دانلود رمان ریکاوری از سامان شکیبا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا اینکه…
خلاصه رمان ریکاوری
پاورچین پاورچین به سمت زیر زمین گام برمیداشت و مرد را هم با خودمیکشید. صدای پسر عموی شش ساله اش را که شنید برای لحظه ای قلبش ایستاد؛ به آرامی سرش را چرخاند و وقتی کسی را جز خودشان در حیاط ندید، نفسش را آسوده بیرون داد. اما خطر همچنان باقی بود و از میلاد، پسر عموی بازیگوشش، هیچ بعید نبود که هر لحظه پیدایش شود. رو به مرد پچ زد: یکم سریع تر… پله ها را پایین رفتند و دلناز در قدیمی و چوبی را با کمی هول دادن باز کرد زیرزمین تاریک بود و امکان داشت هر لحظه زمین بخورند، اما روشن کردن لامپ دیوانگی
محض بود؛ پس مجبور بودند با همان نور کم چراغ قوه موبایل سر کنند. مرد را روی تخت چوبی گذاشت و گفت: همین جا بمون میام سراغت… در زیرزمین را بست و از همان در پشتی وارد خانه شد. قلبش کم مانده بود از جا کنده شود و انقدر استرس داشت که صورت و حتی کف دست هایش عرق کرده بودند. داخل اتاقش رفت و کاملا گیج یک بار به دور خود چرخید. با خود زمزمه کرد:«چیکار کنم؟..چیکار کنم…» شالش را روی تخت رها کرد و به یاد آورد که باید همه چیز را عادی جلوه دهد. کمد لباس هایش را باز کرد و تیشرت و شلوار ساده و راحتی به
تن کرد. روبه روی آینه ایستاد و به تن نزارش خیره شد، کمی رنگش پریده بود و اگر کسی به چشمان قهوه ای اش با دقت نگاه میکرد، میتوانست ترس را از آن ها بخواند. از اتاقش خارج شد و در روشویی آبی، به سر و صورتش زد. حالش کمی جا آمده و آن استرس اولیه کاهش پیدا کرده بود. توپ با شدت زیادی به پاهایش برخورد کرد و بعد از آن صدای جیغ میلاد بود که دلناز را از فکر بیرون آورد. -نازی.. کجا بودی؟ بدون خساست به رویش لبخند زد، شاید اون تنها شخص این خانه بود که واقعا دوستش داشت. گونه اش را محکم بوسید و موهایش را به هم ریخت.
دانلود رمان قلب تزار از سامان شکیبا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قلب، قلمرو عجیبیست. سرزمینی با مرزهای نامرئی، حکم رانی ستمگر و قوانینی نانوشته. گاه چنان وسعت مییابد که گویی کهکشان ها را در خود جای میدهد، و گاه چنان در خود فرو میرود که حتی تپشهایش را نمیتوان حس کرد. گویی تزار قدرتمندی در این سرزمین فرمانروایی میکند، تزاری با قلبی از جنس سنگ، که هرگز تسلیم احساسات نمیشود. تزاری که با دستان خودش دیوارهای بلندی به دور قلبش کشیده، دیوارهایی بلند و محکم، ساخته شده از خاطرات تلخ و از دست دادن ها. اما افسوس که حتی دیوارهای بلندترین قلعه ها هم نمی توانند جلوی رویش پیچک های سبز و لطیف عشق را بگیرند.
خلاصه رمان قلب تزار
زمانی که آنجا رسید گوش به در نزدیک کرد تا بفهمد از چه صحبت میکردند اما هیچ صدایی نشنید. کارتن در دستش سنگینی میکرد و لازم بود هر چه زودتر آن را جایی بگذارد. ضربه ای به در زد اما هیچ واکنشی نشنید. اخم هایش بلافاصله در هم گره خورد و نگران در را باز کرد. لحظه ای بعد متوجه سکوت حاکم بر اتاق شد. ظاهراً هر دو به خواب سنگینی فرو رفته بودند. یونا تقریباً در آغوش معلمش خزیده و خوابیده بود. با حرص زیر لب غرولند کرد.
یه جوری راحت تو بغلش خوابیده انگار صد ساله همدیگه رو میشناسن. آرکا همیشه در زندگی اش محافظه کارانه پیش رفته بود و با هیچ کس بیشتر از حد صمیمی نمی شد. پای کسی را به خانه اش باز نمی کرد حتی زمانی که دلش می گرفت، به کسی نمی گفت. تقریباً منزوی بود و این را به نفع خود و فرزندش می دانست تجربه نشان داده بود که به هر کسی روی خوش نشان میداد برایش پیشنهادات مختلف را ردیف میکرد و با سوال هایشان آرامشش را به هم میزند.
چرا زن نمی گیری؟ تنهایی سخت نیست؟ یونا گناه داره براش باید مادر بیاری و…یونا هم مثل خودش دیر و سخت با دیگران ارتباط میگرفت و نکته ی عجیب این بود که برخلاف، همیشه با معلمش این مشکل را نداشت حتى آن قدر احساس راحتی میکرد که کنارش میخوابید… در کنار احساس تعجب حتی کمی حسادت هم کرد چرا باید آن قدر سریع پسرش غوغا جهان آرا را بپذیرد؟ اصلا قصدش چه بود؟ مگر به اندازه ی کافی خط و و نشان نکشید که پایش را از حد و حدود خودش فراتر نگذارد؟ پس حالا در تخت پسرش چه غلطی می کرد؟