دانلود رمان نمایش مرگ از صبا طهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چی از آنجایی شروع شد که بار زندگی گردنش افتاد. بعد اتفاقی که افتاد ماجرای عجیبی پیش آمد. از فرارش تا پاکسازی شهر، قاتل روانی و…چند رفیق که اتفاقات پیچیده ای براشون رخ میدهد. آدم ها تغییر میکنند؛ اما این تغییر فرق داشت. او را از یک آدم مثبت و فرشته، تبدیل به آدم سرد و شیطانی کردند که میتونه به راحتی همه رو شکست بده. اما در زندگی همه چیز اون جوری که فکر میکنی خوب پیش نمیرود. اما گاهی توان این رو داشتم، که مغزم رو به فروش بزارم. آره… این مغز با افکارش به فروش میرسد..
خلاصه رمان نمایش مرگ
نمیدونم قبل اینکه بمیرم دوست دارم یک بار دیگه ببینمش تو کل عمرم همه مسخره ام کردن؛ ولی بعد سالها تونستم به هدفم برسم. ادمها خیلی بدن دلارا، وقتی چاق باشی هیچ کس دوست نداره و بعد لاغر و خوشگل باشی همه سمتت میان فقط به خاطر ظاهر. بدون حرف فقط نگاهش میکردم. نگاهی بهم انداخت گفت: برام مهم نیست که بمیرم یا نمیرم تو چی؟ من اهوم برای من هم مهم نیست. صبح با صدای تیری از خواب پریدیم.
سمت خیابون اصلی رفتیم و صداها واضح تر شد. مردم جیغ داد میکشیدن و از دست این آدمهای ناآشنا فرار میکردن ولی کشته میشدن. به ماشین ون اون سمت خیابون زل زدم خالی بود! من همینجا باشید. دویدم و همشون صدام زدن وارد ون شدم و پشت فرمون نشستم که فردی از پشت چاقو رو گلوم گذاشت. دستش رو پیچوندم و پرتش کردم بیرون. دور زدم و بچه ها وارد شدن با تمام سرعت گاز دادم. ممکنه پیدامون کنن. چقدر اسلحه
برگشتم و داخل جعبه ای کلی اسلحه بود.
مرسانا کلون رو چک کن اینور تو هم کمک مرسانا کن و دنبال مدرکی یا چیزی بگرد. پانیا تو حواست به بیرون باشه زلفا تو هم بیا جلو بشین. سری تکون داد و کنارم نشست. آینور هیچ مدرکی نیست فقط وسیله هست. خوراکی چی؟ مرسانا اینجا مواد غذایی هست. هر کدوم ساندویچ سردی رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن.
دانلود رمان ناتو از ناشناخته و ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من یک قاتل سفارشی ام. امپراطوریم رو برحسب درد کسایی که شکنجه کردم، ساختم. اسمم با دعا زمزمه میشه و من نهایت تمام بدی هایی هستم که تو حتی تصورشم نمیتونی بکنی تا اینکه… پیداش کردم… دختری رو غرق در خون. حس و کشش وحشتناکی که به این دختر داشتم، بی دلیل اما جنونانگیز بود. می خواستمش. بخاطرش یک شهر رو آتیش می زدم و قتل عام می کردم چون، اون دختر اینجر منه…
خلاصه رمان ناتو
از اونجا که خیابان رو بخاطر تصادف بستن، تو این لحظه از شب که تو حالت عادی بیشتر مردم به خونشون میرن و شلوغه، الان خیابون خیلی آروم و بدون عبور و مرورئه. از کنار چندتا مغازه که از قبلِ عصر بسته شدن و درهاشون رو محکم قفل کردن میگذرم. یه چند دقیقه ای وقت دارم که هر کجا بخوام قدم بزنم یا حتی وقت کافی برای گشتن شهر اطرافم داشته باشم. پایین تر از اورورا، به سمت خیابون۳۹ام میرم و با سرعت حرکت میکنم تا به موقع به فورد برسم، که اون صدا رو می شنوم.ناله ای اروم و دردناک. اونقدر ساکت و آرومه که فکر میکنم حتماً توهم زدم. چشمام اطراف رو جستجو میکنن
و به دنبال منبع هستن. چیزی جز خیابون های سیاه نمیبینم که با تابش کم چراغ های خیابون، تاریک به نظر میرسن. سطل های زباله خالین، به نظر میرسه یه شهر ارواح لعنتیه. بعد، دوباره اون رو می شنوم. این بار بلندتر و میدونم که توهم نزدم. قطعاً فریاد درده، درست به سمت بالا و راست خودم به سمت کوچه میرم و به گوشه و کنار ساختمون نگاه می اندازم. خیلی تاریکه، به سختی میتونم چیزی رو تشخیص بدم به غیر از یه آشغال جمع کنِ تنها که زیر چراغ خیابون که به سختی روشن شده، نشسته. ای لعنت، تلفنم رو از شلوارم بیرون میکشم و چراغ قوه اش رو روشن میکنم و نور رو روی
زمین میندازم تا بتونم راه کوچه رو پیدا کنم. اینجا بوی دفن زباله لعنتی میده؛ وسطای کوچه میبینم یه چیز کوچکی روی بتن افتاده و بی حرکته. موهای بلوند کم رنگ و تقریباً پلاتینی دور بدنی رو پوشونده و میفهمم که اون یه زنه. غرق در خون زیاد. روی پاهام خشکم میزنه. لعنتی به سمتش می دوم و روی سنگفرش کنارش میوفتم. موهاش با خونِ قرمز روشن شده و پوست سرش کاملاً تا پیشونیش خیسه و وقتی نور رو به صورتش میندازم، هوا داخل قفسه سینه ام جمع میشه. تو حرفه من، اصلا امکان نداره چیزی منو شوکه کنه… من حالا حالا احساساتی نمیشم و به چیزی اهمیت نمیدم….
دانلود رمان ستی از پاییز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هاتف، مجرمی سابقهدار، مردی خشن و بیرحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان میشود. مردی درشتقامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم» شنیده نمیشود…
خلاصه رمان ستی
به تاج تخت تکیه داده و محتویات تلخ لیوان را مزه مزه می کردم. خاطرات از پس ذهنم هجوم می آوردند. جیغ و داد، آوای التماسش و تفی که به صور تم انداخت… بعد از آن فقط چیزی شبیه یک آخ! کوتاه و منقطع. ترکیب الکل و هوس معجون خطرناکیست که عقل را از سر به در می کند. آنقدر که نبینی که بیهوشی از فرق شکافته است و درد، نه از ترس و وحشت. دنیا بر سرم آوار شد وقتی روز بعد، فهمیدم که سرش شکافته، از حال رفته و من مشغول بودم.
چه چیزی این ژنتیک کثیف مرا توجیه می کرد؟ تمام دنیا هم جمع شوند، آن آبی که ریخته شد، به کاسه باز نمی گردد. کابوسی که شب های طولانی، دست از سرم بر نداشت. شب هایی شبیه امشب! چه چیزی عایدم میشد با مرور این خاطرات چرک گرفته.. چشم بر هم گذاشتم و آخرین تلاش برای راندن تصاویر مغشوش از سرم! وحشتی که از خوابیدن داشتم، باز هم سراغم آمده بود. کابوس های جهنمی! صحنه حرکت انگشتانم بر روی صورتش.
صورتی محو، موهایی لخت و سیاه که رخساره اش را می پوشاندند. دستی که پیش می بردم تا موها را از صورتش کنار بزنم! ولی به جای الی، مادرم بود! صدایی از موبایلم، گردباد خیال را دود کرد. پیغامی کوتاه و مختصر از بهمن.. “همه چیز هماهنگه. فردا میری ترکیه” بعد از مدتها یک خبر خوب! از لبه تخت بلند شدم. دستم به سمت پاکت سیگار روی میز رفت. خاطرات، خاطرات، خاطرات متعفن…. بچه های پر خرج، کودکان گرسنه، لباس های مندرس… مادری که چیزی نداشت به جز…
دانلود رمان بی محابا از Fatemeh.destroyer با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها دکتر سرخوش و بیپروایی که بر حسب اتفاق زندگی یک آدم خطرناک را نجات میدهد و برای زنده نگه داشتن احساسش، دنیا را در خطر وجود این مرد میاندازد و تاوان این خطا را با ویران شدن زندگی خودش و دیگران پس میدهد. از زندگی سادهی خودش دست میکشد و وارد بازی خطرناکی میشود که نمیتواند پایانش را با روشنایی تضمین کند….
خلاصه رمان بی محابا
با غرغر سرمش رو پر کردم. نگاه خواب آلودم و به ساعت دی واری صورتیم دوختم، عقربه هاش ساعت دو و چهل دقیقه صبح رو نشون می دادن. کش و قوسی به بدنم دادم و پهلوم و مالیدم. دختر ه گاومیش انقد تو خواب لگد پروند، کبودم کرد. با یادآوری فردا یی که در پیش داشتم نیشم و باز کردم. خوبه که فردا جمعه است و تعطیل، می تونم کمی استراحت کنم چون هفته فوق العاده پرکاری داشتم و انگار که مقرر شده بود فرشته نجات این آقا شم. خواستم آباژور و خاموش کنم که صدا ی ناله خفیف و نسبتا آرومی از جا پروندم. با ترس به اطراف نگاه کردم و در آخر نگاهم رو به لب های ترک
خوردش دوختم که به آرومی تکون می خوردن. با احتیاط صورتم رو به صورتش نزدیک کردم، انگار یه اسم و زمزمه می کرد. – رو… یا… روب… یا روباه؟ روباه کیه؟ – رویا.. دستم و روی پیشونیش گذاشتم، اما احساس حرارت زیادش جا خوردم و به شدت دستم و عقب کشیدم. به آرومی لب زدم:رویا چه خریه؟ خودت داری میمیری گیر دادی به رویا! پارچه تمیزی رو توی آب سرد کردم و روی پیشونی ملتهبش گذاشتم. لحن بی جون و نجوا مانندش، تو ی گوشم خیلی حزن انگیز به نظر می رسید… بدون اختیار همون جا کنار تخت سر خوردم و سرم و روی لبه تخت گذاشتم. چند ثانیه نگذشته بود که دوباره
به چهرش نگاه کردم و با پارچه دیگه ای عرق صورتش و گرفتم و بعد هم خمیازه ای کشیدم. دلی راست می گفت ها! اصلا چرا باید دماغ ا ین از دماغ من خوشگل تر باشه؟! چشم های بستش و مورد خطاب قرار دادم. – این رویا هر کی که هست واسه تو نون و آب نمیشه، سعی کن تا صبح که ببرمت اورژانس از تب نمیری بدبخت! خمیازه دیگه ای کشیدم و پلک های خستم و رو هم گذاشتم تا کمی بخوابم. حال و حوصله کار تکراری پرستاری تا صبح و نداشتم. – رها؟ بلند شو خرس قطبی! نکنه جدی به درک واصل شدی؟ پاشو… چنگی به پتو زدم و تو خواب و بیداری لگدی به طرف صدا پروندم که…
دانلود رمان نقطه ضعف از ریحانه محمود با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس که درگیر و دارِ تعصبهای کورکورانهی برادرش نیما، نقشهی فرار از دیار و خانوادهاشرو طرحریزی میکنه؛ پس از ورود به تهران با حجم شدیدی از ناباوریهاش روبهرو میشه که در راسِ اونها، مردی به نام مسیح قرار داده، مردی که تمام زندگیشرو به دستهای نفرت پایهگذاری کرده.. حصارِ عشق، خیلی سریع تر از اونچه فکرشو میکنه، وجودشرو میبلعه…
خلاصه رمان نقطه ضعف
خورشید بی رحم امروز دیرتر از تمامِ روزها، خودشرو به آبی بی کران آسمان دعوت کرد. نفس تمام شبرو نخوابیده بود. فکرهای عجیب و غریب ذهنش رو که نه، وجودش رو در برگرفته بود تا نتونه یک ثانیه رو هم چشم روی هم بذاره. قرار این بود که به محض طلوع خورشید حرکت کنه. روی پهلو چرخید و با چشمهاش تمام وسایلش رو از نظر گذروند. البته؛ منظور از تمام وسایل همون کوله پشتی آبی رنگ به همراه ساکی بود که کنج دو ضلع اتاق رنگارنگش جایی برای سکونت یافته بود.
بار دیگه چرخید و با حسرت چشم دوخت به انواع و اقسام تابلو و رنگ هاش. چقدر دلش می خواست برای همیشه توی این اتاق بمونه، بمونه و بی خبر از دنیا نفس درونش رو لا به لای شاخ و برگ های دنیای فانتزی نقاشی ها غرق کنه اما، حاج ناصر و نیما بردارش یک هفته ی پیش آب پاکی رو روی دست هاش ریخته بودن و با زبون بی زبونی این رو امر کردن که بهزاد تنها مردیه که میتونی برای زندگی و به عنوان شوهر انتخابش کنی.
آخ چه انزجاری داشت تصور بهزاد پسرعموش به عنوان همسر. پتو رو کنار زد و با وجود کمردردی که از دیشب تا به حال گریبانش رو گرفته بود، روی باهاش ایستاد. تابلوی چهره ی مادرش که یک ماه پیش به اتمام رسونده بود رو دستی کشید و اشک هاش راه خودشون رو یافتن. دلش مادر می خواست، پدر و برادری که در همه حال تکیه گاهش باشن و نبود. حسرت تمام وجودش رو در بر گرفت. کی نفس دختر حاج ناصر کیهانی سرشناس به این نقطه رسیده بود؟ به فکر فرار؟ به زندگی مجردی و دور از دیار خانواده اش؟…
دانلود رمان اوتاکو از پردیس نیککام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آهوا دختر جوانی است که با عنوان لیدر یک تیم برای بازی همیشه حاضر است. اعضای بینام و نشان تیم همراه او ناخواسته گرفتار مشکلات یکدیگر میشوند. تضاد ادیان آنها برای جامعه اگر چه ناخوشایند است و برخورد های اشتباهی در پیش دارد. اما همه آنها زیر سایه هویت های دیگری زندگی میکنند و نیمه واقعی خود را از مردم پنهان میکنند. با جبر یک تصادف بر حسب اتفاق آروکو مرد جوانی است که حکم بازی را تغییر داده و ناخواسته مسیر زندگی گروه اوتاکو عوض میشود اما این همهی داستان نیست….
خلاصه رمان اوتاکو
یک روز که دیگر خوشید طلوع نکند همه خواهیم مرد از سرما؛ در نهایت تندیسی از بی لیاقتی از بشر به جا میماند. چرا که قدر عشق را ندانستیم و راهمان خاموش شد تا ابد… کلاهک بیرنگ را روی سرم تنظیم کردم. لبه هایش را روی خط رویش موهایم مرتب کردم و کلاه گیس مشکی رنگم را از روی مانکن کنارم برداشتم و روی سرم گذاشتم. کچلی مصنوعی ام از بین رفت و کلاه گیس مدل مصری با رنگ براق مشکی و لخت شلاقی از این رو به آن رویم کرد. به چشم هایم که زیر خروار ها آرایش مشکی شب دلربا تر از هر زمان دیگری دیده میشد لبخند کجی زدم و از آینه فاصله گرفتم.
لب های کالباسی رنگم را بهم مالیدم. همه چیز تکمیل بود. با نگاهی به ساعت یقه ی بافت یقه اسکی نقرهای رنگم را کمی مرتب تر کردم و برای بار چهارم تماس خشایار را رد زدم. مهرنگار از دیشب جلوی چشمم آفتابی نشده بود. آنقدر تهدیدم کارساز بود که شبانه بار و بندیلش را جمع کرده و گریخته بود. تنها من مانده بودم و اسما که هنوز در اتاقش بود. و مرد مرموزی که هنوز بیهوش بود! با فکر به اوضاعش نگرانش شدم. تخت را دور زدم که از طریق لبتاپ و دوربین های مداربسته ی اتاق جراحی وضعیتش را چک کنم که با دیدن دوربین خاموش و صفحه ی تاریک لبتاپ لحظه ای نبضم نزد! با لب های بهم
فشرده از خشم قدم تند کردم و از اتاق خارج شدم. مردک دیوانه دوربین ها را از کار انداخته بود! نفس زنان تا اتاق جراحی دویدم تمام نیروی تنم را در پاهایم جمع کرده بودم می دویدم از پیچ دوم پذیرایی که گذشتم سر خوردم اما درست در چند سانتی متری برخورد با زمین تعادلم را حفظ کردم و با کمری خمیده به دویدن ادامه دادم آنقدر سرگرم آماده شدن برای ملاقات با زکریا بودم که اصلا متوجه زمان نشده بودم حالا از شدت شوک نمی دانستم که باید چه کنم ذهنم مثل همیشه در مواقع حساس از کار افتاده بود. فقط می دویدم که خودم را به مرد زندانی شده در اتاق جراحی برسانم…
دانلود رمان عشق شیطان (جلد اول) از مهدیه داوری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان روایت زندگی دختر ساده ایی به اسم سیانا را روایت می کند که در لندن درس می خواند و زندگیشو با کار زیادی به سختی می گذراند اما یک روز با دیدن یک قتل اونم درست جلوی چشمانش توسط کسی با چشم هایی طلایی و دستایی آغشته به خون و لبخندی ترسناک و ظاهری خونسرد… زندگیش دستخوش تغییراتی می شود…
خلاصه رمان عشق شیطان
همون جور ک به افکار خودم می خندیدم دستگیر درو کشیدم و وارد شدم ک… یهو به چیز سفتی خوردم و چند قدم عقب عقب رفتم توقع داشتم ادوارد یا یکی از بادیگاردا رو ببینم سرمو با خشم بالا اوردم ولی با چیزی ک دیدم چند قدم عقب رفتم…. یک جفت چشم مشکی یخی که با بی تفاوت بهم نگاه می کرد. بعد از چند ثانیه از کنارم رد شد اگه بگم یک سوز سردی بهم خورد دروغ نگفتم بدنم لرزید (این دیگ کی بود؟؟؟ چه چشمای سردی داشت.، قیافش؟؟؟ چرا چهرشو یادم نمی اومد.
اینقدر محو چشماش بودم که یادم رفت بهش نگاه کنم، چه بوی عطری هم داشت لامصب) چند تا نفس عمیق کشیدم و ب خودم مسلط شدم. صدای بادیگارد ادوارد بلند شد «رییس می خواد ببیندت» سرمو تکون دادم و ب سمت اتاقی ک بادیگارد می رفت رفتم درو باز کرد و عقب کشید من وارد شدم بعد درو بست. (یک اتاق بزرگ، با دکور مشکی طلایی، کتابخونه ی بزرگی ک سمت چپ قرار داشت و پرده های اتاق همه انداخته بود… چرا پرده هارو انداخته حیف همچین ویویی نی؟؟؟)
ادوارد: «اگه اسکنت تموم شد بشین» هیییی چرا من اینو ندیدم خاک تو سر ندید بدیدم کنن. گلومو صاف کردم و روی کاناپه راحتی نشستم و ادوارد پشت میزش و روی صندلی بزرگ چرمش نشسته بود؛ «تو واقعا احمقی»، چشمام گرد شد! «چی؟؟؟؟؟» شونشوو انداخت بالا: «تو کل دیشبو روی یک پله جلوی در عمارت من خابیدی!» و بی توجه ب چشمای دزشت شدم ادامه داد: «فکر کنم خیلی بدبختی چون اصلا برای جونت ارزش قائل نیستی که توی ایتالیا با وجود این همه قاتل و ادمکش و…
دانلود رمان تبسم مرگ از سرو زمانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمانی نیروانا و کیان یکدیگر را عاشقانه میپرستیدند، اما نشد که آن دو ما شوند، حالا نیروانا برگشته غافل از اینکه کیان نامزد دارد، کیان هم از نیروانا تنها یک چیز می خواهد و بس، این وسط هم بخاطر تهدید های که نیروانا می شود کیان مجبور است که بار دیگر برای او نقش حامی را بازی کند، یک اجبار شیرین …
خلاصه رمان تبسم مرگ
کیان دیوانه وار در خیابان ها ویراژ می داد، نفهمید راه نیم ساعته را چطور طی کرده، خودش را ده دقیقه ای به خانه رساند و ماشین سیاوش را دید. _این اینجا چیکار می کنه. جدیدا سیاوش احساس خود بزرگ بینی می کرد و می خواست جای پدرش را بگیرد و روی صندلی او بنشیند و به دنبال اموختن راه و چاه تجارت دارو بود و چه کسی کلاش تر از پدرش که معلمش شود؟ البته اسم معلم برای پدرش زیادی تقدس داشت. از همان دم در صدایش را در گلویش انداخت.
امروز باید این مسئله عشق و عاشقی یک طرفه ی صبا که به جنون کشیده بود، تمام می شد. کیان نبود اگر دختر مجنون را سر عقل نمی اورد. _صبا ،صبا کجایی؟ سیاوش به سمتش امد و هراسان زمزمه کرد، اومدم اینجا اق سعید نبود، ا-این دختره هم توی اتاق جیغ می کشید. کلید ندارم در رو باز کنم. داره میگه کیان رو بیارین وگرنه خودمو میکشم. کیان دندان قروچه ای کرد و سیاوش را کناری زد ، از وقتی از این خانه ی لعنتی رفته بود داشت نفس می کشید به حین وارد شدن نفسش گرفت. حالش از هوای مسموم این خانه بهم می خورد.
خانه ای که در عین افتابگیر بودن ذره ای نور و گرما نداشت. صبا، کجایی این مسخره بازی رو تمومش می کنی یا نه؟ صدای جیغش را از اتاقی شنید که نه چندان اتفاقی اتاق خودش بود، از وقتی از انجا رفته بود و کلید ها را تحویل پدرش داده بود تا به امروز وقت نکرده بود سری به اتاقش بزند و وسایلش را جمع کند اما مطمئن بود اینهمه مدت صبا در اتاقش خودش را با وسایل شخصی اش سرگرم می کرده و از این موضوع اصلا حس خوبی
نمی گرفت…
دانلود رمان لیست از سروناز روحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ضُحا زَهرابی، دختری جوان و زیباست که پس از ده سال به ایران برمی گردد، به بهانه ی اینکه پدرش کمال زهرابی در بستر بیماری است و در واپسین لحظات عمرش خواستار ملاقات با تنها دخترش است. به محض ورود ضحا به ایران، رازی برملا می شود و او تلاش میکند تا متوجه اسرار عمارت زهرابی ها شود. هیچ کس از بازگشت ضحا راضی نیست و درست زمانی که میخواهد وطن را ترک کند و به زندگی سابقش برگردد، ناگزیر به ماندن می شود. با ورود مردی مرموز و غیر قابل نفوذ، همه چیز به نحو دیگری پیش می رود، ضحا برای مسیری که در آن قرار میگیرد آمادگی ندارد!
خلاصه رمان لیست
من همه ی عمر طلوع نبودم! نفسی عمیق کشید: اون طفل معصوم هم هست! توی چشمان گلی غم بود. خواستم از لهراسب بپرسم که در اتاق باز شد وخود حلال زاده اش سر و کله اش پیدا شد با اخم واضحی گفت: برو به اون کله شق بگو امشب وقتش نیست! رنگ از رخسار گلی پرید. خواستم بپرسم چی شده که لهراسب عربده کشید: با تو نیستم مگه!!! گلی به سوی در هجوم برد و دوان دوان از اتاق خارج شد.
نگاهم به لهراسب رفت و لهراسب بدون توجه به من و چشمان پرسوالم از اتاق خارج شد. صدای فریاد می آمد. صدای جوانی می آمد که عربده میکشید هرچند من نا واضح میشنیدم ولی از تن و اوای صدا مطمئن بودم صدای لهراسب نیست، از نظرم او نمی توانست تا این حد عجز و ناله کند و نزار باشد. به سوی در اتاق رفتم، دیگر من دختر نوذرخان بودم و کسی مراقب رفت و امدم نبود. ازادی کوتاه و کمرنگم را بغل گرفتم و از اتاق خارج شدم چند پله پایین امدم، صدای فریاد های آریا بود.
مردیکه فقط چند ساعت از شناختم از او میگذشت و چند دقیقه با او مکالمه داشتم حالا عاصی و پریشان بود. صدای گلی هم می آمد: بیا قربونت برم بیا اینجا بشین و طلوع جیغ میزد: قربونش نرو!!! پله ها را با شتاب بیشتری پایین امدم. چشم در چشم لهراسب شدم، سیگار برگی آتش زده بود، پاهایش را روی میز سوار هم کرده و به دودی که از سیگار برمی خواست زل زل خیره بود.
دانلود رمان دنیز از سانیا ملایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم دنیز، از سن ده سالگی کنار یک نامادری کلی بلا سرش می آید، و حالا عشقی یک طرفه نسبت به پسر عمه اش دارد که خواهر ناتنیش هم عاشق اوست و همیشه دنیز را از نزدیکی به برنا دور می کند، نامادری دنیز یعنی مهلا، یک قاتل حرفه ای که آدما را به آسانی میکشد، مدت ها میگذرد و طی اتفاقاتی برنا مهلا و دافنه رو لو می دهد، مهلا…
خلاصه رمان دنیز
لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و بعد از برداشتن کوله پشتی ام، از اتاق بیرون رفتم. باز هم مثل همیشه، همه افراد خانواده بودند به جز برنا. دیگه به نبودن هاش عادت کرده بودم. روی صندلی کنار عمه نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. صدای عصبی مهلا، که سعی در آروم نشون دادنش می کرد، گوشم رو خراشید. -دخترم بد نبود صبح بخیری، سلامی… چیزی می گفتی. دوباره استرس سر تا پام رو گرفت. واقعا حواسم نبود . با تته پته گفتم: خو… خوب… یادم نبود. ببخشید! مهلا اخمی کرد و سرش رو با غرور بالا نگه داشت. -سعی کن یادت باشه. لبم رو از داخل جویدم و چیزی نگفتم. سکوت بود که
به کل جمع حکمرانی می کرد. نگاهی به بابام که خیلی ریلکس مشغول خوردن صبحانه اش بود انداختم. بابام هنوز هم مثل قبل بود. هیچ تغییری نکرده بود. سال های اول مرگ مادرم خیلی شکسته شده بود؛ ولی الان مثل پسر های بیست و پنج ساله بود. کسی باور نمی کرد که سن چهل و یک سالگی اش رو سپری می کرد. انگار نگاه خیره ام رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و با حالت سوالی یکی از ابروهاش رو بالا انداخت. دلم برای آغوش هایی که همیشه تکیه گاهم بود تنگ شده بود. بغضم رو قورت دادم و بی صدا به ادامه صبحانه ام مشغول شدم. وقتی حس سیری کردم، از جام بلند شدم و رو به
جمع خداحافظی کردم. به سمت در خروجی راه افتادم. برنا کنار سالن غذاخوری ایستاده بود. دست هاش رو داخل جیبش برده بود و با اخم همیشه گیش، به من خیره بود. سریع چرخیدم و دوباره راه افتادم. با لحن محکم برنا، سر جام میخکوب شدم. -میخوام باهات حرف بزنم. با قدم های محکم بهم نزدیک شد. چرخیدم و نگاهم رو بهش دادم. -مدرسه ام داره دیر میشه. کنارم ایستاد و با بی تفاوتی گفت: من می رسونمت. نگاهی به اطراف انداختم. خبری از دافنه و مادرش نبود. از خدا خواسته، سریع باشه ای گفتم و وارد حیاط شدم. باهام هم قدم شد. به سمت بی ام وی مشکیش رفتیم. بابام خیلی برنا رو دوست داره…