دانلود رمان بعد از او از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محبوبه با همراه خانواده اش به محله ی جدیدی نقل مکان می کند در خانه جدیدی کم کم به پسر همسایه که هر روز هنگام مدرسه رفتن محبوبه به منتظر دیدن او بوده دل می بنده در حالی که هیچ چیز از او نمی دانسته است تنها از مادرش شنیده بوده که ان جا منزل زهرا خانم است تا این که زهرا خانم از مادر محبوبه می خواهد که به خواستگاری محبوبه بیایند محبوبه با رضایت تمام اجازه ورود خواستگار ها را می دهد اما روز خواستگاری متوجه می شود که…
خلاصه رمان بعد از او
قشم سال ۱۳۷۸؛ زیبا سراسیمه از ماشین پیاده شد به محض با گذاشتن رو اسفالت احساس خفگی به سراغش آمد. یعنی هیچ وقت قرار نبود به شرجی بودن و دمای هوا عادت کند؟ امان از آن گرمای لعنتی که باعث میشد احساس خفگی کند زیبا به اطرافش نگاهی انداخت در کوچه پرنده پر نمیزد البته جای تعجب هم نداشت به قول مادرش سگ تو این هوا بیرون نمی آمد چه برسد به آدمیزاد با این که یکی دو سال از انتقال پدرش به این جزیره جهنمی میگذشت اما هنوز هیچ کدام به گرمای هوا و شرجی بودن
آن عادت نکرده بودند اوایل زیبا اصلا ” دلش نمی خواست پایش را از خانه بیرون بگذارد اما بعد از چند وقت پی کاری ودر خانه ماندن حسابی بی طاقت شده و سر انجام تصمیم گرفت کاری انجام دهد حالا نزدیک به یک سال و نیم از مدتی که سرکار میرفت می گذشت، برادرش اما طاقت نیاورده و بعد از شش ماه غر زدن به زمین و زمان به تهران نزد مادربزرگشان برگشت ولی زیبا بقول برادرش رضا میخواست کم نیاورد البته بیشتر دلش نمی خواست مادرش را تنها بگذارد و سعی می کرد به هر جان کندنی بود خودش
را با شرایط وفق دهد. البته وجود محبوبه همسایه دیوار به دیوارشان در تحمل و صبر در برابر این شرایط بی تاثیر نبود از همان ابتدای ورودشان به جزیره محبوبه مثل یک خواهر مهربان هوای او و مادرش را داشت تا غریبی نکنند و بهشان سخت نگذرد با به یاد آوردن صورت زیبا و معصوم فرشته دوباره هیجان سراسر وجودش را فرا گرفت. مجله ای که بعد از چند هفته و با تأخیر سر انجام به دستش رسیده بود را محکم تر میان انگشتانش فشرد وای که چه اخبار مهمی برای محبوبه داشت سرکار به سختی طاقت آورده بود….
دانلود رمان نوبت عاشقی از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با حسرت از ان سوی خیابان به تابلوی بزرگ و زیبای کتاب فروشی نگاه کرد و یاد روزهایی افتاد که در فضای خنک ومطبوع که انباشته از بوی کاغذ وصحافی بود کتاب ها را نگاه می کرد و از دنیای رنگارنگ جلدها به ورق های سفید وخطوط ریز وسیاه سرک می کشید. اه کشید وسر برگرداند تا سوار ماشینش شود اما با انگیزه ای ناگهانی از خیابان گذشت. چر باید عجله می کرد؟ چکار مهم وبزرگی داشت؟ آن او که هیچ دلش نمی خواست به خانه برگردد…
خلاصه رمان نوبت عاشقی
مرجان آهی از سر آسودگی کشید و یکی دو عنوان کتابی که انتخاب کرده بود را روی میز کنار صندوق گذاشت، همانطور که پول هایش را از کیف چرم کوچکش بیرون می کشید فکر کرد: خدا چه قدر منو دوست داشته دوباره راحله رو پیدا کردم، خصایص اخلاقی خوب وزیبای راحله چیزی مثل گنج بود به خصوص برای مرجان که چنین دوستی نداشت وقتی از کتاب فروشی بیرون زد به نظرش رسید ناگهان چه روز زیبایی از کار درآمده به آسمان ک چند تکه ابر شطرنجی اش کرده بود نگاه کرد و بی اختیار لبخند زد. همان لحظه گوشی کوچکش را از کیفش بیرون کشید و یکی دو دکمه را فشار داد.
چند لحظه ای منتظر ماند و بعد سلام کرد، صدایش از شادی لبریز بود شناختی؟ منم مرجان… آره خودمم… خوبم شما چطوری؟ خداروشکر… کارو بار چطوره؟ راستش نمیخوام زیاد مزاحم بشم،می دونم الان سرکاری وسرت شلوغه ولی بیت قضیه استخدام زنگ زدم خواستم بدونم کسی رو گرفتی یا نه؟… چه خوب، پس من این رفیقم رو بفرستم بیاد… همکلاسی خودمونه... البته شاید نشناسی چون بچه بی سروصدایی بود… اما از اون نابعه هاست همه ی ما به جون کندن نه ترم رو تموم کردیم. این هفت ترم و به ختمش کرد، آره… میدونم… اگه این آدم رو استخدام کنی دیگه نباید نگران هیچی باشی…
از بس که با عرضه وبا لیاقته… چنان شرکت و منظم ومرتب میکنه که وسوسه بشی پست مدیریت رو بهش پیشنهاد بدی… آره بابا خیالت راحت… میشناسم که میگم حتی از خودم بیشتر بهش اطمینان دارم. شک نکن که بهترینه… از بابت همه چیز خیالت راحت… فردا میفرستمش بیاد… نه، امروز که گذشت… اسمش راحله افروزه… پس منم خیالم راحت که استخدامه هان؟ سنگ رو یخم نکنی… باشه… خیلی ممنون از بابت خرید ماه پیشتون هم خیالت راحت. من ترتیب تخفیفش رو میدم… آره مراحل اداریش بگذره تمومه… خیلی ممنون خداحافظ. بعد با دقت به خیابان پهن و شلوغ نگاه کرد و دوباره خندید…
دانلود رمان قصه ناتمام از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماجرای قصه ناتمام درباره زنی به اسم نیلوفر هست که ۱۱ سال از زندگی همراه با همسر و پسرش می گذره و کل وقت خود را صرف امورات آن دو میکند با پیدا کردن یکی از دوستانش بعد سال ها از فیسبوک به اسم شراره ارتباط و دیدار در فضای حقیقی ایجاد میشود دورهمی های زنانه کلید می خورد نیلوفر به همسرش شک میکند و برای این که او را بیازماید دست به امتحان سختی میزند و در واقع میخواهد گره را به جای دست با دندان باز کند توصیف مفصل زندگی طبقه ی آپارتمان نشین مرفه تهرانی (شوهری کاسب که مغازه ای در یکی از پاساژ های صادقیه دارد و زنی خانه دار در آپارتمانی در گیشا)
خلاصه رمان قصه ناتمام
به چشم هایم اعتماد نداشتم. خودش بود؟ سرم را جلوتر بردم، بعد عقلم رسید عکس را بزرگتر کنم، به نظرم خودش بود، اسم و فامیلش را ننوشته بود فقط زیر عکس مختصر نوشته بود « شری » … یک دوست مشترک با هم داشتیم، پس خیلی امکان داشت خودش باشد. دل به دریا زدم و برایش پیغام گذاشتم « من تو دبیرستان یه دوستی داشتم که شبیه شما بود. دبیرستان پاک نژاد… » دیگر اطلاعاتی ندادم، او هم صفحه اش بسته بود و به جز عکسش.
هیچ اطلاعاتی نمی شد از زیر زبان صفحه اش بیرون کشید. طبق معمول در صفحات طنز و آشپزی چرخیدم و کلی اطلاعات مفید و غیرمفید به خورد مغز و حافظه ی بدبختم دادم. با نگاهی به ساعت از جا پریدم، چیزی تا آمدن پارسا نمانده بود و من هنوز وسایل صبحانه را جمع نکرده بودم. لپ تاپ را ول کردم و به سرعت ظرف های کثیف را جمع کردم و در همان حال یک بسته گوشت چرخ کرده در ماکروفر گذاشتم تا یخش باز شود. ماکارونی در نیم ساعت آماده می شد و از همه مهمتر پارسا عاشقش بود.
مثل یک ربات برنامه ریزی شده تندتند کار می کردم و در فکر شراره بودم. در دبیرستان هم سر و زبان دار و خوشگل بود با عقایدی عجیب و غریب برای آن دوره، با صدای بلند قهقهه می زد و نمی ترسید که کسی از خنده اش ایراد بگیرد که البته بابا همیشه با اخم ایراد می گرفت: «دختره جلف و سبک، هیچ خوشم نمی آد با این دختر بگردی و دایم هر و کر کنی، دختر نجیب که این طوری نمی خنده!» لیست کارهای دختر نجیب بابا یک طومار درست و حسابی بود البته: دختر نجیب به صورتش دست نمی بره…