دانلود رمان خونهی بهار و آرمین از ستاره شجاعی مهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خونهی بهار قصهی آرمین پسر جوونیه که بعد از طلاق عموش، پنهانی از همه، همسر اونو صیغه میکنه تا ازش مراقبت کنه. قصهی وانیاست که با یک دنیا امید و آرزو پای سفرهی عقد با چاووش میشینه اما درست شب ازدواجش یک غریبه با چاووش تماس مشکوکی میگیره و راز وانیا رو براش فاش میکنه. رازی که موجب میشه چاووش قید ازدواج با وانیا رو بزنه. دست سرنوشت وانیا رو به خونهی بهار و آرمین میرسونه تا اینکه …
خلاصه رمان خونهی بهار و آرمین
ساعت از یازده گذشته بود که کلید را داخل قفل انداخت و داخل رفت. ماشین را سرجای همیشگی پارک کرد و بادیدن چراغ های خاموش خانه به ذهنش رسید که بهار زودتر از همیشه خوابیده است. از ظهر چند دفعه با او تماس گرفته بود که بار آخر به جایش منیر جواب داد و گفت بهار در حیاط است و دلش میخواسته کمی قدم بزند. حس کرد صدای منیر کمی گرفته بود اما به روی خودش نیاورد. شب که عموهایش رفتند سریع آماده شد که به خانه بهار برگردد. با وجود مخالفت مادرش دلش طاقت ماندن نداشت. اول از همه سمت اتاق خواب رفت اما با
دیدن جای خالی بهار ته دلش مطمئن شد اتفاقی افتاده است تا برگشت و خواست با موبایلش تماس بگیرد متوجهی در نیمه باز اتاق مهمان شد. حس کرد صدای قیژ قیژ چوب تختی را از آنجا شنید چشمانش را کمی تنگ کرد و سمت اتاق خواب رفت. از لای در نیمه باز نگاهش افتاد به چشمان بستهی دختر جوانی که موهای سیاه و بلندش دور شانه هایش ریخته بود و تنها تابی سفید و بندی به تن داشت. در را آهسته هل داد و کامل بازش کرد با مکثی پا به اتاق گذاشت. سمت تخت رفت با ابروهایی که درهم کشیده بود بالای سر دخترک ایستاد و چند لحظه
در همان وضعیت خیره اش شد. وانیا تکانی در جایش خورد و کمی به پهلو چرخید انگار وجود شخصی را در کنارش حس کرد که چشمانش برای لحظاتی باز شد و با دیدن چهره ی غریبه ای با ترس از جایش پرید و با جیغی کوتاه چسبید به دیوار. با حضور وجود مرد جوان بالای سرش تقریبا قبض روح شده بود و رنگ صورتش فرقی با گچ دیوار نداشت. وحشت زده نگاهی به اطراف انداخت و در ذهنش دنبال راه فرار بود. آرمین نگاهی به چشمان ترسیده اش انداخت. -تو دیگه کی هستی؟ دخترک آب دهانش را قورت داد و لحافش را کنار گذاشت …
دانلود رمان نغمه شب از آرام و بنفشه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نغمه تک دختر یه سازنده سرشناس تو شیرازه، دختری که بخاطر نگرانی ها و حساسیت پدر و مادرش وابسته و منزوی شده. بخاطر این وابستگی ها نغمه سه ساله پشت کنکور مونده و به شدت دلش استقلال و رفتن از خونه میخواد. برای همین از مردی کمک میگیره تا بتونه پدرش رو راضی کنه و دانشگاه شهر دیگه بره، مردی که در ظاهر هدفش کمک به استقلال نغمه است اما در باطن ... برنامه دیگه ای برای نغمه داره!
خلاصه رمان نغمه شب
کمد رو چیدم. به مامان زنگ زدم یه ساعت حرف زدیم. ملحفه کثیف تخت رو جمع کردم ببریم خونه شهریار بشوریم. وسایل فردام آماده کردم. حتی مانتو و لباس فردام رو اتو هم کردم! ساعت دیگه نزدیک شده بود و از زور توالت رفتم بیرون از اتاق! کسی بالا نبود. رفتم توالت و موهام رو مرتب کردم. نمیخواستم مزاحم کار شهریار بشم اما دیگه تحمل نداشتم. براش نوشتم…دوش بگیرم !؟ شهریار نوشت…هرجور خودت راحتی عزیزم. من یکم کارم مونده!
براش نوشتم باشه! اما دوش نگرفتم و رفتم پایین. مریم جلو تلویزیون بود و بقیه تو حیاط. تا منو دید گفت: دایی که ۴ ساعت رفته تو اون بالا چکار میکنی ! خواب بودم بعد هم لباس هامو چیدم تو کمد! مریم مشکوک نگاهم کرد و گفت: سریع دستم رو گذاشتم رو گردنم و سرمو کج کردم کمی..اما مریم یهو بلند زد زیر خنده و گفت: دروغ گفتم! اخم کردم بهش و گفتم: پرو! نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: بالاخره ببینم داییم به نوایی رسید یا نه!
چشم چرخوندم و گفتم: نترس ! تو به فکر خودت باش! قیافه اش وا رفت. مشکوک گفتم: با مرتضی نرفتی بیرون؟چی شده!؟ چرا… مریم پاهاش رو انداخت رو میز و برام تعریف کرد مرتضی تهران نیست. رابطه بینشون خوب بود اما هر دو درگیر خانواده و مسائل اون بودن. شهر یار برای مریم کلاس زبان ثبت نام کرده بود و از هفته بعد هر روز هفته باید عصر ها میرفت کلاس زبان.
دانلود رمان هزارچم جلد دوم از زینب ایلخانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتی نو از سرانجام قهرمان هزارچم، امیر رضا، ریحانه، شهاب الدین! «هزارچم دو» قصه پایان سرنوشت شخصیت هاست پایان سیاهی ها و شاید…
خلاصه رمان هزارچم جلد دوم
پله برقی ایستگاه تجریش مترو دوباره خراب است و این اولین بار است. احساس میکنم زانوانم بی وفا و برای همراهی ام در بالا پایین روزگارم منصرف شده اند و شاید هم کم آورده اند… شاید زود پا به سن گذاشته ام و یا نه اصلا شاید سن پا روی من و روزگارم گذاشته است؛ سنی که هنوز به سی نرسیده چنین قصد تاراج تنی را دارد که روحش وعده قوی بودن ابدی دارد. پله های آخر نفس هم همدست زانوانم می شود.
با خودم فکر میکنم شاید اشتباه میکنم هیچکس محکوم به همیشه قوی بودن نیست شاید باید قدری بنشینم قدری چشم ببندم و از خودم برای همه این سال ها تقدیر کنم شاید این تقدیر مرحم نفس زخمی و ناتوانی زانوانم شود. مینشینم و به آرامی ماسکم را در می آورم و چند نفس عمیق که این روزها از همه مردم جهانم دریغ شده است را میهمان ریه هایم میکنم و همان چند نفس کافی است تا دست بر زانو بزنم و بلند شوم.
به لیست خریدهایم نگاهی دوباره می اندازم مادر که می شوی الویت همه چیز فرزندت میشود و تمام لیست من مورد علاقه های جان خانه است جانای ما…دخترم فردا مرخص میشود و می دانم شور دوباره وجب به وجب خانه را زنده خواهد کرد مشغول خرید در میوه فروشی هستم که مانیا تماس می گیرد و یادآوری میکند به جانا قول داده است که گلدوزی روی لباسش را تمام کند و چند رنگ نخ برای گلهای رنگی سفارش دخترم کم دارد همراه نخ های رنگی یک دسته گل رنگارنگ هم از پسرک گلفروش سر چهار راه میخرم.
دانلود رمان حریر و حرارت از بنفشه و رعنا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حریر دختر کوچیک یه خانواده متمول و سرشناسه، خانواده ای که بخاطر اعتقاداتی که دارن ازدواج ها اکثرا فامیلی هست و ارتباط با جنس مخالف در خارج از مهمونی خانوادگی، کاملا ممنوعه! بعد ازدواج خواهر حریر، کسی به خواستگاری حریر میاد که اون رو قراره با روی پنهان خانواده آشنا کنه، به شخصیت مخفی بقیه اعضا… حریر دچار سردرگمی عظیمی میشه، حس میکنه حتی خودش رو نمیشناسه، اما همه چیز با مرگ یه نفر بیشتر از قبل بهم میریزه… این رمان به جنبه های روانی محدودیت های کودکی و تمایلات خاص در بزرگسالی میپردازه.
خلاصه رمان حریر و حرارت
با گریه گفت: حریر… دیدی چی شد …حس میکردم نمیتونم نفس بکشم. گوشی رو دادم به برهان و دستم رو گذاشتم رو قلبم. برهان سریع گفت: حنا… حنا کجایین!؟ بردیا کجاست!؟ ای وای من ای وای من! دارم میام… من خودم جمعش میکنم! باشه باشه نمیاد تو نترس …با این حرف قطع کرد. من حس میکردم دارم خفه میشم. برهام جلو بیمارستان دوبله پارک کرد. چرخید سمتم و گفت: حریر دختر… نفس بکش … بازوم گرفت و منو تکون داد.
نمیتونستم، انگار ریه ام قفل کرده بود. فقط بریده بریده نفس میگرفتم. انگار که هوا نبود. برهان زد به پشتم و یهو انگار قفل سینه ام باز شد. هین بلندی گفتم: نفس گرفتم و زدم زیر گریه…برهان شوکه فقط نگاهم میکرد. به هم نگاه کردیم. اما تازه رها شده بودم …بالاخره صدای گریه ام قطع شد. هرچند اشکم بند نمی اومد…بوق ممتد ماشین پشتمون، باعث شد از هم جدا شیم. برهان مجبور شد بره جلوتر پارک کنه.
چرخید سمتم. دستش قاب شد دور صورتم و گفت: خواست بره… همینجا بمون تا بردیا رو بیارم… نمیخواد بیای تو! دستش رو گرفتم و گفتم؛ منم میام! نگاهم کرد و گفت: حنا گفت نیای داخل. اوضاع خوب نیست حریر… من نمیتونم هم بردیارو بیارم، هم هوای تو رو داشته باشم . راضی نشده بودم. اما برهان نگاهش انقدر پر از غم بود، که فقط تونستم سر تکون بدم باشه. برهان زیر لب گفت: مرسی…پیاده شد و من قفل مرکزی رو زدم؛ اما زنگ زدم به مامان….
دانلود رمان بادبادک باز از خالد حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرا بین دو دوست یعنی امیر و حسن است. امیر و حسن هر دو با هم بزرگ شده اند و از یک پستان شیر خورده اند. امیر پسر یک ارباب است ولی حسن پسر خدمتکاری است که در خانه پدر امیر کار می کرد. حسن نمونه یک انسان پاک و بی غش بود که با تمام وجود خود را فدای امیر کرد. در جای جای زندگی حسن درد خفته به طوری که با خواندن داستان محال است بغض تمام وجودتان را نگیرد. یک انسان پاک که هر جا خود را فدا می کرد تا به امیر کمک کند، یک انسان وفادار…
خلاصه رمان بادبادک باز
من و حسن در زمان کودکی از درخت های سپیدار کنار راه ماشین رو خانه ی پدرم بالا می رفتیم، تکه آینه ای را برمی داشتیم، نور را به خانه ی همسایه ها می تاباندیم و عاصیشان می کردیم، با پاهای برهنه ی آویزان و جیب هایی پر از گردو و توت خشک روبروی هم روی دو شاخه ی بلند می نشستیم. به نوبت آینه را به دست می گرفتیم، توت می خوردیم و هره کره کنان به طرف هم پرتاب می کردیم، هنوز هم حسن را بالای آن درخت می بینم نور خورشید از لابه لای برگ های درختان روی صورت کمابیش گرد کاملش بازی می کند، صورتی مثل عروسک های چینی که از چوبی سخت تراشیده باشند؛
دماغ نخ با پره های گشاد و چشم هایی تنگ بادامی مثل برگ های خیزران، چشم هایی که با تغییر نور طلایی به سبز و حتی آبی می زد. هنوز هم می توانم گوش های کوچک و چانه ی نوک تیزش را ببینم: انگار مثل زایده ای بعدا به صورتش اضافه شده؛ همچنین شکاف لب بالایش در طرف چپ دوخط عمودی که انگار ابزار عروسک ساز چینی کمی لغزیده یا نافرمان و بی دقت شده بود. گاهی بالای درخت ها با حسن حرف می زدم و او در این میان با قلاب سنگ به طرف سگ گله ی آلمانی یک چشم همسایه گردو پرتاب می کرد. حسن هیچ وقت دلش نمی خواست این کار را بکند؛ اما اگر من از او می خواستم
از ته دل میخواستم، خواهشم را رد نمی کرد. بعلاوه وقتی قلاب سنگ دستش بود به کسی امان نمی داد، علی، پدر حسن؛ ما را غافلگیر … می کرد و سخت از کوره در می رفت یا بهتر بگویم آنقدر کفری می شد که از آدم ملایمی مثل علی بر می آمد. انگشتش را تکان تکان می داد و اشاره می کرد از درخت بیاییم پایین. آینه را از دستمان می گرفت و چیزی می گفت که مادرش به او یاد داده بود. می گفت وقت نماز خواندن، شیطان نور آینه را روی آدم ها می اندازد تا حواسشان را پرت کند. همیشه پسرش را سرزنش می کرد و ادامه می داد: (و موقع این کار می خندد.) حسن سر به زیر می انداخت و…