دانلود رمان بندهای رنگی از بیتا فرخی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بندهای رنگی روایت دو خانواده در شرایطی متفاوت است که درنهایت نقاط مشترکی با هم دارند. یندهای رنگی قصه دختری است که شانههای نحیفش را با اقتدار، زیر بار مسئولیتهای خانه و خانواده، محکم نگه داشته و مردی جوان که در سکوت به کار و بار خودش میرسد. در این میان سوءتفاهماتی آنها را به هم نزدیک میکند تا جایی که دیگر جدایی ممکن به نظر نمیرسد. بندهای رنگی از کینهورزی و خستگی و در عین حال از عشق و نشاط میگوید؛ از انتخابهایی که سرنوشت و زندگی آدمها را تغییر میدهد.
خلاصه رمان بندهای رنگی
مثل همیشه مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را روی شانه چپ ریخت و مشغول بافتن شد وقتی کم حوصله بود شل تر می بافت و گاهی اواخر روز گیس بافتش تقریبا از هم وا میشد تازگی چند تکه لابه لای سیاهی موهایش قهوه ای کرده بود و از دیدن هایلایت محو آن لذت میبرد. پدرش دوست نداشت او به رنگ موهایش دست بزند ولی بالاخره خاله مرجان راضی اش کرده بود به چند تکه رضایت بدهد حالا اضطراب عکس العمل مادرش را داشت و همین باعث میشد کمی رنگ پریده شود گیس بافته اش را تا کرد و با کشی بست تا از زیر شال کمتر معلوم باشد. کارش که تمام شد جین سیاه رنگی پوشید و
پالتوی ظریف زرشکی اش را روی بلوز جذب پشمی به تن کشید و شالی زغالی روی سرانداخت. در آخرین لحظه ریملش را برداشت و سمت آینه خم شد تا در نور کمرنگ، اتاق خودش را بهتر ببیند. یک ماه میشد یکی از لامپ های لوستر دو شاخه اتاقش سوخته بود و مسعود هنوز وقت نکرده بود آن را عوض کند به خودش گفت برگشتنی حتما الکتریکی محل میرم و لامپ میخرم ابروهایش را با نوک انگشت بالا داد و لبخندی غمگین به روی خودش زد. از اتاق خارج شد و آهسته از پله های موکت شده پایین رفت. حین رفتن نوک انگشتان یک دستش برجستگی های نرده قدیمی را لمس می کرد و دست
دیگر روی دیوار رنگ و رو رفته کشیده میشد. صدای بم و قوی مسعود که مشغول تمرین نمایشنامه بود، در خانه طنین انداخته بود. اگر آدم غریبه ای وارد خانه میشد به نظرش می رسید رادیو روشن است پایین پله ها به نشیمن سرک کشید مسعود روی مبل راحتی نشسته و متنش را می خواند: “این همه حقیقت نیست… باید به حرف های ویلیام هم گوش کنی ولی بذار یه چیزی رو برات معلوم کنم”. _من دارم میرم بابا. مسعود انگار از عالمی دیگر بیرون افتاده باشد، برای لحظه ای گنگ به دخترش نگاه کرد و سریع به ذهنش سامان داد. _باشه دختر بابا.