دانلود رمان سنگ قلب عاشق پیشه از دنیز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یزدان مردی خشن، پسر یه خانواده پولدار که از وقتی نوجوان بوده خانواده اشو ترک کرد تا وارد آکادمی فوتبال بشه و حالا توی سن ۲۵ سالگی وقتی توی بهترین لیگ های خارجی بازی میکنه خبر مرگ پدر و مادرشو بهش میدن و اون ناچار به بازگشت به ایران میشه و متوجه میشه آهو یعنی خواهر ناتنیش توی تصادف بینایی شو از دست داده و حالا بهترین فرصت واسش ایجاد میشه تا انتقام تمام سال های دور از خونه و خانواده بودنشو از اون دختر بگیره و با انواع شکنجه ها و حقارت ها اونو آزار میده چون اونو مقصر جدا شدن از عشقش میدونه…
خلاصه رمان سنگ قلب عاشق پیشه
*آهو* صدای بسته شدن در که اومد، با صدای بلند شروع به گریه کردم. حالا باید چیکار کنم؟! وقتی حتی نمی تونستم از پس خودم بر بیام. _خانم چیزی احتیاج دارین؟! با شنیدن صدای یه زن، دست از گریه برداشتم. نمی خواستم بیشتر از چیزی که هستم، بدبخت بنظر بیام. _شما کی هستین؟ _خدمتکار عصرم. آقا گفتن امروز کمی زودتر بیا دست زیر چشمم کشیدم تا اشک هام رو پاک کنم. دستم رو دراز کردم و توی هوا تکون دادم. و با صدایی که سعی می کردم بیش از حد گرفته نباشه خش دار گفتم: _میشه دستم رو بگیری بلند شم؟ می ترسم باز هم بیفتم. دست نرمش که رو دست من بزرگتر
بود دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم. _درسته. آقا خیلی به وسایل تزئینی و عتیقه جات علاقه داره. توی دلم گفتم: پس خوب شد به یکی از این عتیقه هاش نخوردم. وگرنه زندم نمی ذاشت. _خانم کجا ببرمتون؟ اگه میشه ببرم سمت دستشویی. تا ظهر، خدمتکار یزدان که نرگس نام داشت من رو اطراف خونه گردوند. و باهام صحبت کرد. چیزی که برام جالب بود این بود که تمام اطرافیان یزدان، که من دیده بودم، یا ایرانی بودند یا اینکه بلد بودن فارسی صحبت کنن. و این برام جالب بود. نمی دونستم از این به بعد زندگیم قراره چطور بشه. اما می دونستم خوب نیست. هیچ خوب نمی گذره و
این کاملا معلوم بود. نفرتی که یزدان از من داشت، هیچ وقت تموم نمی شد. با صدای باز شدن در، نرگس دست از صحبت کردن برداشت. اینطور که از صحبت هاش متوجه شده بودم، بیش از اندازه از یزدان می ترسه. _خانم فکر کنم آقا اومدن. سری تکون دادم و مثلا، برای اینکه خودم رو بیکار نشون ندم دست دراز کردم و به سختی، به اولین چیزی که دستم خورد برش داشتم که بعد فهمیدم لیوان بوده. و شروع کردم با لیوان بازی کردن. قبل از صدای یزدان، صدای خنده های جولیا بود که بلند شد. نمی دونم چرا، اما این دختر همیشه خونه یزدان بود.توی این چند روزی که اینجا بودم،نشده بود که ببینم..
دانلود رمان فصل بی مرگی (جلد دوم) از محرابه سادات قدیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سر و صداها رو می شنیدم و تلاش می کردم خواب از سرم نپره و دوباره به دنیای بی خبری برگردم و در عین حال از این مطمئن بودم که خودم، مغزم، تن خسته م و روحمم اگه بخوایم دوباره بخوابیم، اون رشته کوه لعنتی محاله بذاره! سر جام غلتی زدم و به در اتاق پشت کردم. لحاف لایکویِ سرمه ای رو تا بالای سرم کشیدم و به تاریکی زیرش پناه بردم. به دقیقه نکشیده صدای باز شدن لولای در اومد و پشت بندش تخت تکون آرومی خورد.
خلاصه رمان فصل بی مرگی
سری به تأسف تکون دادم، با لبخند چشمکی بهم زد و رفت سمت یخچال. از آشپزخونه که رفتم بیرون دیدم نهال گرم حرف زدن با نادیا و ویشکاست. یا داشت نقش یک خواهر پیگیر و مهربون رو برای البرز ایفا می کرد تا اطلاعات بیشتری از دختره به دست بیاره یا از بچه ها و خودشون حرف های خانومانه می زدن. امیدوار بودم گزینه ی اول درست باشه. نوشیدنی ها رو گذاشتم روی میز، برگشتم برم سمت آشپزخونه دیدم دامون داره می یاد سمتم. هنوز می لنگید و مشخص بود درد داره و طبیعی هم بود.
– بخیه ها رو چک می کنی عفونت نکرده باشه؟ به سؤالم جواب مثبت داد و گفت: – فقط سردرد اذیتم می کنه. کمک نمی خوای دکتر جون؟ سؤال رو از البرز پرسیده بود. رفتم تو آشپزخونه تا باقی نوشیدنی ها و کاسه های ماست رو ببرم سر میز. البرز جواب دامون رو داد: نه داداش. شما همون سر جات بشینی من خیالم جمع تره. قل و زنجیرا رو وا کردم، امنیت تأمین نیس. – سر به سر دکتر نذار البرز، یه وقت به خانومش بر می خوره. – به کی؟ نادیا؟ اون تازه از این طرح دزد بودن من یه استقبال پرشور هم کرده.
البرز باقی کاسه های ماست رو گذاشت روی کانتر تا بدون رفتن به آشپزخونه برشون دارم و همزمان از دامون پرسید: – ئه جداً؟ دامون دو تا از کاسه ها رو برداشت و به سمتم گرفت. تشکر کردم و گذاشتمشون جلوی بشقاب ها. اون توضیح داد: – الان هر چی تو خونه گم می شه انگشت اتهام به سمت منه. پریشب اومده بود بالا سر من متفکر زل زده بود به من.
پرسیدم چیه؟ می گه “تو اون شورت فیلی لنگه دار دانا رو ندیدی؟”صدای خنده ی من و البرز سر خانوم ها رو که حسابی با هم مشغول بودن به طرف ما چرخوند…
دانلود رمان نفسم می گیرد از helma.M با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختری است به نام تارا که پدرو مادرش در تصادف زخمی می شوند و برای هزینه عمل جراحی در قبال دادن سفته، پولی قرض می کند، با مرگ پدر و مادر زندگی اش دچار مشکلات زیادی می شود، بدهی، برشکستگی ،یتیمی و بی کسی با همه این سختیهاعاشق می شود، عقد می کند، ولی خانواده عشقش اجازه زندگی مشترک را نمی دهند و او با وجود باردار بودن جدا می شود و دست روزگار ….
خلاصه رمان نفسم می گیرد
از خستگی روی مبل می افتم و چشمامو می بندم، بوی ادکلن اشنایی به مشامم می رسه، قبل از باز کردن چشمام لبخند می زنم و چشمامو باز می کنم، کسی که تمام زندگیمه روبروم وایستاده با یه لبخند تارا کش روی لب و دو تا لیوان چایی در دست: خسته نباشی خانومی برات چایی ریختم. با لبخند چای رو از دستش می گیرم، به خونه خالی نگاه می کنم: صدرا جان خونه خیلی خالیه ها. -: از فردا هر روز زود از سر کار میام خونه با هم میریم خرید جهیزیه تارا خانوم، خوبه؟ -عالیه ،چی بخریم؟؟
-اول وسایل آشپزخونه و پذیرایی،بعد خواب خودمون، بعد عروسی هم اطاق وروجک های بابا رو می چینیم. با مشت به بازوش می زنم: صدرا اینقدر اذیتم نکن… می خنده و سریع بحث رو عوض می کنه: ولی امروز خاله نسرین خیلی زحمت کشید، خونه رو که چیدیم تموم شد، یک شب شام خاله رو با استاد دعوت کنیم. -نظرت چیه براشون هدیه بخریم، این مدت خیلی برامون زحمت کشیدن. -فکر خوبیه… کاش خاله رو شام نگه می داشتیم. -خاله گفت؛ وسیله زیادی که ندارید.
این هایی رو هم که هست جابجا شده،من برم خونه ام کار دارم، بعداًمفصل میام خونتون… صدرا،… خوبه این دو تا کاناپه رو آوردیم، وگرنه باید روی روزنامه می خوابیدیم.
صدرا روی کاناپه روبرویی دراز می کشه :تاراجان میشه یک ملحفه بکشی روم؟؟ -ملحفه چرا؟!! نزدیک صبح سردتر میشه، خونه هم که خالیه، سرما بیشتر خودشو نشون میده، شب عیدی سرما می خوری. میرم از تو کمد دیواری دو تا پتو و دو تا بالش میارم،به بالش می گذارم زیر سر صدرا و روشو پتو می کشم، اصلاً تکون نمی خوره کمکم کنه، مثل بچه ها ذوق کرده، بهش می خندم، اولین شب تو اولین خونه مشترکمون یه حس و حال دیگه ای داره. صدرا آرنجشو گذاشته روی پیشونیش و چشماشو بسته…
دانلود رمان نغمه شب از آرام و بنفشه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نغمه تک دختر یه سازنده سرشناس تو شیرازه، دختری که بخاطر نگرانی ها و حساسیت پدر و مادرش وابسته و منزوی شده. بخاطر این وابستگی ها نغمه سه ساله پشت کنکور مونده و به شدت دلش استقلال و رفتن از خونه میخواد. برای همین از مردی کمک میگیره تا بتونه پدرش رو راضی کنه و دانشگاه شهر دیگه بره، مردی که در ظاهر هدفش کمک به استقلال نغمه است اما در باطن ... برنامه دیگه ای برای نغمه داره!
خلاصه رمان نغمه شب
کمد رو چیدم. به مامان زنگ زدم یه ساعت حرف زدیم. ملحفه کثیف تخت رو جمع کردم ببریم خونه شهریار بشوریم. وسایل فردام آماده کردم. حتی مانتو و لباس فردام رو اتو هم کردم! ساعت دیگه نزدیک شده بود و از زور توالت رفتم بیرون از اتاق! کسی بالا نبود. رفتم توالت و موهام رو مرتب کردم. نمیخواستم مزاحم کار شهریار بشم اما دیگه تحمل نداشتم. براش نوشتم…دوش بگیرم !؟ شهریار نوشت…هرجور خودت راحتی عزیزم. من یکم کارم مونده!
براش نوشتم باشه! اما دوش نگرفتم و رفتم پایین. مریم جلو تلویزیون بود و بقیه تو حیاط. تا منو دید گفت: دایی که ۴ ساعت رفته تو اون بالا چکار میکنی ! خواب بودم بعد هم لباس هامو چیدم تو کمد! مریم مشکوک نگاهم کرد و گفت: سریع دستم رو گذاشتم رو گردنم و سرمو کج کردم کمی..اما مریم یهو بلند زد زیر خنده و گفت: دروغ گفتم! اخم کردم بهش و گفتم: پرو! نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: بالاخره ببینم داییم به نوایی رسید یا نه!
چشم چرخوندم و گفتم: نترس ! تو به فکر خودت باش! قیافه اش وا رفت. مشکوک گفتم: با مرتضی نرفتی بیرون؟چی شده!؟ چرا… مریم پاهاش رو انداخت رو میز و برام تعریف کرد مرتضی تهران نیست. رابطه بینشون خوب بود اما هر دو درگیر خانواده و مسائل اون بودن. شهر یار برای مریم کلاس زبان ثبت نام کرده بود و از هفته بعد هر روز هفته باید عصر ها میرفت کلاس زبان.
دانلود رمان دلربا از معصومه صحرارو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد مردیه پولدار که سرطان داره،عاشق دختری می شه به اسم دلربا،امابه هیچ کس نمی گه که سرطان داره ولی بعداز عروسی همه می فهمن،دکترش ازش قطع امید می کنه دراوج ناامیدی اتفاقاتی می یوفته وخیانت هایی آشکار می شه که زندکی این مرد وزنش رو ،دست خوش تغییرات می کنه… پایان خوش
خلاصه رمان دلربا
با خستگی از مدرسه بیرون زدم ،دست راستم رو بالا گرفتم ونگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت ۱۲:۲۰. مقنعه ام رو روی سرم جابه جا کردم و کنار در حیاط مدرسه منتظر دنیا به انتظار ایستادم. همیشه آخرین نفری بود که از کلاس خارج میشد هر دومون پایه ی دوم تجربی رو می خوندیم و هفده سالمون بود اما کلاس هامون از هم جدا بود. بچه ها گروه گروه از درحیاط بیرون میومدن. و من مثل همیشه چشم دوخته بودم به در، بعد چند لحظه انتظار کشیدن بالاخره چشممون به جمال خانوم روشن شد.
دستم رو بالا بردمو با صدای بلند اسمش رو صدا زدم. همه ی سرها به سمت من چرخید، ازخجالت لبم رو به دندون گرفتم و به سمت دنیا رفتم. _چیه خنگول چرا داد میزنی آبرومون رفت. نمردم که خواب دارم میام دیگه! با چشم های گشاد شده نگاهش می کردم ،که مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. منم شوکه لبم رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم. ازخیابون مدرسه که دور شدیم. چشمم افتاد به پراید آریا ،باخشم دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و بالحن جدی گفتم.
_این دوست پسرت اینجا چکار می کنه، بهت گفته باشم ها دوباره مثل اون دفعه باهات نمیام. _تو غلط کردی. اگه نیایی باهات قهرمی کنم تاابد. حالا خود دانی! _خوب قهرکن به درک! _بیا گم شو انگار دارم می برمش کجا کجا بده می برمت کافی شاپ. _خانوم ها اتفاقی افتاده؟ باصدای نکره ی آریا چرخیدم سمتش. وایی خدایا دیگه نمی تونستم نرم آخه این مرتیکه همسایه ی ما بود. _نه عزیزم چه اتفاقی. دلی جون بریم. سرم رو با ناراحتی بالا آوردم و خیره شدم بهش پسر آنچنان خوشگلی ام نبود ،ولی خواب زشتم نبود…
دانلود رمان چون آب در آبگینه از راز.س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عشق و علاقه ی تندر به لیلی بر هیچکس پوشیده نیست. اما لیلی از این عشق سر باز می زند و کسی دیگر را جایگزین تندر می کند. تندر برای برگرداندن عشق خود، رقیب را از میدان به در می کند، که به قیمت زندگی کسی تمام می شود…
خلاصه رمان چون آب در آبگینه
آرزو فنجان چای را مقابلش می گذارد: الان پات خوبه؟! صاعقه روبرویش روی مبل می نشیند: مامان دارین خیلی لوسش میکنین . یه تندر برای لوس کردنش کافیه دیگه… هیچیش نیست بابا… سر و مر و گنده نشسته اینجا… نعیمه دستمال را به بینی اش می کشد: مادر نشدی که بفهمی صاعقه جان! درد داره وقتی می فهمی خار تو پای بچه ات رفته. صاعقه نچی کرده و به لیلی خیره می شود. دخترعموی عزیز دردانه اش را چندان دوست ندارد. در نظرش لیلی لوس ترین شخصیتیست که در تمام زندگی اش دیده است.
برادر دیوانه اش هم واله و شیدای این دخترک لوس و ننر… کمتر کسی ست که نداند، لیلی برای برادرش یعنی زندگی… یعنی لیلی آخ بگوید و برادرش بمیرد. آهی می کشد و لیلی زبان درازی می کند: حسود نباش صاعقه! لب هایش را کش داده و برمی خیزد: من میرم تو اتاقم.. مامان یادت نره ساعت دوازده داداشم و بیدار کنی. قراره بره بیمارستان. لیلی با دور شدنش لبخند می زند. فکری به ذهنش خطور کرده و به همین دلیل گوشی را از جیب مانتویش بیرون می آورد و صفحه ی پیامک را باز می کند. نام مهدی با حروف
لاتین خودنمایی می کند. روی کیبورد یادداشت می کند: امروز بیمارستانی نه؟ نعیمه و آرزو مشغول صحبت های همیشگیشان شده اند. زن عمویش نگران پدر پیرش است. با گذشت چند دقیقه که مدام گوشی اش را بررسی می کند، بالاخره پاسخی می رسد: هستم جانم. امری داری؟ خوشحال یادداشت می کند: میام بیمارستان. میبین مت… منتظرم باش. چند شکلک قلب پاسخش است. از جا بلند می شود. دستش را به دیوار گرفته و خود را به سمت سرویس می کشد. نعمیه به دنبالش برمی خیزد: کجا میری لی لی مادر با این پا…
دانلود رمان چترهای وارونه از لیلا غلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز از یک مزاحمت تلفنی که جنبه ی تفریح و سرگرمی داشت شروع شد. پسری خوشگذران که در پی رابطه های آنچنانی با دختران است و دخترکی ساده از خانواده ای بشدت مذهبی که از همه چیز منع شده و در شرف ازدواجی سنتی است اما … رابطه ها درهم می پیچد تا به اجبار یک زندگی شکل گیرد فارغ از عشق احساس…
خلاصه رمان چترهای وارونه
سه ماه تعطیلی به سرعت برق و باد گذشته و مهر شروع شده بود دوباره فصل خوش پاییز رسیده بود و کلاس های شیفت بعدازظهر مدرسه ی راهنمایی منطقه ی متوسط و شاید فقیر نشین حومه ی تهران. اولین روز مهر شور و شوق خاصی در مدرسه حاکم بود بچه ها بعد از تقریبا سه ماه تعطیلی باز همدیگر را دیده بودند، البته سه ماه هم که نبود امتحانات ثلث سوم تقریبا تا نیمه ی تیر کشیده شده بود و تعطیلات تابستانی بچه ها را کمتر کرده بود.
روزهای خوش تعطیل تقریبا دو ماه و نیم شده بود. تا سر بجنبانیم با سرعت هر چه تمام تر پیش رفته به اخر رسیده و مهر شروع شده بود. بیشتر بچه های مدرسه همان بچه های سال قبل و کلاس اول راهنمایی خودمان بودند و آشنا. عده ای خوشحال و بعضی ها بی حوصله بودند. حرف زیادی بهم داشتند و بالطبع ساکت کردنشان خیلی سخت بود، مبصر کلاس ما هنوز انتخاب نشده بود برای همین کلاس کاملا شلوغ بود.
از هر طرف کلاس صداها بلند بود. زمزمه، پچ پچ، بلند حرف زدن، تعریف خاطرات … خانم شمشیری ناظم مان با خط کش چوبی قطوری در دست وارد کلاس شد. زن سختگیری بود و همه ی بچه ها از او حساب می بردند همه از ترس ساکت شدند و کلاس در سکوتی محض فرو رفت. خانم شمشیری با اخم همیشگی اش چشم در کلاس گرداند و به من که بخاطر هیکل درشتم مجبور شده بودم آخر کلاس و پشت سر بقیه ی بچه ها بنشینم، رسید: – بیا اینجا ببینم. بلند شدم: – من ساکت بودم خانم…
دانلود رمان سیاه نمایی از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند پسری که حاصل یه ارتباط نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب بد دادن، سالهاست خانوادهشو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدمهای جورواجور با شغل و سیاست های کثیفه… توی کارهاش از یکی رقیبهای بزرگش ضربه میخوره و سعی میکنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه…
خلاصه رمان سیاه نمایی
چشم غره ای به مراد رفت و وارد اتاق شد. سریع پالتو و شالش رو در آورد و به نگاهم لبخند دلبرانه ای زد. برو مراد… درم ببند… بعش اشاره کردم. از خودت پذیرایی کن تا تماسم تموم بشه… بگو محسن….باز این گنه رو گفتی بیاد…کنار میام….. تو بگو…زخم بازوت هنوز خوب نشده میخوای به این سرعت شروع کنی؟ بذار حداقل به چند روزی بگذره خونی که از دست دادی جبران بشه بعد…تو حرفتو بزن…
کارت نباشه…همزمان نگاهم به تینا بود که لیوان باقی مونده ی شربتم رو برداشت و با مزه کردنش به طرفم اومد…..یه لباس سفید به تن داشت و به خودش رسیده بود. همونطور که انتظارشو دختره در موردت به باباش گفته… خبر چینمون خبر رسونده در موردت تحقیق کردن.
لبخندی زدم و به تینا اشاره کردم نگاه های مزاحمش رو دور بندازه تا با نگاه کردن بهش حواسم پرت نشه…خب؟ نتیجه ؟
این چند روز در مورد سورن پوپکی تحقیق کردن و همون چیزهایی دستگیرشون شده که خودت میخواستی… یه پسر دانشجو که برای تحقیقاتش اومده ایران و پدرش تو لندن یه نمایشگاه بزرگ فرش داره… پس حالا که خیالش راحت شده میتونم قدم بعدیم رو بردارم… نگاهی به گردنبندش انداختم و لبخند زدم. همون شب فهمیدم دخترش نشناختم … تا اسممو پرسید مطمئن شدم واسه چی میخواد محسن اهو می گفت و ادامه داد:
دانلود رمان مرد عروسکی از سیرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگی عاشقانه پزشکی مشهور که با خیانت و شکست گره خورده… او در این داستان از سرگذشت خود و آشنایی با همسرش می گوید، زنی که از او عروسک سیلیکونی می سازد تا جای خالی اش را پر کند و اکنون در تیمارستان است...
خلاصه رمان مرد عروسکی
تقریبا یک هفته بعد از قرار آن شب، عصر در مطبم نشسته بودم و در سایت های علمی انگلیسی مطالبی درباره قرینه سازی میخواندم که بیماری درب اتاق رو زد… – بفرمایید… رعنا که وارد شد لبخند روی لبم ماسید.-نترس،نیومدم تهدیدت کنم! هنگامه منو فرستاده اینجا… من عینکیم ولی جدیدا احساس میکنم شماره چشمم بالا رفته! به صندلی ای که رو به رویم بود اشاره زدم و گفتم: بشین… نسخه چشم پزشکی سابقش را گرفتم که فکر شیطنت آمیزی به سرم زد و گفتم: بیا ازت یه تست بینایی سنجی بگیرم. لیست اشکال بینایی سنجی به روی دیوار قرار داشت صندلی اش را رو به روی آن قرار دادم و به او گفتم: چشم چپتو بگیر.
سپس با چوب نازکی به لگاریتم متوسط پایین اشاره زدم… – پایین . – اشتباهه! به لگاریتم بزرگ بالا اشاره زدم… – بالا؟ – خب تبریک میگم تو کور شدی! رعنا با دهان باز پرسید: جان؟ این دیگه چه نوع معاینه ایه؟ پشت میزم نشستم و با لحن جدی گفتم: متاسفم، تا دوماه دیگه کور میشی! آب مروارید بدخیم داری، کاریشم نمیشه کرد! بعدی. رعنا چشمانش را ریز کرد و غرید: خیلی بدجنسی… لبخند موذیانه ای زدم و پرسیدم: ترسیدی؟ – آره، ترسیدم! به او اشاره دادم تا پشت دستگاه اسلیت لمپ بنشیند، چشمانش را معاینه کردم، مشکل خاصی نداشت بعد از انجام چک آپ لازم به او گفتم: میتونم برات
لیزر لازک انجام بدم، اختلال قرنیه نداری! با شرمندگی پرسید: هزینش… – یک و نیم. جا خورد و گفت : خب من ترجیح میدم عدسی جدید بخرم ! – قابلی نداره ! – ممنون آقای دکتر، شماره چشمم… – میتونم برات انجام بدم، هزینه ایم نمیگیرم! تو دوست زن داداشمی! لبخند مهربانی زد و گفت: منم بهت یه عروسک چوبی میدم… – جان؟ به میز کارم اشاره زد و گفت: میزت خیلی خالیه دکتر! یه عروسک چوبی بهت میدم که بزاری اینجا، خودم میسازم.. -معامله خوبیه! چشمان رعنا را با هزینه خودم لیزر کردم، مرد دل رحمی بودم و وقتی وضعیت چشمان ضعیف و ناتوانی مالی او را دیدم این کار را وظیفه پزشکی خود دانستم…
دانلود رمان مرد عروسکی از سیرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگی عاشقانه پزشکی مشهور که با خیانت و شکست گره خورده… او در این داستان از سرگذشت خود و آشنایی با همسرش می گوید، زنی که از او عروسک سیلیکونی می سازد تا جای خالی اش را پر کند و اکنون در تیمارستان است...
خلاصه رمان مرد عروسکی
تقریبا یک هفته بعد از قرار آن شب، عصر در مطبم نشسته بودم و در سایت های علمی انگلیسی مطالبی درباره قرینه سازی میخواندم که بیماری درب اتاق رو زد… – بفرمایید… رعنا که وارد شد لبخند روی لبم ماسید.-نترس،نیومدم تهدیدت کنم! هنگامه منو فرستاده اینجا… من عینکیم ولی جدیدا احساس میکنم شماره چشمم بالا رفته! به صندلی ای که رو به رویم بود اشاره زدم و گفتم: بشین… نسخه چشم پزشکی سابقش را گرفتم که فکر شیطنت آمیزی به سرم زد و گفتم: بیا ازت یه تست بینایی سنجی بگیرم. لیست اشکال بینایی سنجی به روی دیوار قرار داشت صندلی اش را رو به روی آن قرار دادم و به او گفتم: چشم چپتو بگیر.
سپس با چوب نازکی به لگاریتم متوسط پایین اشاره زدم… – پایین . – اشتباهه! به لگاریتم بزرگ بالا اشاره زدم… – بالا؟ – خب تبریک میگم تو کور شدی! رعنا با دهان باز پرسید: جان؟ این دیگه چه نوع معاینه ایه؟ پشت میزم نشستم و با لحن جدی گفتم: متاسفم، تا دوماه دیگه کور میشی! آب مروارید بدخیم داری، کاریشم نمیشه کرد! بعدی. رعنا چشمانش را ریز کرد و غرید: خیلی بدجنسی… لبخند موذیانه ای زدم و پرسیدم: ترسیدی؟ – آره، ترسیدم! به او اشاره دادم تا پشت دستگاه اسلیت لمپ بنشیند، چشمانش را معاینه کردم، مشکل خاصی نداشت بعد از انجام چک آپ لازم به او گفتم: میتونم برات
لیزر لازک انجام بدم، اختلال قرنیه نداری! با شرمندگی پرسید: هزینش… – یک و نیم. جا خورد و گفت : خب من ترجیح میدم عدسی جدید بخرم ! – قابلی نداره ! – ممنون آقای دکتر، شماره چشمم… – میتونم برات انجام بدم، هزینه ایم نمیگیرم! تو دوست زن داداشمی! لبخند مهربانی زد و گفت: منم بهت یه عروسک چوبی میدم… – جان؟ به میز کارم اشاره زد و گفت: میزت خیلی خالیه دکتر! یه عروسک چوبی بهت میدم که بزاری اینجا، خودم میسازم.. -معامله خوبیه! چشمان رعنا را با هزینه خودم لیزر کردم، مرد دل رحمی بودم و وقتی وضعیت چشمان ضعیف و ناتوانی مالی او را دیدم این کار را وظیفه پزشکی خود دانستم…