دانلود رمان صلت از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حامیا پسری زخم خورده که در سن هشت سالگی پدر و مادرش را در آتشسوزی هولناک خانهشان از دست داده و هر دو دست خودش هم بر اثر سوختگی جراحت زیادی دیده است. حامیا به سرپرستی خاله و شوهر خالهاش در خانهی آنها بزرگ شده و تنها شرط شوهر خالهاش برای حامیا این است که به تک دخترش بارش به چشم خواهرش نگاه کند. حالا بیست سال از آن روزها گذشته و حامیا و بارش بزرگ شده درگیر احساساتی شدهاند که هر کدام بنا به دلایلی جرات بروز آن را ندارند. تا اینکه بارش با اشتباهی ناخواسته پدرش را مجبور به …
خلاصه رمان صلت
پرده را میان انگشت هایش جمع کرد و صدای باز شدن در سرویس نگاهش را به عقب و حامیای رساند که بیرون آمده بود. وضو گرفته بود که آستین هایش را بالا زده بود و دست هایش خیس بودند. نفسش را سخت بیرون فرستاد و یک دور کوتاه پذیرایی را نگاه کرد. سرش را برگرداند و پشت پنجره منتظر آمدن محمد و پندار ایستاد. از دور دیدشان که از پشت صندوق عقب ماشین پندار بسته ای را بیرون آوردند و سمت درخت های انتهای باغ رفتند! پرده را رها کرد و اینبار باز هم جای خالی بنفشه توی چشمم بود. از خرت و پرت های داخل
کشوی تلویزیون خودکار و کاغذی را بیرون کشید و سمت دخترها حرکت کرد. هر سه نفرشان کنار هم روی کاناپه نشسته بودند و سرش داخل موبایل نسرین بود. _کی نقش ها رو مینویسه؟ نیاز زودتر واکنش نشان داد و بهترین بهانه را برای دور شدن از حرف های نامناسب نسرین و بهاره پیدا کرد. _بدید من بنویسم. بارش کاغذ و خودکار را سمتش گرفت و شنید: چندتا شهروند چندتا مافیا؟ بارش نگاه چرخاند و کلافه از نیامدن پندار سکوت کرد. _هشت نفریم. سمت بهاره برگشت و گفت: پنج تا شهر بنویسم سه تا مافیا؟ _یه نفر باید گاد بشه… سه به چهار بنویس.
نسرین تاییدشان کرد و بارش از پیچ راهرو برای صدا کردن بنفشه گذشت. در اتاق پدر و مادرش قفل بود و سراغ اتاق بعدی رفت. بازش کرد و قامت ایستاده حامیا رو به قبله لب هایش را جمع کرد. اگر کسی کنارشان نبود دلش میخواست همانجا بماند و تا ته دنیا خیره بماند به نماز خواندنش. دستگیره را آرام رها کرد و تنش را بالاجبار عقب کشاند. همین که دیده بود حامیا تنها است خیالش راحت شده بود. خواست بیخیال پیدا کردن بنفشه برگردد که متوجه ی صدای مغموم و گرفته اش از پشت در نیمه باز اتاق انتهایی شد. دست خودش نبود که …
دانلود رمان هاتکاشی از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پای هیرو به دادگاه باز میشود و قاضی حرف هایی میزند که از هیچ یک سر در نمیآورد! او همسر کسی ست؟! بچهای دارد؟ اینجا چه خبر است؟ آنها چه میگویند؟ آن مدارک در دست قاضی از کجا آمده است؟ این اتفاق، برگ جدیدی در زندگی هیرو ورق میزند و باعث میشود…
خلاصه رمان هاتکاشی
یک ساعتی از رسیدنشون گذشته بود و هیرو بیحال روی کاناپه ولو شده بود. _تمومش کن.پلک هاش همچنان بسته بود و منظورش ریتم گرفتن پاهای کاردو روی پارکت بود. -چی خوبه برات بدم بخوری؟ _کوفت.از روی صندلی تا کنار کاناپه ای که هیرو روش بود جلو رفت. نمی خواست الان و تو این وضعیت بیشتر از این دچار تنش و آشفتگی بشن. -پاشو بشین. چشماشو درشت کرد. _به من دست نزن کثافت. کاردو کلافه دستش رو عقب کشید ولی کوتاه نیومد. خیلی چیزها تو وجودش مُرده بود… مثل محبت یا معرفت؟ جدی و محکم لب زد. به تغذیه ات… استراحتت توجه میکنی از این به بعد.
با همین چند حرفش آتشفشان درون هیرو رو فعال کرد که بلند شد و مقابلش ایستاد. -بابت این گوهی که خوردی جواب پس میدی. پوزخند زد… خاکستری هاش باز هم شده بودن دو گوی آتشین و ذوب می کردن هر احساسی رو دورن خودشون. -این گوهی که ازش دم میزنی تنهایی نخوردم که؟! نمی دونست با چه کلامی عصبانیتش رو تخلیه کنه. -تو واقعن یه شیادی… یه عوضی مطلق… چطور تونستی گولم بزنی؟ با تموم شدن حرفش اولین مشت رو به شکمش کوبید. کاردو به سمتش قدم برداشت و یک قدم بزرگتر پس رفت. -روش تعصب داری؟ خندید… بلند و لج درار… به روی خودش نیاورد
که از خاکستری هاش می ترسید. _ولی من… ازش متنفرم. مشت دوم رو محکمتر کوبید و پلک های خودش از درد جمع شد. از چشمای برزخی کاردو متنفر هم بود… یه تنفر خاص. فریاد زد و صداش تو سالن بزرگ خونه پیچید. -دختر باشه میندازمش. لرزید و لجوجانه زل زد به چشمای کاردو. _نه فرقی نداره من این بچه رو سقط میکنم در هر حال. کاردو با یه گام بلند کنارش ایستاد و مشت سومش رو تو هوا گرفت. -با اجازه ی کی اونوقت؟ اونم بچه ی منو وقتی قلبش میزنه. دستش از شدت فشار انگشت های کاردو درد گرفته بود و صداش پر از انزجار بود. تالافی همه ی اینارو سرت در میارم…