دانلود رمان ژن برتر از شمیم حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آمدی و قلبم عاشقانه کوباند خودش را بر دیوارههای تنم… چشمهایت بُرد آرام و قرارم را! مردِ من، تکیهگاهِ موثقم! دلم قرص توست آرام جانم… چشمانم پیش کش؛ تا به همیشه که تو ذرهای قلب مهربانت آسیب نبیند. میدهم تار و پودم را هستیبخشِ بیهمتا. الحق که معنیِ نامت مینشیند بر شخصیتِ خلاقت، اهورا!
خلاصه رمان ژن برتر
آژانس گرفت و به خانه رفت. به محض رسیدنش، پیراهن اهورا را در کمدش پنهان کرد و با درآوردن مانتو و باز کردن پارچه، روی تختش خوابید و زیر پتو خزید. جایی از مغزش انگار که درد داشت. گلویش بغض داشت و نمی فهمید چرا ذهنش درگیر چشم هایی ست که اگر می دید، بی شک، جذبه اش دیوانه کننده بود. به پهلو چرخید و فکر کرد که شاید عذاب وجدان، گریبانش را گرفته و موجبات دردی عمیق در سینه اش را فراهم کرده است. لرز کرده بود. پتو را بیشتر از قبل، دور خودش پیچید و دندان هایش بی وقفه و پی در پی، روی هم فشرده شدند.
ناخودآگاه اشکی از گوشه چشمش روان شد. شاید هم خودش را میان برزخی می دید که باب میلش نبود و همان مقدمه ای برای شروع اشک هایش بود که خیلی زود تمام شدند؛ چرا که غرورش اجازه گریه بیشتر نمی داد. نفهمید چقدر در همان حالت ماند… یک ساعت… دو ساعت… شاید هم بیشتر! از جا برخاست و لباس پوشید. احساس تشنگی شدیدی داشت. به سمت کمد لباس هایش رفت و شالی نخی از میان سیل شال هایش بیرون کشید و روی چشم هایش بست؛ طوری که دیگر قادر به دیدن چیزی نبود. وسط اتاق ایستاد. چندین بار دور خودش چرخید
تا جهت ایستادنش را گم کند. دستش را روی هوا تکان داد تا به جایگاهی امن برسد. به نفس نفس افتاده بود. ترسی مبهم دلش را چنگ می زد و پر احتیاط، قدم برمی داشت و انگار که هر لحظه امکان داشت، زیر پاهایش خالی شود. نفس لرزانش را بیرون فرستاد و دستش، خنک ِی جسمی را لمس کرد. با ولع بیشتری لمس آن جسم خنک را ادامه داد و فهمید که دستش بنِد دستگیره کمدش شده. خندید… احساس دیوانه شدن داشت. دستش را روی چوب کمد حرکت داد و به سمتی که احساس می کرد، درست باشد، رفت. درب اتاقش را پیدا کرد و…
دانلود رمان آرامش پارسا از شمیم حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پارسا حکمت، مردی عیاش و خوش گذران که در ۱۵ سالگی باعث باردار شدن مه جبین پارسا میشه و با درگیر شدن خانواده ها، به همراه خانوادش برای همیشه از ایران میره تا ازدواجی صورت نگیره. حالا بعد از ۲۵ سال با ورود آرامش، دختری ۲۵ ساله، به زندگیش؛ و راه یافتنش به خونه پارسا برای اهداف نفسانیش، متوجه میشه که…
خلاصه رمان آرامش پارسا
پارسا همانجا روی زمین فرود آمد و تکیه به در، سرش را بین دست هایش نگه داشت. سردرد امانش را بریده بود. دلش از هجوم یک سونامیِ عظیم فرو ریخته بود و چیزی جز ویرانی برایش نمانده بود. آنقدر احساسات ضد و نقیضی داشت که نمی فهمید چه می خواست و چه کار باید می کرد. سرش را به در تکیه داد و سیگاری آتش زد. ضعف عجیبی در قلبش احساس می کرد که تا قفسه سینه اش را می سوزاند. باورش سخت بود. بعد از آن همه سال، با گذشته ای مواجه شده بود که مدام در ذهنش سرکوبش می کرد.
چه کار کرده بود با آرامشی که از تنِ او بود؟ چه کار کرده بود با مه جبینی که به خواسته هایش جواب مثبت داده بود و بی تجربگی و خام بودنشان، آن فاجعه را رقم زده بود. ای کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند. مه جبین پارسا… دخترِ حاج یونس پارسا؛ مرد با آبرویی که تمام محل روی او حساب می کردند و بعد از آن فاجعه، نفهمید چه بر سرشان آمده. هیچوقت حتی دلش نخواسته بود به آن محله برگردد و ببیند عاقبت ندانم کاری هایش چه شده بود… آن روزها آنقدر کم سن و سال بود که
نمی دانست عاقبتِ آن عشقبازی و کارِ نامشروعشان ممکن است به کجاها ختم شود. مه جبین هم تنها چهارده سال داشت و آنقدر زیبا بود که دلش را با همان سن کمش اسیر کرده بود. وقتی متوجه باردار شدنش شده بودند که سه ماه از حاملگی اش گذشته بود. آن روزها به طرز عجیبی مقابل نگاهش می رقصیدند و دلش را به درد می آوردند. همه چیز بهم ریخته بود و مدام دعوا و درگیری بین دو خانواده اتفاق می افتاد. در آخر هم بدون هیچ پیش زمینه ای برای همیشه از ایران رفتند و دیگر هیچ خبری از آن خانواده ای که…