دانلود رمان شاه من از پرنیا دانش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اه من… در زندگی هر چه میخواستم به دست آوردم… جز قلب تو… بد کرده ام میدانم.. قلب کوچک و عاشقت را پر از ترس و نفرت کردم… من شاهم… همان شاه مغرور و دل سنگ… ولی تو با زیباییت… لطافتت… قلب پاک و مهربانت به قلبم نفوذ و مرا نرم کرده ای… من شاهم… هر چه بخواهم به دست می آورم حتی با زور… با خشونت… جسمت را تصاحب کردم.. معشوقه ات را نابود… تبعیدت کردم… گمت کردم… فراموشم کردی… حال پیدایت کردم و اینک تو را عاشق میکنم…
خلاصه رمان شاه من
با سرعت روی تپه می دوید باد موها شو به بازی گرفته بود… خوشحال بود و از ته دل می خندید. اما شنیدید که میگن پشت هر خنده ای گریه است… به لوکرتسیا نگاه می کردم… به دختری نگاه می کردم که قلب پاکی داشت… آدم های اطرافش رو دوست داشت و عاشقانه ساوینی که تنها عشق زندگیش بود رو می پرستید اما امان از طوفانی که لورا از آن بیخبر بود… الن بنظرت این سنجاق بهم میاد؟ الن با دقت نگاش کرد: آره بهت میاد… امم ولی بنظرم این یکی بیشتر به رنگ لباست بخوره به سنجاقی که الن نشون داد نگاه کردم: واااای خیلی خوشکله… اما بنظر گرون میاد نه؟ الن: بزار بپرسیم…
برخلاف انتظارم خیلیم ارزون بود باخوشحالی خریدمش از زن تشکرکردیم و باز مشغول راه رفتن توی بازار شدیم الن پارچه ها خیلی قشنگن نه؟ الن: آره اما اونا ابریشمین و گرون اصلا بهشون نگاه نکن اندازه کل هیکل ما دوتا می ارزه اما خیلی خوشکلن… بنظرت روزی میرسه که بتونم بخرم؟ الن: خدارو چه دیدی شاید مقام ساوین بره بالا و بتونه برات بخره. اوهوووم امیدوارم.. الن: رابطتون میخواد اینجوری بمونه لوکرتسیا؟ به تپه رسیده بودیم. منظورت نمیفهمم… الن: نمیخواین ازدواج کنین!؟ کمی حالم گرفته شد.خب فعلا که ساوین حرفی در این مورد نزده. الن: شاید کسه دیگه ای رو دوست داره…
لرزی به تنم نشست. نه اینطور نیست… من دیگه باید برم الن خدانگهدار…الن به خوبی متوجه شکی که در دل دوستش ایجاد کرد شد.. اما او بهترین هارو برای لوکرتسیا می خواست… به مکان مبارزه پسرها رسیدم بلند داد زدم: هییی لباساتونو بزارین فردا می شورم امروز نمییشه… مارتین دستشو زد به کمرش: چرا نمیشه؟ لبخند بدجنسی زدم: حالا خودت میفهمی من میخوام آشپزی کنم کسی مزاحم نشه کریس: خدایا شکررررت میخواد غذا بپزه براموووون… خودم همه لباسارو میشورم تو برو آشپزیتو بکن قهقه ای زدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم سبدمو گذاشتم رو زمین وسایلو از توش در آوردم..
دانلود رمان دبیرستان عجایب از MELI.F.V با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی نوه ی کنت دراکولاس که به اصرار چند نفر وارد دبیرستانی میشه که اونجا با چند نفر اشنا میشه و دردسر های زیادی براشون درست میشه….
خلاصه رمان دبیرستان عجایب
شخص اول: نیکلاس. _با بچه ها خیلی صمیمی تر شدم، شاید اولین باره که دارم از رابطه های دوستی استقبال میکنم، حتی بهترین دوستم شده الکساندر, یه گرگ !!! این عجیب نیست پدر بزرگ؟؟؟ کنت دراکولا_نه پسرم، هیچ چیز عجیب نیست!!! حالا برو وقت غذاست. زود باش وگرنه خانوم مارگارت بهت غذا نمیده ها!!! بلند شدم و خداحافظی کردم. توی راه داشتم فکر می کردم که چطور یکی مثل من میتونه اینقدر تغییر کنه، یعنی واقعا تغییر کردم یا این احساس خودمه؟؟ تو فکر بودم که رسیدم به سالن غذا خوری بچه ها دور یه میز نشسته بودن .اول رفتم پیش مارگارت غذامو گرفتم
و رفتم پیش بچه ها سلامی دادم و نشستم. در حال غذا خوردن بودیم که یکی از بچه ها اومد و بسته ای به من داد, الکساندر _این چیه نیک؟؟؟ _نمیدونم؛ چیزی روش نوشته نشده. انجل_نیک اینجا یه اسم نوشته ممم… خوندنش سخته انگار نوشته لوسیفر!!! مور… مورنینگ استار !!! با شنیدن این اسم خشکم زد. ناخودآگاه پرسیدم : _چی؟؟؟ لوسیفر !!! سریع شروع به باز کردن جعبه کردم با دیدن جسم توی جعبه به هممون شوک وارد شد . دنیرا_این یه دس… دسته ؟؟؟ نیک_اره، ولی نه یه دست معمولی نماد دردسره، دعوت نامه رسمی برای دردسر، این دست اسرار این دست از قدیما برای
دعوت نامه استفاده میشده. آنجل _دعوت به چه دقیقا؟؟ اومدم جوابشو بدم که یدفعه زنگ خطر اتش به صدا در اومد. سریع به خارج از ساختمون دویدیم. الکس_خدای من!!! این چه کوفتیه دیگه؟؟ نیکلاس _انجل جوابتو گرفتی؟؟دقیقا دعوت به این. الکس_خب حالا این چی هست اصلا ؟؟؟ نیک_این یکی از نشانه های شیطان پرستیه، بهش میگن دایره سرکومپانکت، یه دایره با نقطه ای در وسطش و این موضوع که با اتیش اینو نشون دادن؛ یعنی احضار یکی از موجودات جهنمی. دنیرا_بچه ها از وسط این چیزه یه صدای عجیبی میاد مثل صدای- انجوس _غرش دیو !!! یدفعه از وسط اتیش یه هیولا اومد بیرون…
دانلود رمان عشق یعنی دردسر از Mohadeseh.f با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام خدایی که درهمین نزدیکی است… دلتنگی ها گاه از جنس اشک اند و گاه از جنس بغض… گاه سکوت می شوند و خاموش می مانند… گاه هق هق می شوند و می بارند… دلتنگی من برای تو اما… جنس غریبی دارد!
خلاصه رمان عشق یعنی دردسر
_میبینم که باز اینجوری لباس پوشیدی من از دیروز تاحالا دارم برات کری میخونم؟ من_ آقای حسینی شما چیکار به تیپ مردم دارید… باید از کارم راضی باشید که الحمدالله هستید. حسینی_زبون درازی نکن دختر… تو سن نوه منو داری من جای پدر بزرگتم. با پررویی گفتم: من ۱۸ سالمه… شماهم فک کنم ۳۵ یا۳۶ داشته باشید جوونید بزنم به تخته چرا الکی سنتون و میکشید بالا؟ بخدا حیفتونه. حداقل میتونم جای دخترتون باشم. از خنده داشت میترکید… ولی اخم کرده بود…
قرمز هم شده بود عین گوجه البته در اثر خنده… نیشمو باز کردم و گفتم: گناه دارید خواهشا باخودتون همچین رفتاری نداشته باشید آخرم طاقت نیاورد و زد زیر خنده… بی شرف چه قشنگ میخندید. گفت: دختر من همش ۳۲ سالمه چرا انقدر کشیدی بالا؟ بالب و لوچه ای آویزون گفتم: شما خودتون اول گفتید جای پدر بزرگمید. لبخندی زد و گفت: من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری؟ دیگه داشت بیش از اندازه صمیمی میشد… خودمو جمع کردم و گفتم: دیگه با لباس پوشیدنام مشکل ندارید؟
خودشو جمع و جور کرد و گفت: فقط سعی کن بهتر باشی. الکی یه سر تکون دادم و از اتاق زدم بیرون… برو بابا پشمک! کچل بی جنبه تا دوبار بهش خندیدم دست و پاشو گم کرد…!! اه بس کن توهم یکتا توهم زدیا!! اون کچل اخلاقش عین سگه هیچوقتم رام نمیشه!! بیچاره رو انقدر بهش گفتم کچل بیچاره رشد موهاش کم شده… بنده خدا موهاشو تراشیده واسه مد.. اونم نه کچل کچل…فقط سرباز مانند زده… انقدرم خوشگله که نگو دخترای اداره واسش جون میدن… بجز من….
دانلود رمان ویروس مجهول از نگار۱۳۷۳ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مریم یا به قول دوستاش، ماریا، یه دانشمند ایرانی مقیم آمریکاست که توی یه پروژه ی تحقیقاتی بزرگ که به بیمارای مبتلا به ایدز کمک می کنه تا از چنگال ویروس اچ.آی.وی رها بشن، شرکت داره. اوایل همه چی خوبس پیش میره ولی… اتفاقی پیش میاد که تحقیقات رو به هم میریزه. کسی هم نمی دونه این اتفاق از کجا آب میخوره و قصد کسی که خرابکاری کرده از این کار چی بوده، ولی ماریا یه چیزی رو متوجه میشه. اینکه جون همه، همه ی دنیا، مخصوصا ایرانی ها در خطره!
خلاصه رمان ویروس مجهول
با غرور به جمعیت مقابلم نگاه می کردم همهی دانشمندایی که اونجا جمع شده بودن، سر عکسی که دیشب آلن نشونم داد در حال بحث و مشورت و فکر کردن به اینکه ما چطوری تونستیم به این نتیجه دست پیدا کنیم بودن. البته این عکس محرمانه اعلام شده بود و هیچ کس جز دانشمندا و محققای بالا رتبه ی سازمان تحقیقات آمریکا حق دیدنش رو نداشتن. پروفسور اکستروم از لا به لای جمعیت پیشم اومد و صمیمانه به من و آلن که کنارم ایستاده بود گفت: بهتون قول میدم که وقتی این موضوع علنی بشه هر شیش نفر شما جایزه ی نوبل پزشکی رو
ببرین این کشف واقعا بزرگ و مهمه! سرم رو با غرور بیشتری بالا گرفتم و به خودم فکر کردم، من مریم طهمورث، اولین زن ایرانی خواهم بود که نوبل پزشکی رو به دست میاره لبخند محوی زدم و چشمام رو چند لحظه ای آهسته بستم، حتی فکرشم سکر آور بود. بقیه ی بچه های گروه سرگرم گپ زدن با هم بودن و میشل و آلن به طرز خیلی آشکاری از هم دوری می کردن مطمئن بودم که دیشب بعد از اینکه از آلن جدا شدم و آلن پیش میشل رفت تا خبر رو بهش بده اتفاقی بینشون رخ داده بود. حواسم و نگاهم به هر دو نفرشون بود که نیکلاس، از
همکارای قدیمی پیشم اومد به شونه ام زد و باعث شد از نگاه کردنم به میشل دست بکشم.-با پشتکاری که تو برای هر تحقیق و پژوهشی به خرج میدی، شک نداشتم که یه روز به نتیجه میرسه. همین پشتکارت بود که باعث شد بالاخره جواب رو به دست بیاری از صمیم قلبم بهت تبریک میگم ماریا. دستش رو به گرمی فشردم و با لبخند دوستانه ای گفتم: متشکرم نیک. البته باید بگم که همکارام خیلی کمکم کردن و همیشه همراهم بودن، وگرنه من که تنهایی نمیتونستم از پس چنین پروژه ی سنگین و مشکلی بر بیام. نیک هم با محبت دستم رو فشرد و
معذرت خواست تا بره پیش بقیه و با اونا هم گپ و گفتی داشته باشه وقتی رفت پیش خودم اعتراف کردم که اعماق وجودم عذاب وجدانم داشت من رو دیوونه می کرد. من که کاشف اون ویروس لعنتی نبودم خودمون هم می دونستیم اون اتفاق،فقط یه شانس واقعا بزرگ بود و پروفسور اکستروم، شانس کشفش رو به من و گروهم بخشید. قبل از تجمع گروه دانشمندا بهمون گفت که این راز بین ما باقی میمونه و هیچ کس نباید بفهمه که اون لوله آزمایش مسخره، به طرز مشکوکی بین بقیه نمونه ها ظاهر شده بود. یه مقدار از همون ویروس…
دانلود رمان خاطرات یک خون آشام از ال جی اسمیت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرکز داستان، الینا گیلبرت است؛ یک دختر دبیرستانی که قلبش بین دو بین برادر خون آشام، استفن و دیمن سالواتوره، گیر کرده است…
خلاصه رمان خاطرات یک خون آشام
دفترچه خاطرات عزیز؛ امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد. نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی هم دلیل برای خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت ۵:۳۰ صبح است من هنوز بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و مارگارت از فرودگاه بر می گشتم.
این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توی خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دلشان خیلی برای من تنگ شده است. می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد. اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوری فکر می کردم. از پله ها دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را انداختم توی خانه و گوش هایم را تیز کردم.
انتظار داشتم صدای قدم های مامان را بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صدای پدر که در اتاقش صدایم می کند. اما فقط صدای چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد، عمه جودیت آه بلندی کشید و گفت: – بالاخره رسیدیم خونه. مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توی زندگی ام داشته ام سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام. خانه، من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟…
دانلود رمان رمان ولهان (جلد اول) از Ava20 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان در مورد یه جنه… یه جن بد که ماموریت هاى خودشو داره مثل همه جن هاى بد با ذکر بِسْم الله زخمى میشه و انسانها رو دوست نداره اما نسبت به انسانها یه حسى غیر از نفرت هم داره اما این حسو نقض میکنه و جوابى بهش نمیده ، قضیه از جایى شروع شد که برادرش کشته میشه و اون مامور میشه بفهمه کیا اونو کشتن تو این راه باعث میشه خیلى اتفاقات براش بیفته و زندگیش به کل تغییر کنه و…
خلاصه رمان ولهان
خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم و تو گوشش گفتم _ ولش کن خسته اى الان باید بخوابى زود باش برو سرتو بزار رو بالش نماز نخون چشاشو بست و خمیازه کشید بعد از چند ثانیه دوباره خمیازه کشید و گفت _ اهع ولش کن ظهر باز قضاشو میخونم. لبخند خبیثى روى لبم نشست که با شنیدن ذکر… بِسْم الله الرحمن الرحیم… که پدر این دختر گفت زخم عمیقى نشست روى بازوم نعره زدم و خودمو کشیدم عقب که خوردم زمین چشامو بستم و تالار خونه زوبعه رو تو مغزم تجسم کردم.
وقتى چشامو باز کردم تو حیاط بودم و عارض جلوم بود. (عارض: این نوع جنها برخی از انسانها را مریض می کنند.) اخم کردم و خودمو کنار کشیدم که با صداى مسخره اى خندید _ باز که تو خودتو زخمى کردى؟ خیلى برام جالبه که تو چطورى یه ولهان شدى. _خفه شو تا دق و دلیمو سر تو خالى نکردم عارض. خندید و اومد جلو بازومو کشید _بده ببینمش بازومو کشیدم و گفتم _ ول کن نمیخواد _ آروم باش پسر کاریت ندارم که. با عصبانیت رفتم تو تالار زوبعه روى تخت همیشگیش آراسته نشسته بود.
تا منو دید لبخند زد و گفت _ پسر کوچیک من چطوره بیا جلو کاموس. تنها کسى که با اسم واقعیم صدام میزد زوبعه پدرم بود. دستمو روى بازوم فشار دادم تا دردش کمتر بشه به طرفش رفتم و روبه روش ایستادم. _ ارباب بزرگ زنده باشند با همون صداى کریه و ترسناکش خندید با دستش اشاره کرد برم جلو سرمو پایین انداختم. چند قدمى به جلو برداشتم روبه روش قرار گرفتم _ میبینم که دوباره زخمى شدى. سرمو بیشتر پایین انداختم دستى به صورتش کشید. _ نقض کردن یه آدم از کارى که میخواد بکنه زیاد سخت نیست تو یه ولهانى…
دانلود رمان محله ممنوعه (جلد اول) از blod با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد پسری به اسم حسامه. این آقا یه روز با رفیقش سیاوش میره یه مهمونی. اونجا دختری رو میبینه و ناخواسته دل میبنده. بدون این که بدونه اون دختر چیه و کیه. بعد از اون مهمونی اتفاق هایی برای حسام میوفته که خیلی هم خوشایند نیستن و حسام بارها و بارها راهی بیمارستان میشه. با حقیقت هایی رو به رو میشه که براش غیر قابل باورن اما راحت اونا رو میپذیره. حقیقت هایی که باعث میشه حسام بفهمه نصف بیشتر وجودش انسان نیست. با کمک دوستاش میخواد بفهمه که چیه. در این بین سحر و دوستانش هم به کمک حسام میان.
خلاصه رمان محله ممنوعه
هیچ نوری وجود نداشت. راهرو تاریک تاریک بود… تنها صدایی که شنیده می شد، صدای قدمای من بود پاهام سست بودن و می لرزیدن اما من مصرانه به راهم ادامه می دادم جلو چشممو نمی دیدم… نمی دونم چطوری اما برای حرکت تو اون راهروی تاریک مشکلی نداشتم و مطمئن بودم به دیواری نمی خورم… دستام می سوخت و مایع غلیظی که از دستم رو زمین می ریخت رو حس می کردم… حتى شکل زخم دستم رو می تونستم تصور کنم.. با اره برقی بریده و تقریبا دستم به دو نیم شده بود و فقط با یه تیکه گوشت کوچیک بهم وصل شده بودن… حتی استخون هام هم از بین رفته بود اما
اون لحظه اینا اصلا برام مهم نبود… اینکه هر لحظه امکان داشت دستم کنده بشه و رو زمین بیوفته، برام اهمیتی نداشت و حتی سعی نمی کردم دست دیگه مو برای نگه داشتنش جلو بیارم… برای من فقط رسیدن به ته این راهرو مهم بود هر چقدر جلوتر می رفتم، راهرو طولانی تر و تاریکی، بیشتر و تیره تر می شد… قلبم تند تند می کوبید و من قشنگ ضربانشو حس می کردم… با هر ضربان، نفس نفسم بیشتر می شد… سر گیجه داشتم و کل هیکلم نبض می زد… می دونستم تنها کسی که می تونه کمکم کنه، انتهای راهرو ایستاده و من به امید رسیدن به اون به پاهای سست و لرزانم دستور حرکت می دادم.
صدای خرخر نفسای کس دیگه ای رو که شنیدم، با تردید ایستادم… گرمای نفس های کسی رو کنار گوشم حس می کردم. تو اون تاریکی هیچی نمی دیدم اما می دونستم اگه به سمتش برگردم، می تونم ببینمش. می دونستم همون کسیه که این بلا رو سرم اورده… اگه همین طوری می ایستادم، معلوم نبود دیگه چه بلایی سرم میاورد… تو یه تصمیم آنی چشمامو از ترس بستم و با بیشترین سرعتی که پاهای خسته ام بهم اجازه می داد، دویدم…. اونم پشت سرم دوید… صدای قدم هاشو می شنیدم…. خرخر نفس هاشو می شنیدم…. گرمای نفس هاشو حس می کردم…. قلبم تندتر از قبل می تپید…
دانلود رمان محصور شدگان از سوگند موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجب چهارتا جونه کنجکاوه که تصادفا تو یه جاده گیر میوفتن و میرن داخل جنگل ولی رفتن به اونجا سرنوشت زندگیشونو تغییر میده ولی داستان اونجا تموم نمیشه خیلی اتفاقات میوفته که خوندنش خالی از لطف نیست…
خلاصه رمان محصور شدگان
بعد برگشتن اگ مسافرت همه چی رو روال بود داشتن به خوبی و خوشی زندگی می کردن خیلی راحت بودن مثل همیشه میرفتن خونه همدیگه و میگفتن می خندیدن یه روز اریا برای نهار زود اومد خونه سوگند داشت تلویزیون نگاه می کرد با صدای کلید که تو در چرخید به سمت در نگاه کرد اریا: سلام بیا اینارو بگیر سوگند بلند شدو وسایل و از دست اریا گرفت سوگند: چقد زود اومدی اریا: کارم زود تموم شد دیگه اومدم خونه نهار حاضره سوگند: اره دست و صورتتو بشوری کشیدم.
اریا گوشیشو رو این گذاشت با سویچشو و رفت سمت دستشویی سوگند در حال کشیدن غذا بود اریا اومد لباسشو عوض کرده بود گفت: اینقد خستم که بعد نهار مثل خرس می خوابم سوگند: امروز که زیاد کار نداشتی اریا: کار داشتم ولی زود تموم شد وای نمی دونی با چه ادمای زبون نفهمی سروکله باید بزنم که اه اه سوگند: اریا یچیز بگم قبول می کنی اریا: جانم بگو سوگند همونطوری که بشقاب اریا رو یر می کرد با ناز گفت: ببین من همش تو خونم حوصلم سر میره تنهام خوب چی میشه منم برم سرکار.
اریا یکم اخم کرد بعد گفت: خوب؟؟ سوگند من و من کردو اخر گفت: بیام شرکت؟ اریا هم خیلی قاطع گفت: نه بحثم نباشه می خوام نهار بخورم سوگند: اخه… اریا یرید وسط حرفش اریا: عزیزم گفتم نه اصرار نکن چون فایده نداره الانم غذاتو بخور سوگند حرفی نزدو ناراحت نشست رو صندلی و با غذاش بازی کرد اریا همش تو فکر بود غذاش که تموم شد تشکر کرد و بشقاب شو گذاشت تو سینگ و رفت رو تخت دراز کشید و دستاشو گذاشت رو ییشونیش سوگند مشغول جمع کردن میز و شستن ظرفا شد بعد تموم شدن کارش…
دانلود رمان نفرین جسد (جلد اول) از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختریه که به خاطر درآوردن خرج خودش وارد یه خونه میشه تا همدم یک زن میانسال باشه، اما متوجه میشه اون خونه زیاد شرایط طبیعی نداره…
خلاصه رمان نفرین جسد
اگه زورم می رسید دست می انداختم گردن استاد و خفه اش می کردم. ساعت سه بعد از ظهر به خاطر این کچل،موندم دانشگاه و دارم شُر شر عرق می ریزم. مابقی کلاسها از هفته پیش تموم شده بود اما این آقا می خواست نونش حلال باشه و به زور بره تو بهشت. ترانه با آرنج به بازوم زد. با حرص نگاهش کردم: دستمو شکوندی! چته؟ انگشت اشاره اشو جلوی صورتش چرخوند: همه چیم میزونه؟ -آره خبر مرگت
ترانه یه دختر لاغر ۱۹ ساله یعنی همسن خودم.سفید پوست با چشمهای سبز و درشت و موهای فر (البته موقت)خرمایی. فوق العاده شیک پوش و خوش آرایش. با اینکه قدش از من بلندتر بود و به یک متر وهفتاد می رسید بازم همیشه کفش های پاشنه بلند می پوشید و با این کارش قدش از من که همیشه اسپورت پام می کردم یه سرو گردن می زد بالا. با۵۰% پسرهای دانشگاه رفیق بود. البته دله نبودا، بر اساس منفعتش رفیق میشد…
دانلود رمان جنون جن عاشق از دختر زمستانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
و عشق چه زیباست ، بی محدودیت! عاشق بودن هیچ محدودیتی ندارد. حتی اگر انسان نباشی میتوانی دیوانه وار عاشق شوی… و چه زیباست عشق جنی که هیچگاه نتوانسته معشوقه اش را لمس کند! هیچگاه در آغوش هم نبودند و هیچگاه نتوانسته با او چند کلامی صحبت کند، ولی طفلکی جن عاشق برای او، جان می دهد؛ او فقط میتواند صبح تا شب غرق تماشای او شود. او سرشار از معشوقه اش است، یک جن سرشار از انسان. او بوی معشوقه اش را گرفته و معجزه عشق اینجاست، او دیگر جن نیست! او همزاد معشوقه اش است…
خلاصه رمان جنون جن عاشق
بعد از رفتن آقای حیدری وارد خانه شدم، آن قدر از شنیدن خبری که آقای حیدری به من داده بود شکه شده بودم که دیگر میل خوردن به غذا را نداشتم. آخر مگر در این وقت سال خانه گیر کسی می آمد؟ با ذهنی درگیر و اعصابی داغوان راهی اتاقم شدم شاید در این گرمای بوشهر یک دوش بتواند حالم را بهتر کند و اعصابم را آرام تر. حوله ام را از کمد بیرون می کشم. از اتاق خارج می شوم و به حمام که در حیاط قرار داشت می روم. وارد حمام شدم لباس هایم را بر روی آویز می گذارم. در حال حمام کردن بوده ام که صدای چرخیدن کلید در قفل حیاط به گوشم رسید، که صدای بلند نیما رو می شنوم:
– نیلوفر خواهری کجایی؟ کمی به صدایم ولوم می دهم: -جونم داداشی؟ تو حمامم. نیما باهمون صدای بلند: -باش آبجی فقط سریع دوش بگیر بیا ناهار بکش روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می خوره. چشمی به نیما می گویم و مشغول پوشیدن لباس هایم می شوم. بعد از پنج دقیقه، از حمام خارج می شوم، وارد پذیرایی که می شوم نریمان و نیما را در حال تماشا کردن فوتبال می یابم، درست تعصبی و گاهی بد اخلاق بودند ولی اگر روزی جانم را می خواستن دو دستی تقدیمشان می کنم. بالحن آروم و مهربانانه: – سلام داداشیا خسته نباشید. نریمان مثل همیشه با لحن مهربانانه جواب سلامم را می دهد:
-سلام آبجی خانم سلامت باشی عزیزم. نیما هم با لحن آرام ولی آمیخته باغرور: -سلام خواهریم سلامت باشی میشه ناهار رو گرم کنی؟ به نیما چشمی می گویم و وارد آشپزخانه می شوم، و ترجیح دادم مسئله ی خانه را بعد از ناهار اعلام کنم. بعد از گرم کردن غذا، و کشیدن غذاها در ظرف و چیدن روی میز، نریمان و نیما را صدا می زنم: -نریمان نیما، داداشیا ناهار آماده اس. بعد از چند ثانیه قامت نریمان و نیما در درگاه در آشپزخانه نمایان شد، هر دو روی صندلی می نشینند، و شروع به کشیدن غذا در بشقاب هایشان می کنند. می خواستم از آشپزخانه خارج شم که باصدای نیما که اسمم را مخاطب قرار می داد…