دانلود رمان آسمان آذر از زکیه اکبری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ایمان و آذر با هم ازدواج می کنند، دانشگاه قبول می شوند و مجبور به ترک دیار به سمت تهران. هر دو صاف و ساده و عاشق هستند.تنها و غریب و صدالبته بی پول! باهم تلاش می کنند و باهم درس می خوانند. اما همه چیز خوب نمی ماند و کم کم آن زندگی ساده و صمیمی تحت تأثیر محیط قرار می گیرد…
خلاصه رمان آسمان آذر
مثل ھمیشه روزمرگی و تمام. آخرین بیمار مطب را ترک کرد. ھوا تقریبا تاریک شده بود و غروب دلگیر پائیزی فضای اتاقم را پر کرده بود. سالاری به در زد و گفت:
-خانوم بازم دیرتر میرید ؟ (ھمانطور پشت به او درحالی که از پنجره خیابان را تماشا می کردم، سرتکان دادم که یعنی ” آره”) و چه عالی بود که کنجکاوی نمی کرد. چقدر خوب بود که دلیل این ماندن ھای گه گاه خارج از ساعت کاری را نمی پرسید… صدایش را ازبیرون شنیدم : -چراغ ھم که خاموش؟ با اینکه جوابم سکوت بود.
چراغ ھارا مثل برنامه ی ھمیشگی خاموش کرد، در را بست و صدای قدم ھایش در راھرو پیچید. سردم بود. شنل بافت را بیشتر دورم پیچیدم و منتظرشان شدم… پرده ی لوردراپه را به حالت کرکره ای درآوردم تا بھتر خیابان خاکستری را ببینم. بارانی که از صبح نم نم میبارید، در یک لحظه وحشی و تبدیل به سیل شد. مات زده به خیابان خیره شدم. سالاری را دیدم که کلاه سوئیشرتش را روی سرش انداخت و تقریبا قدم تند کرد تا خودش را به پرایدش برساند. شاید تنھا کسی بود که کمی از او
خوشم میامد..
مدتی که باھم بودیم ھیچ حرفی نمیزدیم. ھردو بیشتر میدیدیم و فکر می کردیم. استارت زد و مثل رانندگان حرفه ای با یک تیکاف از پارک درآمد. نگاھی به ساعت
مچی انداختم. ھفت و پانزده دقیقه… دیرکرده بودند. آرامش وسکوت و تاریکی مطب کم کم چشمانم را خمار کرد. دلم می خواست در ھمین خلسه باقی بمانم. اما باید سرحال میشدم تا توانی برای این جراحی داشته باشم. گاھی خارج از تایم کاری، در مطب میماندم و کارھای ممنوعه را درآن زمان انجام می دادم…