دانلود رمان بانوی رنگی از شیوا اسفندی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن. حالا اون جدا از کار و دستور، یه انگیزه شخصی هم داره، انتقام از دو برادر شمس، قاتلای عزیز تر از جونش.
خلاصه رمان بانوی رنگی
قدم زنون با خودم زمزمه میکردم و آهنگ و میخوندم من امروز سعی کردم سیگنال بدم با دست پس زدم و با با پیش کشیدم. هاکان سفت و سخته اما یه بحث کوچیک و میزنه و کم و بیش سیگنال و دریافت میکنه. متین اما انگار از صمیمی شدنمون راضیه و نگاهش متفاوت تر از هاکانه
نوید اما تا دلت بخواد پارازیته خیلی خوشحالم که وسط کار مجبور شد بره…
خودم حس میکنم برادرا، وقتی نوید نیست راحت ترن. با حس سایه ای از پشت سر، از فکر اومدم بیرون و با دستم که توی جیبم بود آهنگ و کم کردم. از روی دیوار چک کردم زیادی نزدیکم شده بود. نمیتونستم ریسک کنم و چاقو در بیارم، اما نمیتونستم مثل بی عرضه ها هم کاری نکنم. به هر حال من یه دختر بودم که تنها تو تهران زندگی میکنه و باید از پس خودش بر بیاد.
با حس اینکه دیگه خیلی بهم نزدیک شده، بی هوا برگشتم عقب که بلافاصله دستش که اومده بود بالا…ضامن چاقوشو زد و چاقو آزاد شد. همزمان تو کسری از ثانیه سرم و کشیدم عقب، نفس سختی گرفتم چون اگه عکس العمل سریعی نداشتم چاقو صورتم و جر میداد…
دانلود رمان تصاحب از شیوا اسفندی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من اِلوینم…دختر هجده سالهای که برای فرار از تنهایی قبول کردم یک سال نامزد رئیس مافیای خشنی بشم که دوازده سال ازم بزرگتر بود و یه عروسک برای رفع خواسته هاش، میخواست. رئیس مافیایی که افتخارش سنگدلیش بود و آدماش بهش لقب شکارچی داده بودن. قوانین زیادی داشت و مهمترینش، قانونی بود که برای ارتباطش وضع کرده بود؛ عاشق شدن ممنوع!متاسفانهعلیرغم اخطارهایی که داده بود، طی زمانی که باهاش زندگی میکردم عاشقش شدم و…
خلاصه رمان تصاحب
من خیلی وقت ها پیشنهاد داشتم اما همیشه از آدم های همسن و سال خودم. من همیشه همچین چیزی توی ذهنم داشتم و شاید هرگز دوباره همچین موقعیتی پیش نیاد. میتونم حتی فقط به اون اقامتم فکر کنم و بعدش برای همیشه نیویورک بمونم. و کی از یه مرد جذاب بهتر برای اینکه نامزدم بشه؟ اونم متیو که خوب ضربان قلبمو بالا و پایین میکنه. ساعت هفت صبح بود که من تصمیمم رو گرفتم. من نمی رفتم!
من عاقل تر از این حرفها هستم و جواب من یک نه قاطع بود. گوشیم و بالای کابینت گذاشتم تا دستم بهش نرسه و خودمم توی اتاق و زیر پتو خزیدم و به خودم تشر زدم. باید خودت و کنترل کنی الوین بزار بره. و بلاخره با همون لباسها به خواب رفتم. نمیدونم ساعت چند بود که با حس حضور کسی بالای سرم چشمام و باز کردم و خمار خواب دوباره پلک بستم. انقدر بهش فکر کردم که انگار همین الان متیو بالا سرمه.
اما دوباره آروم چشمام و باز کردم و چشمام گرد شد و سیخ سرجام نشستم و تقریبا جیغ زدم. تو اینجا چیکار میکنی؟ ! دستی تو صورتم کشیدم منتظر نگاهش کردم. خیلی بیخیال تکیه به مبل زد و گفت: یک ساعت وقت داری آماده شی نیازی نیست چیزی برداری هر چی خواستی اونجا میخری. برداری. هر چه کاش فرصت بیشتری برای فکر کردن بود. قدمی به جلو برداشتم. چقدر زود؟ مگه نگفتی میتونم خونهم و اجاره بدم؟ سری تکون داد. الان میگم بچه ها بیان بالا و خوراکیهای خراب شدنیت و بریزن دور…