دانلود رمان مقاومت در برابر جادوی سیاه از هانیه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هانیه دختری سیزده ساله است که می خواهد آرامش داشته باشد اما واقعیت او را درهم می شکند. او که پدری جادوگر دارد کم کم می فهمد که نمی تواند از سرنوشت فرار کند… توی این جلد از رمان با جادو آشنا می شیم و این که چه کارایی می تونه بکنه و اسم جلد دومش جنگ نهاییه. جلد سوم اسمش واقعیت.
خلاصه رمان مقاومت در برابر جادوی سیاه
به پنجره تکیه داده بود. هوا تاریک بود… به تیرگی دنیای زیرین… دنیای هیدیز… لبخندی زد. داستان پرسی جکسون، داستان مورد علاقه اش، خیلی به این نکته اشاره کرده بود. خدایان یونانی که هیدیز، آفرودیت، پوسایدن، زئوس تشکیل می شدند!و آرس، خدای جنگ و آپولو، خدای خورشید! آن قدر تعدادشان زیاد بود که به سختی قابل
شمارش بودند. با یادآوری نیکو دی آنجلو لبخندش پررنگ تر شد. شوهر خیالی اش! نیکو با موهای ابریشمی و چشم های مشکیِ… آهی کشید. رمان ها…
داستان ها… هیچ کدام هیچ فایده ای ندارند… اما او دوران شادی را با آن ها گذرانده بود، تنها در دو سال زندگی اش که در راهنمایی درس می خواند. چند روزی بود که پارمیدا واقعاً روی اعصابش رفته بود. آهی کشید… دوستی بدتر از این نمی توانست پیدا کند؟ کمی با خودش جر و بحث کرد که “این” به درخت می گویند. و با شوخ طبعی اضافه کرد”نه وقتی که بحث سر پارمیدا باشد!”. چه می شد اگر هانیه تنها برای یک سال بغل دستی اش بود تا از شر بقیه خالص شود؟
یادش آمد که روزهایی بودند که او، هانیه، فاطمه و پریسا دور هم جمع می شدند. فاطمه و پریسا یک سال از هانیه و او بزرگ تر بودند، اما گروهشان واقعا دوست داشتنی به نظر می رسید! آن ها می رفتند پارک بانوان و پریسا گاهی درباره ی رمان هایی که خیلی وقت پیش آن ها را خوانده و به آن ها وفادار بود می گفت… درباره ی هری پاتر و حتی بعضی اوقات توآیالیت. فاطمه هم با وجود این که توآیالیت نخوانده بود، گوش می داد و بعضی وقت ها با موبایلش ور می رفت تا آهنگی را باز کند…
دانلود رمان شاه من از پرنیا دانش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اه من… در زندگی هر چه میخواستم به دست آوردم… جز قلب تو… بد کرده ام میدانم.. قلب کوچک و عاشقت را پر از ترس و نفرت کردم… من شاهم… همان شاه مغرور و دل سنگ… ولی تو با زیباییت… لطافتت… قلب پاک و مهربانت به قلبم نفوذ و مرا نرم کرده ای… من شاهم… هر چه بخواهم به دست می آورم حتی با زور… با خشونت… جسمت را تصاحب کردم.. معشوقه ات را نابود… تبعیدت کردم… گمت کردم… فراموشم کردی… حال پیدایت کردم و اینک تو را عاشق میکنم…
خلاصه رمان شاه من
با سرعت روی تپه می دوید باد موها شو به بازی گرفته بود… خوشحال بود و از ته دل می خندید. اما شنیدید که میگن پشت هر خنده ای گریه است… به لوکرتسیا نگاه می کردم… به دختری نگاه می کردم که قلب پاکی داشت… آدم های اطرافش رو دوست داشت و عاشقانه ساوینی که تنها عشق زندگیش بود رو می پرستید اما امان از طوفانی که لورا از آن بیخبر بود… الن بنظرت این سنجاق بهم میاد؟ الن با دقت نگاش کرد: آره بهت میاد… امم ولی بنظرم این یکی بیشتر به رنگ لباست بخوره به سنجاقی که الن نشون داد نگاه کردم: واااای خیلی خوشکله… اما بنظر گرون میاد نه؟ الن: بزار بپرسیم…
برخلاف انتظارم خیلیم ارزون بود باخوشحالی خریدمش از زن تشکرکردیم و باز مشغول راه رفتن توی بازار شدیم الن پارچه ها خیلی قشنگن نه؟ الن: آره اما اونا ابریشمین و گرون اصلا بهشون نگاه نکن اندازه کل هیکل ما دوتا می ارزه اما خیلی خوشکلن… بنظرت روزی میرسه که بتونم بخرم؟ الن: خدارو چه دیدی شاید مقام ساوین بره بالا و بتونه برات بخره. اوهوووم امیدوارم.. الن: رابطتون میخواد اینجوری بمونه لوکرتسیا؟ به تپه رسیده بودیم. منظورت نمیفهمم… الن: نمیخواین ازدواج کنین!؟ کمی حالم گرفته شد.خب فعلا که ساوین حرفی در این مورد نزده. الن: شاید کسه دیگه ای رو دوست داره…
لرزی به تنم نشست. نه اینطور نیست… من دیگه باید برم الن خدانگهدار…الن به خوبی متوجه شکی که در دل دوستش ایجاد کرد شد.. اما او بهترین هارو برای لوکرتسیا می خواست… به مکان مبارزه پسرها رسیدم بلند داد زدم: هییی لباساتونو بزارین فردا می شورم امروز نمییشه… مارتین دستشو زد به کمرش: چرا نمیشه؟ لبخند بدجنسی زدم: حالا خودت میفهمی من میخوام آشپزی کنم کسی مزاحم نشه کریس: خدایا شکررررت میخواد غذا بپزه براموووون… خودم همه لباسارو میشورم تو برو آشپزیتو بکن قهقه ای زدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم سبدمو گذاشتم رو زمین وسایلو از توش در آوردم..
دانلود رمان دبیرستان عجایب از MELI.F.V با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی نوه ی کنت دراکولاس که به اصرار چند نفر وارد دبیرستانی میشه که اونجا با چند نفر اشنا میشه و دردسر های زیادی براشون درست میشه….
خلاصه رمان دبیرستان عجایب
شخص اول: نیکلاس. _با بچه ها خیلی صمیمی تر شدم، شاید اولین باره که دارم از رابطه های دوستی استقبال میکنم، حتی بهترین دوستم شده الکساندر, یه گرگ !!! این عجیب نیست پدر بزرگ؟؟؟ کنت دراکولا_نه پسرم، هیچ چیز عجیب نیست!!! حالا برو وقت غذاست. زود باش وگرنه خانوم مارگارت بهت غذا نمیده ها!!! بلند شدم و خداحافظی کردم. توی راه داشتم فکر می کردم که چطور یکی مثل من میتونه اینقدر تغییر کنه، یعنی واقعا تغییر کردم یا این احساس خودمه؟؟ تو فکر بودم که رسیدم به سالن غذا خوری بچه ها دور یه میز نشسته بودن .اول رفتم پیش مارگارت غذامو گرفتم
و رفتم پیش بچه ها سلامی دادم و نشستم. در حال غذا خوردن بودیم که یکی از بچه ها اومد و بسته ای به من داد, الکساندر _این چیه نیک؟؟؟ _نمیدونم؛ چیزی روش نوشته نشده. انجل_نیک اینجا یه اسم نوشته ممم… خوندنش سخته انگار نوشته لوسیفر!!! مور… مورنینگ استار !!! با شنیدن این اسم خشکم زد. ناخودآگاه پرسیدم : _چی؟؟؟ لوسیفر !!! سریع شروع به باز کردن جعبه کردم با دیدن جسم توی جعبه به هممون شوک وارد شد . دنیرا_این یه دس… دسته ؟؟؟ نیک_اره، ولی نه یه دست معمولی نماد دردسره، دعوت نامه رسمی برای دردسر، این دست اسرار این دست از قدیما برای
دعوت نامه استفاده میشده. آنجل _دعوت به چه دقیقا؟؟ اومدم جوابشو بدم که یدفعه زنگ خطر اتش به صدا در اومد. سریع به خارج از ساختمون دویدیم. الکس_خدای من!!! این چه کوفتیه دیگه؟؟ نیکلاس _انجل جوابتو گرفتی؟؟دقیقا دعوت به این. الکس_خب حالا این چی هست اصلا ؟؟؟ نیک_این یکی از نشانه های شیطان پرستیه، بهش میگن دایره سرکومپانکت، یه دایره با نقطه ای در وسطش و این موضوع که با اتیش اینو نشون دادن؛ یعنی احضار یکی از موجودات جهنمی. دنیرا_بچه ها از وسط این چیزه یه صدای عجیبی میاد مثل صدای- انجوس _غرش دیو !!! یدفعه از وسط اتیش یه هیولا اومد بیرون…
دانلود رمان ویروس مجهول از نگار۱۳۷۳ با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مریم یا به قول دوستاش، ماریا، یه دانشمند ایرانی مقیم آمریکاست که توی یه پروژه ی تحقیقاتی بزرگ که به بیمارای مبتلا به ایدز کمک می کنه تا از چنگال ویروس اچ.آی.وی رها بشن، شرکت داره. اوایل همه چی خوبس پیش میره ولی… اتفاقی پیش میاد که تحقیقات رو به هم میریزه. کسی هم نمی دونه این اتفاق از کجا آب میخوره و قصد کسی که خرابکاری کرده از این کار چی بوده، ولی ماریا یه چیزی رو متوجه میشه. اینکه جون همه، همه ی دنیا، مخصوصا ایرانی ها در خطره!
خلاصه رمان ویروس مجهول
با غرور به جمعیت مقابلم نگاه می کردم همهی دانشمندایی که اونجا جمع شده بودن، سر عکسی که دیشب آلن نشونم داد در حال بحث و مشورت و فکر کردن به اینکه ما چطوری تونستیم به این نتیجه دست پیدا کنیم بودن. البته این عکس محرمانه اعلام شده بود و هیچ کس جز دانشمندا و محققای بالا رتبه ی سازمان تحقیقات آمریکا حق دیدنش رو نداشتن. پروفسور اکستروم از لا به لای جمعیت پیشم اومد و صمیمانه به من و آلن که کنارم ایستاده بود گفت: بهتون قول میدم که وقتی این موضوع علنی بشه هر شیش نفر شما جایزه ی نوبل پزشکی رو
ببرین این کشف واقعا بزرگ و مهمه! سرم رو با غرور بیشتری بالا گرفتم و به خودم فکر کردم، من مریم طهمورث، اولین زن ایرانی خواهم بود که نوبل پزشکی رو به دست میاره لبخند محوی زدم و چشمام رو چند لحظه ای آهسته بستم، حتی فکرشم سکر آور بود. بقیه ی بچه های گروه سرگرم گپ زدن با هم بودن و میشل و آلن به طرز خیلی آشکاری از هم دوری می کردن مطمئن بودم که دیشب بعد از اینکه از آلن جدا شدم و آلن پیش میشل رفت تا خبر رو بهش بده اتفاقی بینشون رخ داده بود. حواسم و نگاهم به هر دو نفرشون بود که نیکلاس، از
همکارای قدیمی پیشم اومد به شونه ام زد و باعث شد از نگاه کردنم به میشل دست بکشم.-با پشتکاری که تو برای هر تحقیق و پژوهشی به خرج میدی، شک نداشتم که یه روز به نتیجه میرسه. همین پشتکارت بود که باعث شد بالاخره جواب رو به دست بیاری از صمیم قلبم بهت تبریک میگم ماریا. دستش رو به گرمی فشردم و با لبخند دوستانه ای گفتم: متشکرم نیک. البته باید بگم که همکارام خیلی کمکم کردن و همیشه همراهم بودن، وگرنه من که تنهایی نمیتونستم از پس چنین پروژه ی سنگین و مشکلی بر بیام. نیک هم با محبت دستم رو فشرد و
معذرت خواست تا بره پیش بقیه و با اونا هم گپ و گفتی داشته باشه وقتی رفت پیش خودم اعتراف کردم که اعماق وجودم عذاب وجدانم داشت من رو دیوونه می کرد. من که کاشف اون ویروس لعنتی نبودم خودمون هم می دونستیم اون اتفاق،فقط یه شانس واقعا بزرگ بود و پروفسور اکستروم، شانس کشفش رو به من و گروهم بخشید. قبل از تجمع گروه دانشمندا بهمون گفت که این راز بین ما باقی میمونه و هیچ کس نباید بفهمه که اون لوله آزمایش مسخره، به طرز مشکوکی بین بقیه نمونه ها ظاهر شده بود. یه مقدار از همون ویروس…
دانلود رمان ماه من از یاسمن فرح زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیرحسین آریا الفای خوناشام هاست برای انتقام مرگ خانوادش از سپیده، راهی تهران میشه ولی یسنا، عشقی که سه سال پیش رهاش کرد رو ملاقات میکنه. با حمله سپیده به یسنا برادرای امیر جونش رو نجات میدن ولی به جای برگردوندنش اون رو به عنوان برده به امیرحسین پیشکش میکن و امیر برخلاف ناگاهی یسنا از ماهیتش اون رو با خودش میبره…
خلاصه رمان ماه من
دستهام رو مشت کرده، داخل جیب شلوارم فرو کردم و سوار ماشین شدم، صدای گله و ابراز نگرانی مسعود که مدام به میلاد تلنگر میزد تا کمتر باهام مخالفت کنه رو میشنیدم. سرم رو به پشتی صندلی چسبوندم و شیشه ی ماشین رو تا خرخره پایین کشیدم، جفتشون نشستن، صدای استارت ماشین و حرکت آرومش به سمت جلو، باعث شد باد با سرعت بیشتری به صورتم بخوره. آب گلوم رو قورت دادم و سعی کردم اعصاب به هم ریخته م رو کنترل کنم. چند ثانیه به بیرون زل زدم که صدای گوشی میلاد بلند شد،
نگاهم رو به سمتش گرفتم که بعد خوندن پیام، با با لحنی که توش خوشحالی موج میزد، لب زد. لیام میگه سپیده تو شهر دیده شده. انگار حق باتونه، تو تهران میشه یه چیزی ازش پیدا کرد. ای خدایا شکرت، بزنه این جادوگر شهر اوز پیدا بشه من خودم سر کشتنش آستین بالا می زنم بلکه از این بدبختی و فلاکت نجات پیدا کنیم… دستی دور دهنم چرخوندم، هنوز هم مزه ی خوش چیزی که خورده بودم، زیر دندونم بود. به روبه رو خیره شدم و جدی گفتم: -کجا؟ میلاد همونطور که با انگشت، مدام محتوای پیام رو
بالا و پایین می کرد، آروم جواب داد. -اطلاعاتش کامل نیست ولی داره میفرسته، انگار به قرار کاری با یه نفر داره. یکی از کله گنده ها که احتمالا از مشتری های خودشه. مسعود فوری خندید و جواب داد. لابد شاش گربه میخواد ، یا شایدم دنبال آیینه ی هزار ساله ست. ازین موها هست که بین پشم میپیچن و میذارنش زیر فرش واسه رزق و روزی! میلاد که خنده ش گرفته بود، چنگی به موهاش زد و سری به معنی ” نه ” تکون داد. به صندلیم برگشتم و سعی کردم درست و حسابی فکر کنم. اگر سپیده خودش رو نشون داده؛ پس…
دانلود رمان محافظ من از ملی_ر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نونای داستان ما منزویه خجالتیه مادرش و عموش به دلایلی خیلی مراقبشن تا اینکه یه روز اتفاقاتی میفته و متوجه حقایقی میشه متوجه میشه که دنیا اون چیزی که باید باشه نیست همه این داستانا در برابر ورود یه محافظ به زندگیش هیچه انگار، حامی محافظی قوی نترس و خود رای و البته عاشق. به جن و پری اعتقاد داری؟ به اهریمن چطور؟ اصلا میتونی از یه محافظ عاشق بگذری؟
خلاصه رمان محافظ من
دستی اروم روی دهنم قرار گرفت و صدای بمش رو شنیدم که گفت…. اروم و بدون هیچ صدایی بیدار شو جوجه کوچولو. انگار به هر کدوم از پلکام یه وزنه صد کیلویی وصل کرده بودن خودمو بیشتر مچاله کردم و خواستم غر بزنم که بزاره بخوابم اما دستش رو دهنم بود خواب الودو شاکی چشمام و باز کردم و خواستم دستشو پس بزنم که از دیدن تاریکی هوا وحشت کردم… تو اون بیابون برهوت تنها نوری که بود نور ستاره ها و درخشش سنگ داخل جیبم بود در کسری از ثانیه تمام تنم شروع کرد به لرزیدن بازوی اون مرد رو چنگ زدم و با چشمای از حدقه در اومده
نگاش کردم خدایا اون موجودات دوباره اومده بودند…. اون مرد تو چشمام نگاه کردو خیلی جدی اما اروم زمزمه کرد… حرفایی که میزنم رو خوب گوش کن و سریع و بدون کم و کاست انجامش بده شنیدی؟ با ترس سرم و تکون دادم که اروم دستشو از روی دهنم برداشت و از پشت تپه ایی که بودیم سرکی کشید و اونورش رو نگاه کرد دوباره صدای نفس نفس و خرناس اون موجودات میومد و من داشتم از ترس سکته می کردم…. بازوم که تو پنجه هاش اسیر شد کمی به خودم مسلط شدم نمیدونم چرا اصلا حس خوبی نداشتم و انگار یکی درونم می گفت
نقشه احمقانه ای تو سر این مرد هست…. صورتشو تو نزدیکترین نقطه از صورتم نگه داشت و با همون تن بم صداش گفت…. این موجودات روح خوار هستن اهریمن اونارو دنبال تو فرستاده نباید بگیرنت من هواسشون رو پرت میکنم و وقتی گفتم برو تو با تمام توانت تا جایی که نفس داری خلاف جهت باد شروع میکنی به دوئیدن…. کمی مکث کردو دوباره پشت تپه رو نگاه کرد در حالی که من مات و مبهوت خیرش بودم… وقتی دوباره نگام کرد اخمی به چهره وحشت زدم کرد و بازومو فشار کوچیکی دادو گفت… اونا چشم ندارن صداها رو هم خوب نمیشنون اما ترس و بو میکشن…
دانلود رمان عطشی بی مانند (جلد اول) از کرسلی کول با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
املین تنها خون آشام دورگه زن باقیمانده در دنیاست و خون آشام هایی به دلایل مرموزانه ای به دنبال او هستند. لاکلان پادشاه گرگینه ها بیش از هزار سال بدنبال جفت خودش می گردد ولی توسط پادشاه خون آشام ها به مدت۱۵۰سال زندانی و شکنجه می شود تا زمانی که بوی جفتش راحس میکند و از زندان فرار میکند. ولی وقتی با املین، جفت حقیقی اش ملاقات میکند نمی تواند باور کند که تقدیر برایش چنین چیز تحقیر آمیزی به عنوان جفت انتخاب کرده پس…
خلاصه رمان عطشی بی مانند
چنگال هایش در پوست و ماهیچه هایش فرو رفت ولی طول استخوانش به محکمی سیم پیانو بود. وقتى حتى نصف استخوانش را شکاند درد غیر قابل تصور بود که از طول بدنش بالا رفت و در بالا تنه اش منفجر شد به نحوی که دیدش سیاه شد. خیلی ضعیف بود و خونریزی زیادی داشت. بزودی دوباره آتش شعله می کشید. خون آشام ها در فواصل زمانی معین برمی گشتند. واقعا درست بعد از اینکه آن زن را پیدا کرد، او را به همین راحتی از دست می داد؟ غرید. “هرگز ” خودش را به هیولای درونش تسلیم کرد، هیولایی که با چنگ و دندان آزادی را به چنگ می گرفت، قطره قطره از ناودان آب
مینوشید و با خوردن جانوران موزی زنده مانده بود. با بیچارگی قطع شدن بدنش را تماشا کرد با درد پایش را رها کرد و سینه خیز از میان سایه ها خودش را در سرداب کشید تا اینکه به یک راهروی مخفی رسید. با احتیاط برای دشمنانش از روی استخوان هایی که روی زمین بود خزید تا به آن برسد. نمی دانست چقدر تا فرار فاصله دارد ولی، مسیرش… و قدرتش را حفظ کرد تا بتواند رایحه ی آن زن را دنبال کند. از دردی که به او خواهد داد متاسف بود. زن چنان با او در ارتباط بود که می توانست رنج و عذابی که می کشید را حس کند. دست خودش نبود… در حال فرار بود و سهم خودش را از این رابطه انجام می داد.
وقتی هنوز هم پوستش می سوخت، می توانست او را از خاطراتش حفظ کند. بالاخره راهش را به سطح زمین و کوچه ای تاریک رساند. ولی رایحه ی زن از بین رفته بود. سرنوشت وقتی که بیشتر از هر زمانی به آن زن نیاز داشت، جفتش را به او داده بود و خدا به او و به این شهر رحم کند، اگر نتواند جفتش را پیدا کند. بی رحمی اش افسانه ای بود و او، حیوان درونش را بدون هیچ تدبیری برای جفتش، آزاد خواهد کرد. تلاش کرد مقابل دیوار بنشیند. چنگ هایش را روی دیوار آجری کشید و سعی کرد نفس های خشنش را آرام کند تا بتواند بار دیگر عطرش را حس کند. به او نیاز داشت. به دفن کردن خودش درون او….
دانلود رمان جادوی سیاه (جلد دوم) از پرستو_س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جادوی سیاه، دوقلو های مانا با نیروی مرگ و زندگی دزدیده شده و همه برای پیدا کردن اون ها متحد می شوند اما…
خلاصه رمان جادوی سیاه
هانی:::::: کارین خیلی عصبی بود. به من پشت کرد و به بیرون پنجره خیره شد. دست امیر را گرفتم و سعی کردم تمرکز کنم… پسرا … با شست دستش دستمو نوازش کرد. یه حس نوستالژی اومد سراغم… اما نمی خواستم کارین از کوره در بره توجه نکردم که از ذهنم نخونه اما یهو یه حجم از خاطرات مشترکم با امیر… امیر داشت به خاطراتمون فکر میکرد و اونا میومد تو سر من… خواستم ذهنمو ببندم که کارین نبینه اما سریع تر از من کارین بود که همون مشت معروفش را ایندفعه به جای دیوار رو صورت امیر پیاده کرد…
کارین رفت سمت امیر که رو زمین افتاده بود و منم رفتم جلوش وایسادم. “کارین… تو ناخداگاهش بود…” چشماشو ریز کرد و به من نگاه کرد و تو ذهنم گفت “چرا برات مهمه؟” تو ذهنش جواب دادم ” مهمه اما نه اونجور که فکر میکنی.. مهمه همونطور که تو نگران کنی” هستی و بهش فکر میکنی چند لحظه همینطور بودیم. امیر کم کم جرئت کرد تا بلند شه و کارین گفت ” اگه کارت تموم شد برگردیم ” سر تکون دادم و رو به سروش گفتم مرسی. خواستم برگردم سمت امیر که دیدم تو اتاق خودمونیم… کارین منو
برگردوند سمت خودشو گفت ” هانی… به خدا میکشمش… الان کنترل اعصابمو ندارم، نزدیکت ببینمش زنده نمیمونه…” خواستم جواب بدم که غیب شد… خواستم تو ذهنش بگم که دیدم بسته است… تو این شرایط آشفته… تو این غم و درد… فقط دعوا با کارینو کم داشتم. دراز کشیدم رو تخت و برای اولین بار به خودم اجازه دادم با صدای بلند گریه کنم شاید غمی که تو دلم بود سبک تر شه. امیر::::: یکم طول کشید تا بفهمم چی شده… یهو بلند شدم و رفتم سمت سروش که با تعجب نگام می کرد و رو مبل نشستم….
دانلود رمان سیاه سرکش (جلد اول) از یاسمن فرحزاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روسلا دختر خاص وقدرتمندیه که تو قبیله ای مرد سالار به دنیا اومده و راز های زیادی داره، بعد ازدواج مخفیانه اش با خوناشام دورگهای شبا، مورد تعرض جادوگری مرموز نقابداری قرار میگیره که با یک کلمه بی هوشش میکنه و مدعی جفت حقیقشه و هروقت قدرتمند بشه میاد سراغش. اول فکر میکنه خواب دیده تا اینکه تو واقعیت اون مرد میاد سراغش اسیرش میکنه و تو تخت سنگ قربانگاه بهش …
خلاصه رمان سیاه سرکش
ساعت دیواری قدیمی کوکو با اون طرح جنگل سرسبز و گوزن شمالی که روی شاخ هاش یک ماه نقرهای برق میزد تو سالن طبقه بالا تیک تیک می کرد عقربه های مشکی رنگش روی دو بامداد تاب میخورد. عمارت بعد یک هیاهوی ژولیده تو سکوتی کلافه کننده فرو رفت. از فرط خستگی چشم هام میسوخت قرار فردا صبح رو کنسل کرده بود و همه چیز به امینی و پدرم سپردم. باید کمی وقت صرف آرامش همسرم و خانواده نو رسیده همسرم میکردم. دستگیره درو باز کردم، نور سالن، باریکه ای از روشنایی رو روی جسم بیدارش روی تخت انداخت.
کمی بیشتر به داخل مایل شدم و با لبخند، ملایم گفتم: شام میخوری؟ نگاه وحشیش روی سقف بود، برای صداها و لحنی که قرار بشنوم، رسم الخط کشیدم. دستش زیر سرش بود و آروم نفس میکشید. به نظر آروم می اومد. کمی ملاطفت کلامم رو بیشتر کردم اون ناهارم نخورده بود انگار نمیخواست قفل سکوت رو بشکنه. -اگه شام نخوری منم نمیخورم. عنبیه سرسبز و خرمش امشب برق نداشت کدر شده بود. شبیه تیله ای که خش افتاده و روش رو بخار گرفته. – نخوری چی میشه؟ لبخندم از لحن بمش کش اومد حالا میفهمم این جذبه خاصش،
صورت بدون اخمش که خیلی وقت ها تونست بدون به زبون آوردن کلامی منه سرکش رو رام کنه از کی بهش به ارث رسیده همسرم شاهزاده خون اشام هاست شاید فقط ردای پادشاهی نداشت. در اتاق رو بستم و کنارش روی تخت نشستم. -هیچی نمیشه. سکوت کرد باز به سقف خیره شد ناخواسته به طرح جالب سیاه رنگ روی بازوش خیره شدم طرحی که به خاطر کشیده شدن آستین لباسش کمی بیشتر مشخص شده شبیه یک مار سیاه بزرگ بود ولی ظرافت خاص و ریزه کاری های جذابی داشت. -نمی دونستم کی فرصت کرده بره دنبال این چیزا!
دانلود رمان کلبه خون از نیمان_خ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درباره دختری به نام لیاست که خانوادشو از دست داده و تنها زندگی میکنه …اما در یک شب همچی تغییر میکنه و دختر از دنیای خودش به دنیای دیگه ای سفر میکنه و با معشوقه ی خودش آشنا میشه…
خلاصه رمان کلبه خون
با صدای پچ پچ وار چند نفر چشم باز کردم اما صداها برام گنگ و نامفهوم بود. بعد از چند دقیقه صدایی مثل بسته شدن در اومد و بعد همجا ساکت شد. همونطور گیج بودم که با دستی که به صورت نوازش به سرم کشیده شد. هوشیارتر شدم اره من این دستو میشناختم این نوازش ها فقط… فقط… حتی تر شدن چشم هام رو پشت پلک های بسته ام هم میتونستم تصور کنم چشمامو که باز کردم همه جا تار بود اما بعد از چند ثانیه کم کم دیدم بهتر شد دستی که به سرم کشیده میشد رو دنبال کردم تا به چهره مهربون مادربزرگ رسیدم. با تعجب نگاهش کردم خدایا باورم نمیشد. مگه… مگه… مادربزرگ نمرده بود.
پس چطوری الان اینجا نشسته نه… نه این امکان نداره حتما خابه. دستمو به سمت صورتش بردم و لمسش کردم واقعی بود خیلی واقعی چشمه اشکم جوشید اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت و توی آغوش مادربزرگ پریدم.دلم خیلی براش تنگ شده بود اون تنها کسم بود و حالا که میدیدم زنده اس واقعا شوکه بودم همونطور که توی بغلش گریه می کردم لب های خشکیده مو از هم باز کردم و گفتم: ما…مامان بزرگ …هع…هع …تو…هع ..کجا…بودی..هع و دیگه نتونستم ادامه بدم گریه بهم امون نمی داد. مادر بزرگ دستشو نوازش وار روی سرم کشید و با لهجه ی خاص خودش گفت:
هیییش دخترکم آروم باش هیششش. تقریبا چتد دقیقه ای بود که که تو بغل مادربزرگ گریه می کردم ولی نه کافی بود باید ازش می پرسیدم که چطوری زنده اس: مامان بزرگ ش..شما کجا بودین این همه مدت چرا ..چرا مادربزرگ حرفمو قطع کرد و گفت: ببین دخترم من باید خیلی وقته پیش این حقیقت رو بهت می گفتم اما فکر می کردم که توی دنیای انسان ها جات امنه و دست کسی بهت نمیرسه اما اشتباه می کردم اوم ببین لیا دخترم من مادربزرگ تو نیستم و سرشو بالا اورد تا واکنشم و ببینه ولی من فقط منگ نگاهش می کردم. تازه نگاهم به اشک داخل چشم هاش افتاد، چرا داشت گریه می کرد…