دانلود رمان مایی دیگر (جلد دوم) از صبا ترک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جلد دوم از رفتن سویل برای دور ماندن از اتفاقات آتی بعد از پیدا شدن مازیار و بعد برگشت و اتفاقات گذشته که باعث دزدیده شدن سویل بود و مشکلات بین عماد و سویل و مشکلات روحی سویل هست…
خلاصه رمان مایی دیگر
با تردید کلیدها را از کیفم در می آورم.حتی اگر این ها دیگر به در نخورد، تعجب نخواهم کرد. نمی توانم امتحان کنم، تحمل ندارم.. که اگر این کلید برای این در نباشد، یعنی من دیگر جایی در این خانه ندارم. اگر… کلید از دستانم سر می خورد و می افتد، خودم نیز کنار در و چمدانها. جلال رفته است. نمی خواستم این لحظات را شاهد باشد. حس می کنم تمام تنم از شیشه است… شکسته می شوم، خرد می شوم، بغض می شوم اگر در به رویم بسته بماند. نمیدانم چند دقیقه است آنجا نشسته ام که صدای توقف آسانسور می آید. حتما یکی از همسایه هاست. عزم، جزم می کنم و کلیدها را از روی زمین برمی دارم
اما نمی توانم جلوی لرزش دستانم و یخ زدگی انگشتانم را بگیرم. گویا تنم لمس شده و سر است. کلید را وارد می کنم و زیر لب می خواهم باز شود… آپارتمانمان تاریک است و کمی سرد. فصل پاییز همیشه در زندگی من و عماد، نقش مهمی داشته. او در این فصل من را پیدا کرد، در این فصل کنار هم بودیم، او آبان ماه متولد شده. پاییز از هم جدا شدیم و امروز که من اینجا ایستاده ام، باز هم پاییز است و گویا این ما بودنمان هم دچار خزان شده است. در را پشت سر می بندم و اشک شوق از گونه پاک می کنم. من بازگشته ام به خانه یمان … با حرکت من به سمت پذیرایی، چراغ ها روشن می شوند.
خانه… اما آن چه پیش رو دارم، نفس را در سینه ام حبس می کند. این دکوراسیون و مبلمان، چیزی نیست که من به یاد دارم. سالن پذیرایی و حتی آشپزخانه، گلخانه ی دوست داشتنی من، دیوارها و پرده ها، همه جدید است. این خانه بوی زنانگی می دهد. بوی یک زندگی متفاوت. نای ورود ندارم. چشم هایم می سوزد و قلبم درد می کند. کاش بروم، کاش نمانم، کاش دور شوم. اما… این خانه مال من است. تک تک خاطره های این خانه، اشکها و لبخندها و ذره ذرهی دردها و خوشی هایم در این خانه نقش خورده. حتی اگر پای دیگری به آن باز شده باشد، این مکان و مرد این خانه، مطلقا برای من است…
دانلود رمان قمصور از صبا ترک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یاسمن یه زندگی پر از سختی و درد داشته… و حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغهی حاج اکبر معتمد. ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب شه. محرابی که خودش دلش گیر بوده، حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و….
خلاصه رمان قمصور
_یاسی؟! سر برمی گردانم میان حرف های مردانه شان به زیرزمین و دید زدن کتاب های داخل قفسه ها پناه آوردم. زیرزمین یکی از بهترین قسمت های این خانه است. _من اینجام، آقا! دو تخت چوبی که فرش های دستبافت روی آن هاست چند بالشت سنتی دستبافت تابلوهای خطاطی که از دیوارهای سرخ رنگ آجری آویزان است. زیر پنجره گلدان های گل که ساعاتی از روز را نور می گیرند. یک بوی کهنگی اما شیرین میدهد. یک قسمت اتاق مطالعه و جایی برای استراحت است. معلوم است بعدترها به دو قسمت تقسیم شده.
قسمت دیگر بیشتر یک اتاق است و انباری، اما آنجا هم فرش شده، یک حمام و دستشویی هم هست. _یک ساعته دارم دنبالت میگردم. چرا یک کلمه نمیگی می گردم چرا یک کلمه کجایی؟ سرزنشم می کند. با دو دست قاب در را گرفته و اخمآلود نگاهم میکند. _ببخشین آقا دیدم گرم حرفید، من خوابم نمی اومد اومدم اینجا. بلوز و شلوار و یک کت تک مشکی پوشیده. هر لباسی به تنش می آید، شوهر من! چیزی که در ذهنم می چرخد؛ قرار است بشوم زن او. پا به داخل میگذارد. تنها نیا زیاد اینجا، مخصوصا دم غروب.
هوا اینجا سنگینه به وقت خوف میکنی. آرام می خندم. شاید از زیرزمین می ترسد. _شما می ترسید از اینجا؟ لباسش را مرتب می کند. اخم هایش باز در هم می رود. _از چی بترسم؟ خونه خلوته تنها اینجا خوشم نمیاد بمونى برو بالا حاج بابا هست، کتاب اینا میخوای بردار ببر اتاقت خواستی بیای صبح بیا یا وقتی آقام میاد یا خودم هستم. شوکه می شوم. درست است کمی هوای اینجا گرفته است اما آزار دهنده نیست. هر چند اکثر اهل محل معتقدند که در خانه های قدیمی حتماً از ما بهترون هم هست. نمیتوانم آنها را انکار کنم، ولی…
دانلود رمان ارکان از صبا ترک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد متعصب و غیرتی عرب تباری به نام ارکان آشنا می شود که برنامه هتل و گردش زهرا را خودش نقشه ریزی کرده، چون مدت ها است که به او علاقه مند و زیر نظرش دارد، ارکان از عشیره ای سرشناس است که به خاطر کینه و دشمنی برادر بزرگش از خانواده دور است و…
خلاصه رمان ارکان
_ دخترخانم… بند کفش من رو می بندی؟ لباس های رنگی، یک دختر غرق رنگ ها، لبخندی که برق آن در نگاه خرمایی رنگش هم م یدرخشد. چشمان خرمایی رنگ، از آن خرماهایی که روی نخل های کشور من می درخشند، زیر خورشید سوزان. نه آ نقدر طلایی و کال و نه آ نقدر پخته و تیره. نگاه مرددی بین من و همراهانش که به سمت گیت پرواز می روند، می کند.
_ بله، البته. صدایش مانند حریر نرم است و لطیف، صورتش همچون گل سرخ، شکفته از شرمی دخترانه، نباید بیشتر از ۱۸ سالش باشد. از همین حالا هم می گویم او نقطه مقابل من است. او خود نور است. خم می شود و کوله پشتی اش روی زمین رها… سنگین است. وسایل دخترها و مجردی. لباس ها و… _ بفرمایین… امیدوارم دستتون خوب بشه. دستم؟ زیر بغلم است…