونهی صحرا هم اتفاق عجیبی میافته.
خلاصه رمان تیتراژ آخر زندگیم
تصمیم گرفتم پایین بیام که صدای شکستن و بعد از آن ضربه ای به در واحد روبه رویی سرجام میخکوبم کرد. آروم خودم رو به در رسوندم صدایی نیومد. گوشم رو به در چسبوندم که ناگهان ضربه ی دیگه ای به در خورد. جیغی که کشیدم گوش خودم رو آزار داد. در به سرعت نور باز شد قدمی عقب رفتم؛ ولی دستی قوی دستم رو گرفته و وارد واحد کرد همه چیز سریع اتفاق افتاد، دستی دور گردنم حلقه شد و شی تیزی روی پهلوم قرار گرفت. چشمان جستجوگرم دنبال داراب گشت.
دیدمش که بالای ابروش و زیر بینیش خونی بود و زانوی
راستش روی زمین مونده و نگاه خشکش به من بود.
بنداز زمین داراب من فقط اسم رئیست رو میخوام نگاهم به دستاش افتاد که جز پنجه بکس طلایی رنگ چیزی نداشت. دستش رو محکم روی زمین کوبید و غرید ولش کن بره.
چندش وار بینیش رو نزدیکم کرد و بو کشید چشم بستم و از روی انزجار صورتم رو مچاله کردم. بوی خوبی میده. داراب چند بار دیگر محکم روی زمین کوبید چرا این کار رو میکرد؟
چشم باز کردم و به سختی به زمین نگاه کردم. همون اسلحه که به کمرش دیده بودم روی زمین نزدیکم بود. نگاهش کردم که سخت و عصبانی با دو تیله ی مشکی غوطه ور تو دریای سرخ چشماش به مرد پشت سرم خیره بود. کمی پام رو تکون دادم تا ببینم مرد متوجه میشه یا نه. داراب که تقلام رو دید به حرف اومد تا سرش رو مشغول کنه. صورت کثیفت رو ازش دور کن. مرد سرش رو عقب برد و قهقه ای زد که من یه قدم همراه او عقب رفتم. لعنتی بر شانسم فرستادم و داراب رو دیدم که عصبی چشم برهم فشرد.
دانلود رمان نمایش مرگ از صبا طهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چی از آنجایی شروع شد که بار زندگی گردنش افتاد. بعد اتفاقی که افتاد ماجرای عجیبی پیش آمد. از فرارش تا پاکسازی شهر، قاتل روانی و…چند رفیق که اتفاقات پیچیده ای براشون رخ میدهد. آدم ها تغییر میکنند؛ اما این تغییر فرق داشت. او را از یک آدم مثبت و فرشته، تبدیل به آدم سرد و شیطانی کردند که میتونه به راحتی همه رو شکست بده. اما در زندگی همه چیز اون جوری که فکر میکنی خوب پیش نمیرود. اما گاهی توان این رو داشتم، که مغزم رو به فروش بزارم. آره… این مغز با افکارش به فروش میرسد..
خلاصه رمان نمایش مرگ
نمیدونم قبل اینکه بمیرم دوست دارم یک بار دیگه ببینمش تو کل عمرم همه مسخره ام کردن؛ ولی بعد سالها تونستم به هدفم برسم. ادمها خیلی بدن دلارا، وقتی چاق باشی هیچ کس دوست نداره و بعد لاغر و خوشگل باشی همه سمتت میان فقط به خاطر ظاهر. بدون حرف فقط نگاهش میکردم. نگاهی بهم انداخت گفت: برام مهم نیست که بمیرم یا نمیرم تو چی؟ من اهوم برای من هم مهم نیست. صبح با صدای تیری از خواب پریدیم.
سمت خیابون اصلی رفتیم و صداها واضح تر شد. مردم جیغ داد میکشیدن و از دست این آدمهای ناآشنا فرار میکردن ولی کشته میشدن. به ماشین ون اون سمت خیابون زل زدم خالی بود! من همینجا باشید. دویدم و همشون صدام زدن وارد ون شدم و پشت فرمون نشستم که فردی از پشت چاقو رو گلوم گذاشت. دستش رو پیچوندم و پرتش کردم بیرون. دور زدم و بچه ها وارد شدن با تمام سرعت گاز دادم. ممکنه پیدامون کنن. چقدر اسلحه
برگشتم و داخل جعبه ای کلی اسلحه بود.
مرسانا کلون رو چک کن اینور تو هم کمک مرسانا کن و دنبال مدرکی یا چیزی بگرد. پانیا تو حواست به بیرون باشه زلفا تو هم بیا جلو بشین. سری تکون داد و کنارم نشست. آینور هیچ مدرکی نیست فقط وسیله هست. خوراکی چی؟ مرسانا اینجا مواد غذایی هست. هر کدوم ساندویچ سردی رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن.