دانلود رمان غبار الماس از شادی موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل هم قرار داد. او نباید می فهمید رزا دختر اوست، اما شباهت دخترم با او غیر قابل انکار است! دختر چهار ساله ام دل و دین پدرش را برد و قلبش را تسخیر کرد! محمد فرهمند! شاید دل دخترم را برده باشد اما من هرگز دیگر به او شانس دوباره ای نخواهم داد! این عشق را خودم با دست خودم به خاک سپردم.
خلاصه رمان غبار الماس
پول آژانس را حساب می کنم و با مهشید پیاده می شویم. حس می کردم امشب تکلیفم با خودم یک سره خواهد شد. محمد همانطور که از او انتظار می رفت، یک مرد مقبول بود و چه از لحاظ مالی، چه به لحاظ اخلاقی نقطه ی تاریکی نداشت. آخرین چیزی که باید برای من مهم باشد جو خانوادگیشان است که به گفته ی مهشیدی که از طریق سماواتی ته و توی مهمانی را در آورده بود، امشب قرار بود با تک تک افراد خانواده ی فرهمند آشنا شویم. اگر امشب خوب پیش می رفت تصمیمم را گرفته بودم که همه چیز را به او بگویم. این پا در هوایی مال من نبود.
این همه استرس کشیدن در توان من نبود. یا رومی روم یا زنگی زنگ! یا رزا را می پذیرفت و یا کلا زیر بار نمی رفت. در هر صورت تکلیفم مشخص می شد. وارد می شویم و با یک نگاه کلی متوجه می شوم که تقریبا همه نوع آدمی آنجا بود و هرکسی هرطوری که می خواست لباس پوشیده بود. موسیقی زنده ی سنتی در گوشه ای از سالن به راه بود و افراد حاضر چند نفری دور میزهای پایه بلندی که جای جای سالن قرار داده بودند ایستاده بودند. شال و شنلم را بر میدارم و به خدمتکاری که مقابل در ایستاده می سپارم و ژاون کد داری از او می گیرم و داخل
کیف دستی ام می اندازمش. نگاهی به مهشید می اندازم و رد نگاهش را که دنبال می کنم به سماواتی می رسد. اما قدمی به سمتش بر نمی دارد. من خوب مهشید و برق نگاهش را می شناسم اما از غروری که یکبار شکست و سر بریدنش برای مرد جماعت توبه اش شد نیز هم خبر دارم! نگاه می گیرد و سماواتی از دور برایم سری تکان می دهد و من هم متقابلا سری خم می کنم. نگاهم را دور می گردانم و یکی از سه میز خالی که گوشه ی سالن مانده بود را انتخاب می کنم و با مهشید به همان سمت میرویم. و این خانه، خانه ای بود که او همیشه از گرما و محبت بی نظیری که…
دانلود رمان دل کش از شادی موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا خود آسمون هفتم دنبالش میرفتم! حالا تو چنگمه… باید تاوان خیانتش رو پس بده! باید خودش شعله های عشقی رو که تو تنم انداخته خاموش کنه! خودش باید جنون و عشقم رو در من نابود کنه! خودش باید خلاصم کنه! اون یه قاتلِ… یه جانی… اون لعنتی دلمو کشته!
خلاصه رمان دل کش
زبون به دهن بگیر پسر جان !تهمت نزن! به بی راهه نزن! مگه منو صدا نکردی که حلش کنم؟ مگه به خاطر اینکه ضامنش شدم خبرم نکردی؟ یا جواب می گیریم و طرفو با اموالت پیدا می کنیم ،یا هم که من خودم پس میدم. عماد باید چه می گفت؟ چه جوابی می داد؟ دردش پول بود؟ دردش سرمایه اش بود؟ باید می گفت که این دختر دلش را زخم زده؟ به اویی که رفته وفا دارد و جان عماد را با بی وفایی گرفته؟ می گفت که آبروی هرچه معشوق است را برده؟
خودش بود که لعنت کرد اگر دیگر به یاد بیاورد آن عشق را ،آن عشق از سر تا به پا دروغ را! عشقی که بر روی اوهام بی پایه ای بنا شده بود !شرم بر او اگر به آن مسئله اشاره کند ! شرم بر او اگر بگذارد احدی بشنود که عماد موحد، پسر پهلوون علی از کسی که به او اعتماد کرده، رو دست خورده است! درد مال باخته بودن به یک بی وجدان، خیلی کمتر از درد دلباختگی به یک خائن بود! نه حاجی …این یه لا قبا که آه نداره با ناله سودا کنه ! شمام رو فقط خبرت کردم بیای جلوی خودت حرف آخرمو بزنم!
اگر یکبار دیگه ازش بپرسم و اسم اون بی شرفو نگه،نمی خوام وایسه اینجا دستم به خون کثیفش آلوده شه، زنگ می زنم بیان ببرنش. ازش مدرک دارم. میندازمش هلفدونی آب خنک بخوره. خدا نکنه !خدا نیاره اون روزو …حوصله کن پسرم! رو به وصال می کند: وصال خانوم؟ وصال گهواره وار روی زمین تکان می خورد و با صدای حاجی سر بالا می برد .حاجی با صدایی گرفته و ناراحت لب می زند: شما تو دزدی اینجا دست داشتی؟ عماد دهن باز می کند تا با عتاب جواب حاجی را بدهد و حاجی پیش دستی می کند… اجازه بده پسرم دو کلوم منم باهاش حرف بزنم.