دانلود رمان سارا از رویا قاسمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سارا دختر ۲۲ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جدا شدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست می گذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج می کند… سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که ۱۱سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است دچار احساسات شدیدی می شود و نمی تواند جلوی پیشروی احساساتش را بگیرد…
خلاصه رمان سارا
کل طول مهمانی هیچ چیز نفهمیدم بغضم گرفته بود و حالم بد بود! فقط منتظر بودم تا انها برن خبر رفتنم را به مامان بدهم! خدا خودش بخیر کند! حوصله جیغ جیغ هایش رانداشتم! بالاخره کتایون خانوم و خانواده اش رفتند! اما ارسلان خیال رفتن نداشت! مامان درحال پوست گرفتن میوه برای هوشنگ خان بود! هوشنگ خان هم دست ازشکلات هایش برنمیداشت و برادرش را به حرف گرفته بود. _مامان! علاوه برمامان سران دوهم به طرفم برگشت! _جانم! _من باید برم شیراز! همین امشب! چاقو از دستانش رها می شود و در بشقاب رها می شود.
بزور خودش را جمع و جور می کند و لبخندی زورکی می زند. _بعداصحبت می کنیم! کلافه می گویم. _باید برم! چشمانش را محکم میبندد و باز میکند و عصبی می گوید. _گفتم بعدا!! هوشنگ خان بلند می شود و کنارم می نشیند. _از حرف نیلوفر ناراحت شدی دخترم! سریع می گویم: _نه! باور کنید من اونقدرها هم بچه نیستم! با لبخند میگوید. _پس واسه چی اصرار داری بری، من کاری کردم که ناراحت.. نمی گذارم بقیه حرفش را ادامه دهد. _سهیل حالش خوب نیست! مامان بی تفاوت می گوید: _خوب که چی ! اون بچه به تو ربطی نداره! عصبی از جایم
بلند می شوم. _اون بچه اسم داره! و برادر منم حالشم بده! او هم عصبی است به شدت هم عصبیست. _اون برادر تو نیست! باناباوری به مادر بی منطق شده ام نگاه میکنم!! هوشنگ خان و ارسلان در سکوت نگاهمان می کنند… سرم را تکان می دهم و ارام می گویم: _مامان من دوست دارم خیلی هم دوست دارم، اما هیچی باعث نمیشه که من برای دیدن برادر مریضم و بابای نگرانم نرم! صدایش بلند می شود: _سارا…. هوشنگ خان مداخله می کند و سرزنشگر نامش را صدا میزند. _شکوه.. عزیزم.. مامان ادامه نمی دهد و با اخم های درهم به سمت اتاقش پا تند می کند!