دانلود رمان شاه بیت از عادله حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه. خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن، غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش رفع کنه و زندگی مشترکش آسیب نبینه ولی همه این تلاش ها یکطرفست. از طرف دیگه غزل چندین بار همسایه روبروی خونشون رو میبینه که درحال کتک زدن همسرشه و دراین مورد براش سوتفاهمی پیش میاد…
خلاصه رمان شاه بیت
فندق را میگیرد. ابروهایش در هم میشود و هاله ای از لبخند لبهایش را طرح می اندازد: خاله ی بدجنس ندیده بودیم که خدا رو شکر اونم دیدیم. تو و ماهور خیلی این بچه ی منو اذیت میکنید. بادام هندی ای به دهان می گذارم و وقتی طعم آن در دهانم میپیچد تازه متوجه کارم میشوم. من هیچ علاقه ای به این مغز ندارم. جویده، نجویده قورتش میدهم و ابرو بالا می اندازم: مامان مخفیکارم ندیده بودیم که شکر خدا ما هم اونو دیدیم.
چشم باریک میکند. چین های ریز دور چشمش زیادتر می شود: من چه مخفیکاری ای کردم خودم خبر ندارم غزل؟ پسته ای به سمتش میگیرم. با دست، دستم را پس میزند و منتظر نگاهم م یکند. پسته را تا لب هایش پیش میبرم و بین فاصله ی آنها قرار میدهم: دیروز وقتی آش بردم برای ساختمان روبه رو، آقایی که تازه دو سه ماهه طبقه ی دوم ساختمان ساکن شدن میگفت که باهاش خیلی خودمونی شدی و براش از بچه هاش و دختر روانشناست خیلی حرف می زنی…
جیک و پوکشون رو گذاشتی کف دست این آقاهی که اسمشم نمیدونم چیه. با خودم گفتم محبوبه خانم و خودمونی شدن با همسایه ی جدید اونم از نوع مذکرش؟! جللالخالق. غلو کرده ام. در اصل سیر و نعناع داغش را مثل آش دیروز زیاد کرده ام. پسته را به داخل دهانش میکشد و بعد انگار خیالش از موضوع صحبت راحت شده باشد مچ گیرانه میپرسد: خودش گفت من جیک و پوک دخترام رو گذاشتم کف دستش؟! بعد تو چی گفتی که تو جوابش اینو شنفتی ؟ این آقا که بی مقدمه شروع نکرده اینا رو بگه.
دانلود رمان مرد عروسکی از سیرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگی عاشقانه پزشکی مشهور که با خیانت و شکست گره خورده… او در این داستان از سرگذشت خود و آشنایی با همسرش می گوید، زنی که از او عروسک سیلیکونی می سازد تا جای خالی اش را پر کند و اکنون در تیمارستان است...
خلاصه رمان مرد عروسکی
تقریبا یک هفته بعد از قرار آن شب، عصر در مطبم نشسته بودم و در سایت های علمی انگلیسی مطالبی درباره قرینه سازی میخواندم که بیماری درب اتاق رو زد… – بفرمایید… رعنا که وارد شد لبخند روی لبم ماسید.-نترس،نیومدم تهدیدت کنم! هنگامه منو فرستاده اینجا… من عینکیم ولی جدیدا احساس میکنم شماره چشمم بالا رفته! به صندلی ای که رو به رویم بود اشاره زدم و گفتم: بشین… نسخه چشم پزشکی سابقش را گرفتم که فکر شیطنت آمیزی به سرم زد و گفتم: بیا ازت یه تست بینایی سنجی بگیرم. لیست اشکال بینایی سنجی به روی دیوار قرار داشت صندلی اش را رو به روی آن قرار دادم و به او گفتم: چشم چپتو بگیر.
سپس با چوب نازکی به لگاریتم متوسط پایین اشاره زدم… – پایین . – اشتباهه! به لگاریتم بزرگ بالا اشاره زدم… – بالا؟ – خب تبریک میگم تو کور شدی! رعنا با دهان باز پرسید: جان؟ این دیگه چه نوع معاینه ایه؟ پشت میزم نشستم و با لحن جدی گفتم: متاسفم، تا دوماه دیگه کور میشی! آب مروارید بدخیم داری، کاریشم نمیشه کرد! بعدی. رعنا چشمانش را ریز کرد و غرید: خیلی بدجنسی… لبخند موذیانه ای زدم و پرسیدم: ترسیدی؟ – آره، ترسیدم! به او اشاره دادم تا پشت دستگاه اسلیت لمپ بنشیند، چشمانش را معاینه کردم، مشکل خاصی نداشت بعد از انجام چک آپ لازم به او گفتم: میتونم برات
لیزر لازک انجام بدم، اختلال قرنیه نداری! با شرمندگی پرسید: هزینش… – یک و نیم. جا خورد و گفت : خب من ترجیح میدم عدسی جدید بخرم ! – قابلی نداره ! – ممنون آقای دکتر، شماره چشمم… – میتونم برات انجام بدم، هزینه ایم نمیگیرم! تو دوست زن داداشمی! لبخند مهربانی زد و گفت: منم بهت یه عروسک چوبی میدم… – جان؟ به میز کارم اشاره زد و گفت: میزت خیلی خالیه دکتر! یه عروسک چوبی بهت میدم که بزاری اینجا، خودم میسازم.. -معامله خوبیه! چشمان رعنا را با هزینه خودم لیزر کردم، مرد دل رحمی بودم و وقتی وضعیت چشمان ضعیف و ناتوانی مالی او را دیدم این کار را وظیفه پزشکی خود دانستم…
دانلود رمان چهار راه پولسازی از رابرت کیوساکی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مدیریت خرج و مخارج یکی از مهمترین چالشهای زندگی هر فرد است. اینکه چه شغلی داریم و درامد ما از چه محل است، تنها بخشی از این مقوله است. آنچه اهمیت دارد آن است که بدانیم چطور هزینههای خود را مدیریت کنیم و کیفیت درآمدی خود را بالا ببریم. رابرت کیوساکی در کتاب چهار راه پول سازی به شمای کلی از نحوه کسب درآمد اشاره میکند. سپس ترجیحات افراد مختلف جهت حضور در هر یک از بخشهای درآمدزا را موردبررسی قرار میدهد.
خلاصه رمان چهار راه پولسازی
سال ۱۹۸۵ من و همسرم کیم خانمان بودیم . ما شغلی نداشتیم و پس اندازمان هم رو به اتمام بود. کارت های اعتباری مان دیگر اعتباری نداشت و در یک تویوتای قدیمی قهوه ای رنگ زندگی می کردیم که صندلی های راحتی اش را به عنوان تخت خواب مورد استفاده قرار می دادیم . در پایان هفته اول، این واقعیت تلخ که ما چه کسی بودیم، چه کاری انجام می دادیم و چه هدفی داشتیم، کم کم داشت اهمیت خود را از دست می داد. بی خانمانی ما دو هفته دیگر هم به طول انجامید. یکی از دوستان وقتی متوجه اوضاع وخیم مالی ما شد،
اتاقی را در زیر منزل خود به ما داد. من و کیم نه ماه در آنجا زندگی کردیم. ما شرایط خود را پنهان نگه می داشتیم و اغلب مواقـع وضعیت ظاهری مـن و همسرم کاملا عادی به نظر می رسید. وقتی خانواده و دوستان از گرفتاری ما مطلع شدند، اولین سوالی که پرسیدند، این بود: “چرا شغلی برای خود پیدا نمی کنید ؟” اول تلاش می کردیم دلایل مان را توضیح بدهیم، اما در بسیاری از موارد موفق به تفهیم دلایل خود نمی شدیم. بسیار سخت است برای افرادی که داشتن شغل را ارزشمند می دانند، توضیح بدهیم که
چرا نمی خواهیم شغلی داشته باشیم. گاه مشاغل عجیبی دست و پا می کردیم و کمی پول به دست می آوریم. اما این کار را فقط به خاطر سیر کردن شکم مان و ریختن بنزین در اتومبیـل مـان انجـام می دادیم. این چند دلار اضافی به منزله سوختی بود که ما را برای حرکت به سوی هدف منحصر به فردمان تأمین می کرد. باید اعتراف کنم که برخی لحظات به راهی که در پیش گرفته بودم ، شک می کردم و فکر داشتن یک شغل مطمئن با فیش حقوقی ثابت برایم وسوسه برانگیز به نظر می رسید . اما از آنجا که…
دانلود رمان مرد عروسکی از سیرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگی عاشقانه پزشکی مشهور که با خیانت و شکست گره خورده… او در این داستان از سرگذشت خود و آشنایی با همسرش می گوید، زنی که از او عروسک سیلیکونی می سازد تا جای خالی اش را پر کند و اکنون در تیمارستان است...
خلاصه رمان مرد عروسکی
تقریبا یک هفته بعد از قرار آن شب، عصر در مطبم نشسته بودم و در سایت های علمی انگلیسی مطالبی درباره قرینه سازی میخواندم که بیماری درب اتاق رو زد… – بفرمایید… رعنا که وارد شد لبخند روی لبم ماسید.-نترس،نیومدم تهدیدت کنم! هنگامه منو فرستاده اینجا… من عینکیم ولی جدیدا احساس میکنم شماره چشمم بالا رفته! به صندلی ای که رو به رویم بود اشاره زدم و گفتم: بشین… نسخه چشم پزشکی سابقش را گرفتم که فکر شیطنت آمیزی به سرم زد و گفتم: بیا ازت یه تست بینایی سنجی بگیرم. لیست اشکال بینایی سنجی به روی دیوار قرار داشت صندلی اش را رو به روی آن قرار دادم و به او گفتم: چشم چپتو بگیر.
سپس با چوب نازکی به لگاریتم متوسط پایین اشاره زدم… – پایین . – اشتباهه! به لگاریتم بزرگ بالا اشاره زدم… – بالا؟ – خب تبریک میگم تو کور شدی! رعنا با دهان باز پرسید: جان؟ این دیگه چه نوع معاینه ایه؟ پشت میزم نشستم و با لحن جدی گفتم: متاسفم، تا دوماه دیگه کور میشی! آب مروارید بدخیم داری، کاریشم نمیشه کرد! بعدی. رعنا چشمانش را ریز کرد و غرید: خیلی بدجنسی… لبخند موذیانه ای زدم و پرسیدم: ترسیدی؟ – آره، ترسیدم! به او اشاره دادم تا پشت دستگاه اسلیت لمپ بنشیند، چشمانش را معاینه کردم، مشکل خاصی نداشت بعد از انجام چک آپ لازم به او گفتم: میتونم برات
لیزر لازک انجام بدم، اختلال قرنیه نداری! با شرمندگی پرسید: هزینش… – یک و نیم. جا خورد و گفت : خب من ترجیح میدم عدسی جدید بخرم ! – قابلی نداره ! – ممنون آقای دکتر، شماره چشمم… – میتونم برات انجام بدم، هزینه ایم نمیگیرم! تو دوست زن داداشمی! لبخند مهربانی زد و گفت: منم بهت یه عروسک چوبی میدم… – جان؟ به میز کارم اشاره زد و گفت: میزت خیلی خالیه دکتر! یه عروسک چوبی بهت میدم که بزاری اینجا، خودم میسازم.. -معامله خوبیه! چشمان رعنا را با هزینه خودم لیزر کردم، مرد دل رحمی بودم و وقتی وضعیت چشمان ضعیف و ناتوانی مالی او را دیدم این کار را وظیفه پزشکی خود دانستم…
دانلود رمان نگارگر خاموش (جلد اول) از نیلوفر پورحسین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری خاموش به اسم همسا، با وجود محدودیتی که در برقراری ارتباط دارد، دوستانی بامعرفت و صمیمی پیدا کرده است. رابطهی دوستانه و جدید او با الهام، که یکی از شاگردانش در آموزشگاه نقاشی است و آشنایی او با اشکان، برادر تندزبان و پرخاشگر الهام، باعث روبرو شدن همسا با تجربههای جدید و لمس حسهای ناب و متفاوت میشود، اما مشکل جدید همسا این است که چهطور از پس زبان تند و تیز اشکان برآید…
خلاصه رمان نگارگر خاموش
تنور زمستان داغ داغ بود. چشمانش دانه های درشت برف را از آسمان تا روی زمین همراهی می کرد. گونه اش به سرخی می رفت و نوک بینی اش لمس شده بود. آهنگ همیشگی اش با صدای کم در گوشش مینواخت. دقیق به درختان پوشیده شده از برف نگاه می کرد و قدم بر می داشت. شاید خیال روی کاغذ آوردنشان را داشت تا یک بار دیگر اثری بی همتا خلق کند. و با لذت محو تردد عابرین بود و با آرامشی خالص مسیرش را طی می کرد. با هر بازدم، وقتی بخار دهانش در هوا پخش می شد.
لبخندی روی لب هایش نقش می بست. ذهنش را از هر دغدغه ای تمیز کرده بود. قدم زدن در این برف و سرمای استخوان سوز آرامش می کرد. نگاهش به پرنده ای افتاد که پر زد و روی شاخه اش نشست، شاخه تکانی خورد و تمام برفهای انباشته شده روی آن به زمین سقوط کرد. به جوی آب خیابان ولیعصر چشم دوخت که حالا از سرمای زیاد صدای فریادش بلند شده بود و این صدا باعث نفوذ بیشتر سرما در تار و پود رگهایش می شد. سعی کرد به صدای آن توجه ای نکند.
صدای آهنگ را زیاد کرد و به روبه رو خیره شد. انتهای خیابان تصویر زیبایی برایش ساخته بود. انگار درختان خیابان را در آغوش گرفته بودند تا احساس سرما نکنند. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا او برای دقایقی احساس آرامش کند. صدای جیک جیک پرندگان؛ عبور مردم؛ تردد ماشین ها؛ لباس سفید درختان؛ همه این ها برایش معنای جریان زندگی داشت. هوای پرسوز و پاک را بلعید و در دل گفت: اگه این همه زیبایی در دنیا وجود نداشت، دیگه تو دنیا دلیلی برای زندگی نبود…
دانلود رمان ژینو از هاله بخت یار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بیپروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی میکنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه…یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو میبینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه! حتی بهترین روانشناسها هم نمیتونن یاحا رو از شر اون کابوسهای عجیب نجات بدن تا اینکه ژینو برای فرار از یه ازدواجِ از پیش تعیین شده
خلاصه رمان ژینو
کم پیش میاد اجبار و خاطرات طرد شدن چیزی نداشت… متولد شدن در خانواده ای که تک تک اعضایش پزشک بودند و پزشک نبودن عیب محسوب میشد، یاحا آمد که یاحا به گذشته اش اشاره کند. به گذشته ای که جز را وارد مسیر سختی کرده بود مسیری که پدرش برایش تعیین کرد درسش همیشه خوب بود حتی با وجود علاقه نداشتن به پزشکی همان سال اول قبول شد ولی نتوانست دوام بیاورد موسیقی تمام زندگی اش بود، نه فقط بخشی از آن…
چیزی که پدرش اصرار داشت که تنها بخشی از زندگی یاحا باقی بماند یاحایی که پیانو و گیتار را در کودکی آموخته بود و به محض پا گذاشتن در دبیرستان پدرش نواختن هر سازی را تا زمان قبول شدن در کنکور ممنوع کرده بود حتی وقتی کنکور قبول شد و در رشته ای که ذره ای به آن علاقه نداشت مشغول درس خواندن، باز هم فرصت نمی کرد به علایق اصلی اش برسد.
نمراتش بالا بود ولی پزشکی به روحیاتش نمی خورد. یک روز وقتی با پدرش بحثش شد و پدرش گیتارش را شکست دل به دریا زد و از پزشکی انصراف داد. میخواست هنر بخواند خانواده اش اما وقتی متوجه شدند برای اولین بار از پدرش سیلی خورد و مادرش با گریه ای از سر خشم فریاد کشید که شیرش را حلال نمی کند… همان شب بود که یاحا وسایلش را تنها در یک کوله پشتی جمع کرد و از آن خانه برای همیشه بیرون زد… لیوان را روی کانتر گذاشت و امیرعلی نگران نگاهش کرد.
دانلود رمان هسل از شهلا خودی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هسل داستان زندگی چند تا دوست با سرگذشت های متفاوت که از شیرینی تا تلخی زندگی مشترک رو بیان میکنه داستانی که توی اون با زندگی های مختلف اشنا میشید و با مشکلات متفاوت برخورد می کنید، دیدن نتیجه تصمیم ها در برابر مشکلات، از پنهان کاری تا خیانت و تلافی کردن این کتاب یه کتاب با تم کاملا روانشناسی و کاملا متفاوت از دیگر کتاب های روانشناسی هست. فوق العاده روان و اصلا متوجه نمیشید چجوری تموم شد فضاسازی خوب دیالوگ های خوب…
خلاصه رمان هسل
اولین نفر سهیلا بود که ورودم را با آن حال بد متوجه شد… دیدم ظرفی که در دستش بود روی میز گذاشت و به سمت من پا تند کرد… -پروا چی شده؟ چرا انقدر رنگت پریده؟ یلدا به جای من جواب داد: -یه کم حالش به هم خورده… بقیه هم با این حرکت ناگهانی اش متوجه من شدند و کارشان را رها کردند و دور من جمع شدند… اشک در چشمانم جمع شد و با ناتوانی لب زدم: -تو رو خدا ببخشید سهیلا مهمونی تو رو هم خراب کردم… سهیلا دست یخ کرده ام را گرفت و با نگرانی پرسید: -داری با خودت چی کار می کنی پروا؟ نغمه عصبی غرید: نکنه اون
کیان نامرد تهدیدش کرده؟… این که داشت می رفت بیرون خوب بود … چه طور حالش به هم خورد؟ صبا به عادت همیشه با دو انگشت به شقیقه ی او زد و گفت: تو یه ذره از این جا استفاده کن… آخه بدبخت کیان برای چی باید تهدیدش کنه… اونم تو جمع ما… نغمه قری به گردنش داد و گفت: -چه می دونم از این مردا هر چی بگی برمیاد… برای رسیدن به خواسته شون هر کاری میکنن… اونم چه خواسته ای… این بار یلدا خندید و گفت:خب خواسته شون چیه مثلا؟ نغمه اندام فربه اش را تکانی داد و همان طور که به سمت آشپزخانه برمی گشت جواب داد:
یعنی تو نمی دونی؟ منم گوشام درازه یلدا خانم… حالا خوبه یه شوهر گردن کلفت داری… سهیلا هم خندید و گفت: باز این نغمه وسط یه بحث جدی شوخیش گرفته… نغمه بلند گفت:-نه عزیزم اینا شوخی نیست… مردا فقط از زندگی یه درک بیشتر ندارن… اونم مثل نون شب براشون واجبه… عقل و منطق و هر چیزی که فکرش رو بکنید تحت تاثیر همون هست… حالا شما فکر کن ما زنا با خباثت بخواییم این نونو که از قضا خیلی هم خوشمزه و لذیذه از دستشون دربیارم؟ به نظراون چی میشه؟ خب وحشی میشن دیگه… بی اختیار لرزی بر تنم نشست…
دانلود رمان شهرزاد از دکتر مریم جلالی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهراد پسر جذاب، پولدار و البته انحصارطلبیه که سال هاست عاشق ممنوعه زندگیش شده، دختری دلبر و شیطون به نام شهرزاد که همخونه اش هست و همه حتی خود اون دختر فکر می کنند خواهر و برادر هستند و شهراد به دلیل اینکه شهرزاد نمیدونه نسبتش باهاش چیزی به جز اونیه که تو شناسنامه هاشون نوشتن، برخلاف اینکه قلبش رو بهش بدجور باخته و تموم ذهنش رو پر کرده اما مجبور به حفظ ظاهر شده، اما مابین آموزش های پیانو و گیتاری که شهراد به شهرزاد میده،یه جایی افسار این عشق از دستش میره..
خلاصه رمان شهرزاد
وقتی دستان آن پسر بالا آمد و از تو برای رقص دونفره دعوت کرد، جرعه ای دیگر از شربتم را نوشیدم و با گذاشتن جام روی اولین میزی که نزدیکم بود، بی توجه به سپیده، بدون اینکه بتوانم کنترلی روی خودم داشته باشم به سمت تو آمدم و قبل از آن که دستان تو روی شانه های آن پسر بنشیند دستت را خیلی ناگهانی کشیدم و با برگرداندن تو به سمت خودم، برای رقصی دونفره دستم را دور کمرت حلقه کردم و تو اول شوکه اما بعد با لبخندی دلبرانه دستانت را بالا آوردی و دور شانه هایم حلقه کردی. صدای ظریف نگار صمیمی ترین دوستت که تازه ازدواج کرده بود و داشت همراه همسرش سیامک در
وسط سن می رقصید در میان سکوت جمع بلند شد: بزنید به افتخار شهرزاد جون و برادر عزیزشون. و این حرف نگار با آن که باعث عذابم بود و دلم نمی خواست در مقابل همه عنوان برادر تکرار شود، اما باعث شد آن پسر که داشت با حرص نگاهم می کرد، با احترام، چند قدم به عقب برود و همراه بقیه برایمان دست بزنند و بعد با رقص هایی دو نفره در اطرافمان همراهی مان کنند. و من با رضایت از عقب رفتن آن پسر که هنوز نمی دانستم قصدش از نزدیکی به تو چیست، نگاهم را به صورت تو دوختم و در حالی که با تمام وجود تو را در آغوش گرفته و با تو می رقصیدم، با عشق خیره به چشمانت شدم و
در دل قربان صدقه جذابیت ها و طنازی های ناخودآگاهت می رفتم. همان طور که در حال رقصیدن بودیم تو لبخندی بر لب آوردی و آروم گفتی: فقط واسه اینکه آرمان با من نرقصه اومدی جلو؟ آره شهراد؟ توی ذهنم آمد: پس اسم اون پسر پرروی نچسب دراز آرمانه. خب این زیرکی از شاگرد اول باهوش دانشگاه انتظار می رفت اما من ابروهایم را بالا دادم و گفتم: نمی دونم از چی داری حرف میزنی؟ _شهراد!؟ _جانم!؟ _طفره نرو. من بهتر از خودت میشناسمت. برعکس علاقه زیادی که به نواختن موسیقی داری، هیچ علاقه ای به رقص اونم وسط جمعیت نداری. این کارت رو جز چیزی که گفتم چی تعبیر کنم!؟
دانلود رمان در هوای او از آندره موروا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آندره موروا، رمان نویس و روان شناس بلند آوازه در این رمانِ عاشقانه و لطیف، پیچیدگی روابط عاطفی احساسی میان زوج ها را، بسیار موشکافانه روان کاوی می کند…
خلاصه رمان در هوای او
اکنون این منم دور از شما در اتاق خواب دوران کودکیم قفسه کتاب ها بر دیوار، پر از کتاب هایی است که مادرم میگوید بیش از بیست سال است از آنها محافظت میکند تا روزی به بزرگترین نوه پسری اش هدیه کند. آیا هیچگاه پسری خواهم داشت؟ این کتاب قطور که لکه ای از جوهر بر آن است لغت نامه قدیمی یونانی ام است و این ها که طلایی رنگ اند جوایز من. میخواستم همه چیز را به شما گفته باشم. ایزابل از زمانی که پسر بچه ظریفی بودم تا دوران نوجوانیم نوجوانی کلبی تا مرد زخمی و در مانده امروز می خواستم همه چیز را بگویم.
به سادگی به روشنی و با فروتنی. شاید هنگامی که این قصه را به پایان برسانم جرأت نشان دادنش را به شما نداشته باشم. مهم نیست به هر حال ضرری ندارد اگر کارنامه ای از زندگی خود، به خود ارائه دهم یادتان می آید شبی هنگام بازگشت از سنت ژرمن از گاندو مس برایتان تعریف کردم وادی زیبا و دلگیری است. رودخانه ای از میان کارخانه های ما عبور میکند کارخانه ها در پایین گردنه ای پرشیب بنا شده اند. خانه ما که شبیه اش در لیموزین بسیار است، قصر کوچکی است مربوط به قرن شانزدهم با زمینهای خارزار.
خیلی جوان که بودم، آن هنگام که دریافتم من هم از مارسوناها هستم و اجدادم در این ناحیه حکم رانی می کرده اند احساس غرور عجیبی کردم. پدرم از تولیدی کوچک کاغذ که برای پدربزرگ مادری ام کارگاهی پیش نبود، کارخانه ای بزرگ ساخت مزارع را از گیروده آورد و گاندو مس را که کمابیش بایر مانده بود به ملکی بدیع تبدیل کرد. همه دوران کودکی شاهد بنا شدن ساختمان ها و انبار بزرگ خمیر کاغذ در راستای رودخانه بودم. خانواده مادرم اهل لیموزین بودند پدر پدربزرگم دفتر دار بود…
دانلود رمان سایه از راز_س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
استاکر داستان افرادی هست که گرایش تماشای استریپ برهنه دارند سایه دختر زیبایی که اسیر یک استاکر بیرحم و خشن میشود و کورکورانه به خاطر یک شرطبندی وارد دنیای خشن و بیرحم زیر زمینی میشود.
خلاصه رمان سایه
_سایه نگاش کن. سرچرخاند. نگاهش را در امتداد دیوارهای شیشه ای گرداند. دختر جوان روبرویش ادامه داد: الان یه ساعته اونجا نشسته و حتی به خودش زحمت نداده یه تکون بخوره. حتی دستش رو هم از گوشش جدا نکرده. صندلی را به تندی عقب رانده و از آن پایین پرید. نگاهش را دقیقا به سمت مسیر اشاره دختر جوان برگرداند. نگاهش می درخشید…. درخشان تر از تمام این روزها. چند قدم برداشت… به سمت مرد جوان مورد اشاره که دو ساعت گذشته پشت به آن ها مقابل پنجره های تمام قد، پشت میز کوچک نشسته و به خود زحمت تکان خوردن نداده بود.
در یک قدمی مرد از حرکت ایستاد. کمی خم شد و بلاخره توانست توجه مرد را به سوی خود جلب کند. تمام درخشش صورتش با چرخیدن سر مرد به سمتش رنگ باخت. ناامیدی جای خود را به وجود سراسر امید درونش داد و عقب رفت… سری خم کرده و با قدم های تندتر به سمت میز رفت. ماگ قهوه ای که در طول یک ساعت گذشته بین انگشتانش بازی داده بود را در دست گرفته و روی صندلی سخت نشست. لب زیرینش را بین دندان هایش کشید و فشرد… بیشتر فشرد. بیشتر از قبل و …
همراهش لبم را بین دندان هایم کشیدم. به اندازه ی او فشردم و لبخند زدم. گارسون جلوتر آمد. انگشت اشاره ام را به سمت دکمه ی تبلت برده و صفحه ی سساه را برایش به نمایش گذاشتم. فنجان قهوه ام را مقابلم قرارداد. با دور شدنش… صفحه را باز کردم. درون صفحه ی تبلت می درخشید. با چشم های دوست داشتنی همیشگی اش… نفس کشیدم…. صندلی ام را عقب تر دادم. سرم را به سمت شانه ام خم کردم تا صدای نفس هایش مرتب تر در گوشم بپیچد….