دانلود رمان بگو سیب از زهرا ارجمندنیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر و پسر این داستان قرار نیست لج کنن و با غرور احمقانشون همو دلگیر کنن، قراره تنها به هم کمک کنن که طعم عشق و به شیرینی توت بچشن و ثابت کنن برای عاشقی حتما نباید همو عذاب بدن، بلکه باید بهم حس امنیت و آرامش هدیه کنند. داستان به شادی دنیای هنر نقش می خوره و قراره با شادی هم از سکانس آخرش عکس گرفته بشه..
خلاصه رمان بگو سیب
خسته و عصبی از گرمای هوا کلید و تو در ورودی راهروی آپارتمان انداختم و درو باز کردم. به خاطر ساخت قدیمیش نه لابی بزرگی داشت و نه آسانسور. پامو روی پله ها گذاشتم و آروم بالا رفتم. از شدت شلوغی وگرما کلافه شده بودم. هرچند همیشه عادت به گرما داشتم، یعنی اصلا نمیشد بچه ی جنوب و اهواز باشی و آستانه ی تحملت مقابل گرما پایین باشه اما به هرحال کلافه کننده بود بخصوص یک ساعت ایستادنم تو مترو برای پیدا کردن پولاد که آخرسرم بی نتیجه بود. برای این که با مترو مسیر دانشگاه و خوب یاد بگیرم با پولاد تصمیم گرفتیم
یه بار بریم و برگردیم اما موقع برگشت تو مسیر تعویض قطار نمی دونم کجا غیبش زد. حتی با رسیدن به ایستگاه نزدیک خونه یک ساعت ایستادم تا شاید ببینمش و اگه با قطار دیگه ای اومده و جا مونده پیداش کنم اما بی فایده بود. حتی موبایلشم جواب نمی داد. بالاخره به طبقه ی سوم رسیدم و اینبار به جای کلید انداختن زنگ زدم. با باز شدن در و دیدن چهره ی ریلکس پولاد با رکابی و شلوارک راحتی چشمام گرد شد. خیلی راحت یه گاز به سیبی که دستش بود زد و با دهن پر پرسید: تو کجا بودی؟؟ کم کم اون بهتم از دیدنش جاشو به یه حرص
عمیق داد. در و هل دادم که باعث شد با تعجب کنار بره. وارد خونه شدم و بعد بستن در با صدای نسبتا بلندی جیغ زدم: تو خونه ای من سه ساعته تو ایستگاه مترو منتظر توام؟ از صدای جیغ و بلندم جا خورد و عقب رفت: چته تو؟ چشمامو ریز کردم و یه قدم عقب رفتشو با جلو رفتنم جبران کردم. تن صدام آروم شد اما خودشم می دونست این آرامش قبل از طوفانه: چمه؟ حتی یه بچه هم شعورش میرسه با یکی میره بیرون منتظرش بمونه. منو پیدا نکردی و خودت سوار شدی و اومدی؟ لااقل یه زنگ میزدی اومدی خونه که من عین یه حیوون دراز گوش اونجا واینستم…
دانلود رمان قاموس از زهرا ارجمندنیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آتاش تو زمان دانشجوییش عاشق یکی از هم دانشگاهیاش میشه اتاش خانواده مذهبی داره ولی دختره ک اسمش دریاس آزاده و خانواده آزادی داره اینا ی مدت باهمن اتفاقی واسه برادرزاده اتاش میفته برادرزادشم عاشق بوده ولی پدر اتاش اذیتشون میکنه تا اینکه برادرزاده و عشقش بهم میرسن ولی تصادف میکنن هم برادرزاده و هم شوهرش میمیرن اتاش میترسه ب دریا میگه از اول دوستت نداشتم و اینا از خودش میرونتش حالا چند سال گذشته دریا ازدواج کرده و طلاق گرفته و کلی سختی کشیده، اتاشم معلم ی روستا شده و…
خلاصه رمان قاموس
برای قدم زدن در روستا بیرون زده بودم هوا سرد بود، سرد و مه گرفته… سمیه ماشین رو گرفته بود تا بره به نزدیکترین شهر ساحلی، می گفت بی من هم از پس عکاسی برمیاد و من از این که مجبور نبودم کنارش نقش یک آدم خوب و بی دغدغه رو بازی کنم. راضی بودم، باغات اطراف محل خوب و خلوتی برای قدم زدن بودند. خلوتی منطقه اون سبزی تمام نشدنی که چشم هام ازش سیر نمی شدند و اون مه رقیق که توی هوا پراکنده بود باعث میشد از اون تبی که تمام شب احاطم کرده
بود دور بشم. گلنار گفته بود از راه باغ ها بالا که برم به بلندترین تپه ی روستا می رسم. جایی که از اون جا میتونم شیروانی های رنگارنگ خونه ها و جاده ی روستایی رو ببینم. حین آدرس دادن نگاهم نمی کرد ولی من می دونستم جایی که برای آرامشم داره من و اون جا سوق میده حتما خلوتگاه خودش هم بوده. بالا رفتن از تپه توی مه و زمین گلی شده، سخت بود اما به خاطر کف عاج دار بوت هام از پسش براومدم و بعد، با رسیدن به بالاترین نقطه ش با نفس عمیقی که توی
سینم قفل شده بود، به منظره ی روستا چشم دوختم مه دید رو تار کرده بود اما رنگ بی نظیر شیروانی ها هنوز قابل دید بودند. دست به کمر نفس نفس زنان خیرگی نگاهم رو عمق دادم و با جسم و روحی خسته روی این آرامش و سکوتی که خیلی هم نیازش داشتم تمرکز کردم. _خوبی این جا اینه، حتی پرت ترین نقطه ش هم امنه! سرم چرخید، با دست به راه دیگه ای که به تپه می رسید اشاره کرد که یعنی از اون جا اومدم و من، بعد دیروز و اون داد و فریادها دیگه انگار گاردی جلوی این آدم نداشتم…