دانلود رمان دردم از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه…
خلاصه رمان دردم
-خانم… خانم عزیز …شما نمیتونین همینطوری سرتونو بندازین پایین وارد اتاق رییس بشین ، اقای مهندس الان وقت ندارن…! بی توجه به تذکرش وارد اتاق شدم، دنبالم اومد ورو به اون گفت: اقای مهندس من بهشون گفتم که وقت شما… سرشو بالا گرفت و نگاه خالی و بی روح و بی تعجبش و از روی صورت من به چشم های خانم شکوری دوخت و گفت: شما بفرمایید خانم شکوری… شکوری چشم غره ای بهم رفت واز اتاق خارج شد. دسته گلم رو روی میز گذاشتم. روی صندلی جلوی میزش نشستم و به چشم هاش خیره شدم.
خشک گفت: امری داشتید… جوابشو ندادم. ادامه داد و گفت: مشکلی دارین؟ -بله تنهایی…!! به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت: چرا برگشتی؟ -سلام، بهم سلام نکردیم… خودکارشو برداشت وسرشو مدام فشار میداد و تق تق می کرد. _جواب سلام واجبه… البته میدونم که اول گفتنش مستحبه …! خیره تو چشمام زل زده بود و هنوز داشت تق تق می کرد. چشمامو بستم وگفتم: این کار ونکن… مسخره گفت: هنوز حرص میخوری؟ -نخورم؟ خودکار و پرت کرد روی میز وگفت: فکراتو کردی؟ -اره…
از جاش بلند شد و لبه های کتشو عقب داد و دست هاشو توی جیب جین سیاهی که دو ماه پیش خریده بودم فرو کرد و گفت: حرف اخرت چیه؟ -حرف اخرم چیزی نیست که تو دوست داری بشنوی… شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: خوبه… به هر حال مهریه ات اماده است… هر وقت اماده بودی بگو بریم اقدام کنیم… -من حرفی از طلاق زدم؟ با تعجب بهم خیره شد از سر شونه بهم نگاه می کرد، با همون خیرگی گفت: پس چی؟ -برگشتم… با طعنه گفت: -بعد از سی و دوروز… لطف کردی…!
دانلود رمان خانزاده از ترنم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان خان زاده داستان دختری به نام ایلین را روایت می کند که برای نجات مردم روستایش با پسر خانی بزرگ به نام اهورا ازدواج می کند تا برای آن ها وارث بیاورد و…
خلاصه رمان خانزاده
داشتم برای خودم انار دون می کردم که صدای در اومد. نگاهی به ساعت انداختم. یازده و نیم شب بود… با فکر اینکه یکی از همسایه هاست بلند شدم و دستام و شستم به سمت در رفتم و بدون نگاه کردن از چشمی بازش کردم. با دیدن اهورا که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد نفسم گره خورد. قبل از اینکه رو برگردونه دویدم سمت اتاق اما از شانس گندم قبل از اینکه پام به اتاق برسه اومد تو و گفت: _فرار نکن… میخوام برم. میخکوب شدم… خدایا کاش در و باز نمی کردم… حتی نمی تونستم برگردم.
درو که پشت سرم بست تکونی خوردم. صدای خشک و جدیش اومد _بشین حرف دارم باهات. نتونستم تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به زمین. باز گفت: _می ترسی ازم؟ بیا بشین یه دقیقه.نترس دور من انقدر پره که نخوام به زور دست بهت بزنم. آره خوب.. دورت پره از آیدا و آیدا ها و آیلین به چشمت نمیاد. نفس عمیقی کشیدم و طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم. با دیدنم خشکش زد و مات و مبهوت نگاهم کرد. طوری نگاه میکرد انگار جن دیده… حقم داشت. لب هاش تکون خورد… بارها و بارها اما نتونست
یک کلمه حرفم بزنه. خودم شجاعت به خرج دادم و گفتم: _نمیخوای چیزی بگی؟ با شنیدن صدام انگار فهمید بیداره… کم کم فکش قفل کرد و صورتش از خشم کبود شد. از جاش بلند شد و میز جلوش و انداخت زمین. صدای شکستن شیشه باعث شد جیغ خفه ای بکشم و یک قدم برم عقب. جلو اومد و با خشم غرید:_اون تو رو فرستاد پی من آره؟ مسخره بازی دخترا که امتحانش کنیم و اینا.. منم مثل احمقا خر یه بچه شدم و فکر کردم خدا تو رو فرستاده واسه من.تعجب کردم.یعنی یک درصد شک نمی کرد شاید من…
دانلود رمان برزخ عشق از سمیرا کارور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خدایا چی می شنیدم؟ من حامله ام ؟ اونم حالا که با چشم خودم دیدم سامان بهم خیانت کرده؟ حالا که ازش متنفرم و می خوام ازش طلاق بگیرم؟ حالا که دیگه از تصور زندگی با کسی که هر لحظه ممکنه منو به یه پری روی دیگه بفروشه حالم به هم می خوره؟…
خلاصه رمان برزخ عشق
مینا آهی کشید و دوباره به ماه نقره فام آسمان خیره شد. ماهی که زمانی محبوبش سامان، صورتش رو به اون تشبیه کرده بود. مینا آن شب از دو نکته بی خبر و غافل بود. یکی اینکه مادرش به محبوبه سپرده بود مینا را تنها نذاره و سعی کنه از اینهمه غصه نجاتش بده و محبوبه این قول رو به خانم امینی داده بود که دوستشو تنها نذاره و نصیحتش کنه که از خیالات واهی دست برداره. البته به خانم امینی نگفته بود مشکل می وونه مینا دست از غصه های خود بشوره.
تنها امیدوار بود با نصیحت و گفتگو کردن بتونه متقاعدش کنه که نباید با فکر کردن به سامان خودشو آزار بده. دوم اینکه اون شب مهمان دیگر آقای مجد زاده، علی، اراده کرده بود که این دختر زیبا و شرمگون را از آن خود کنه. علی از دوستش، پسر آقای مجد زاده درباره خانواده آقای امینی، پدر مینا پرس و جو کرده بود و رامین، به دلیل دوستی خانوادگی با خانواده آقای امینی به علی گفته بود آنها خانواده ای بسیار محترم و بافرهنگ بوده و مینا دختر فوق العاده نجیبی است.
تایید وی کافی بود تا علی مهر مینا رو بیش از پیش در دل بپروراند و برای به دست آوردن مینا مصمم تر بشه. علی دانشجوی رشته پزشکی و پدرش مدیر دبیرستان پسرانه ای بود که علی و رامین در آن دیپلم گرفته بودند. زندگی ساده و سالم آنها باعث شده بود که علی پسری با ایمان و سخت کوش بار بیاید و با سعی و تلاش خود ارزوی طی کردن پله ترقی را به واقعیت تبدیل کند. او در راه موفقیت خود بسیار کوشا بوده و با توکل به خدا سعی داشت انسان موفقی باشه و حالا مینا دلشو برده…
دانلود رمان زمردهای اشکی (جلد دوم) از ناشناس بی احساس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دوستانی که رمان عشق دیرینه خوندن فاطمه رو یادتونه ، حسام پولدار و مغرور و آقازاده دانشگاه هنوز دست از سر این دختر مذهبی برنداشته ولی باید دید آیا موفق میشه قلب فاطمه رو بدست بیاره …
خلاصه رمان زمردهای اشکی
روی تخت به پهلو دراز کشیدم. دستامو پشت کمرم با کراواتش بسته. پاهامم همینطور. کلافه توی اتاق بزرگش داره چپ، راست قدم رو میره. خودشم اینقدر گریه کردم و سرش جیغ و داد کردم گلوم گرفته و دیگه اشکی برای ریختن ندارم. دارم نگاهش می کنم ببینم تصمیمش چیه ! فقط تقه محکمی به در خورد و صدای مردی جاافتاده ای اومد: -حسام… این درو باز کن ببینم چه خاکی به سرمون کردی. حسام رسماً گرخیده بود. پشت در ایستاد و با صدایی که سعی می کرد محکم باشه گفت: دوستش دارم آقا جون.
لگدی به در خورد: -تو غلط کردی! دختره دوستت نداره. باباش هر بار سنگ رو یخمون کرده اون وقت تو دزدیدیش. حسام برگشت و به من نگاه کرد: -من ازش دست نمیکشم. همیشه هرچی شما گفتین، گفتم چشم. اما این یکی نه آقاجون… فاطمه باید زن من بشه. مرده محکم به در کوبید و عربده زد: -این درو باز کن حسام. چه بلایی سر دختر مردم اوردی صداش در نمیاد. حسام پسره ی خیره سر با توام. رعنا برو کلیدای زاپاسو بیار. با صدایی گرفته گفتم: -کمک!!… حسام چشماش گرد شد و سریع اومد سمتم.
وحشت زده جیغ زدم که اومد روی تخت، اما بهم دست نزد، اما نزدیک بهم با التماس گفت: -هیس هیس… تو رو خدا… فاطمه خواهش می کنم. -کمک…!! دستامو بسته…! کمک !!… لگد محکمتری به در خورد و صدای عصبی مرد: -حسام بیا درو باز کن. حسام با التماس و صدای آرومی گفت: -فاطمه… خواهش می کنم… دنیا رو به پات میریزم… به سختی خودمو عقب کشیدم تا فاصله بگیرم ازش. با گریه گفتم: -نمیخوام… ولم کن. -گریه نکن… خواهش می کنم گریه نکن … همین موقع در اتاق با صدای بدی باز شد…
دانلود رمان بمون کنارم (دو جلدی) از گیسوی شب با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختری به اسم شمیم هستش که پس از فوت مادر و پدرش بنا به گفته ی دوست باباش بعد یک سال میاد با همین خونواده ی دوست پدرش زندگی می کنه… خونواده ی دوست پدرش یک پسر به اسم ارمیا و یک دختر به اسم المیرا دارن… ورود شمیم به زندگی این خانواده ارمیا را ناراحت می کنه… و از اونجا ارمیا درصدد به وجود اوردن ناراحتی برای شمیم هستش… و سعی می کنه همه جا خوردش کنه…
خلاصه رمان بمون کنارم
ارمیاخیلی جدی شمیم را با کارش آشنا کرد… تمام شرایط وضوابط آنجا را با تمام جزییات توضیح داد… بدون این که حتی لحظه ای به صورت شمیم نگاه بیندازد… اخم هایش درهم و صدایش جدی وخشک! شمیم بیشتر از اینکه یاد بگیرد ترسیده بود و تند تند سرتکان می داد… می شد گفت یک ساعت وپنج دقیقه و بیست وسه ثانیه، یکریز ارمیا صحبت کرد و همه ی جنبه های کارشمیم را توضیح داد… و بعد هم بدون هیچ حرف دیگری به داخل اتاقش رفت. شمیم به سختی نفسش را بیرون داد…
کارکردن با آن پسر صبرایوب را می خواست… با خود فکر می کرد… رییس هست که هست… چرا عصا قورت داده و از همه ارث پدرش را طلب کار است؟ بی حوصله در همان حال برگشت و رو به اتاق در بسته ارمیا شکلکی با زبانش در آورد. به حساب خود با این کار ارمیا را مسخره می کرد و راحت می شد لااقل… دلش از آن همه غرور و جذبه خنک می شد… اما… همان موقع در اتاق ارمیا بازشد و او بیرون آمد. انگار باز هم کاری برایش پیش آمده بود چون با یک پرونده به دست و فوری بیرون پرید… ولی…
با دیدن شمیم با آن زبان و شکلک بچه گانه! از تعجب بر جا میخکوب شد. شمیم که چند لحظه از ترس به همان صورت مانده بود آرام زبان خود را در دهان برد و سرش را زیر انداخت. قلبش به شدت می زد.. به شدت خودش را سزاوار بدترین فحش ها می دانست و در فکر بود حتما خودش را تنبیه کند…! سکوت….. سکوت…… سکوت…….. صدای ارمیا باعث شد بعد از آن سکوت که زیادی خفقان آور بود کمی سرش را بالا بیاورد: -واقعا بعضی کارمندا زود لیاقتشونو نشون می دن و راه افتاد و به اتاق دیگری رفت…
دانلود رمان واهمه از فاطمه خاوریان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هدیه که چندسال برای نریمان پنهانی صبر کرده طاقتش تموم میشه و با درگیری هایی که پیدا میکنن از سر لج و لجبازی به خواستگاری پسر عموی نریمان، حسام جواب مثبت میده حسامی که بخاطر مادرش عشق خواهر (دنیا) نریمانو تو دلش سرکوب کرده به خواستگاری سنتی رفته و مراسم نامزدی هم گرفته حسامی که وقتی میفهمه نزدیکترین آدمای زندگیش بازیچه بچه بازی های خودشون کردنش نقشه خوشگلی براشون میچینه دنیایی که از لجبازی ها خبر داشته و هربار سوالاشو به دروغ جوابگو بوده. عشقی که هنوز عشقه نریمانی که برادر بوده و سکوت کرده هدیه، نامزدی که زندگی چندنفر رو بازیچه کرده….
خلاصه رمان واهمه
دنیا می خواهد حرفی بزند که صدای سلام گفتن هدیه را می شنود… گیج و متعجب برمی گردد و با دیدنش جلو می رود: – سلام… تو اینجا چی کار میکنی خل؟ نریمان هم پر اخم از همان عقب سری تکان می دهد و توی آلاچیق می نشیند… حسام که سمت کلبه ی چوبی اش می رود هدیه می خندد: – بابا علی رفت سرکار… من موندم و یه خونه ی سوت و کور… اون گوشی کوفتیتم که جواب نمیدی… داداشتم که فقط اخم و نازش به ما میرسه… دیگه اومدم خدمتتون! دنیا برمی گردد و نگاهی گذرا به نریمان می اندازد:
– چشه باز؟ مجبوری این قدر غر بزنی سرش؟ خب حالا اروم… نمیخوای همه بفهمن که من یه صنمی دارم با داداش جونت هوم؟ – نه اینکه بدت میاد… شک ندارم سر همین سرویسش کردی! هدیه می خندد… دنیا زهرماری زیر لب می گوید و سمت ساختمان می رود: – بیا بریم خونه… مامانم اون طرفه… دارن با زن عمو کیک درست میکنن… تولد عمو احمد! هدیه با ذوق همراهش می رود و سنگ ریزه ای هم سمت نریمان پرت می کند: – آخی عزیزم… مبارک باشه… اگه جمع خانوادگی من برم! نریمان پر اخم نگاهش می کند…
هدیه با خنده زبانش را در می اورد و وارد خانه می شود! دنیا همان طور که سمت آشپزخانه می رود می گوید: – از کی تا حالا این قدر لوس شدی؟ ناسلامتی تو هم قراره جز این خانواده بشیا! هدیه کوله اش را روی کانتر پرت می کند و روی صندلی پشت آن می نشیند… دلخور می گوید: آره خب… نه اینکه اقا داداشت شیرینی و گل خریده امشب جلوی خونس… نه اینکه در موردم با مادرت صحبت کرده… نه اینکه یه قدم حتی برداشته واسه جدی کردن این رابطه ی بی سر و ته!…
دانلود رمان نوشناز از شیوا اسفندی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نوشناز اصلا تو نخ ازدواج نیست راستش رو بخوایید از ازدواج میترسه آخه اون به باکره بودنش شک داره… و پسره هم اصرار داره و هر روز کلی پیغام و پسغوم برای ازدواج البته به ظاهر کار سورن قصه ماست اما در اصل همه کار پدرشه واِلا برای سورن اصلا مهم نیست که طرفش کی هست وکاملا بیخیال و اهل دختر بازیه…
خلاصه رمان نوشناز
از اون روز ۲ سال گذشت… شخصی که بابام باهاش تصادف کرد از همون روز شد دوست خانوادگیمون اما هیچ وقت پسرش رو ندیدم حتی شبی که بعد از دو سال اومدن برای خواستگاری… هر وقت من اجازه بدم پسرشونم میارن… من به خودم قول دادم هیچ وقت ازدواج نکنم از اون روز نوشیِ همه تغییر کرد به قول مامانم خانم تر شد اما بابام همیشه نگرانم بود از اون روز دیگه نذاشتم بابام بوسم کنه دیگه وقتی تو امتحانا نمره کم میاوردم رو شونه های بابام اشک نمی ریختم…
اون پسر نامرد کارش با و نهایت پستی و نامردی کرد و رفت و من یه با و عمر دلشوره تنها گذاشت… حالا دیگه کی باورش می شه که نوشی نوشنازی که همه از پاک بودنش دم می زنن یه تو پارتی خودش رو از دست داد… اینم بود داستان من که حالا دو سال ازش میگذره… حالا دیگه برم سر اصل مطلب نمی دونم چرا این پسره انقدر سمجِ چه خوش سلیقه ام هست هر روز یه گلایی می فرسته آب از دهان آدم را میفته… فکر کنم باید بگم یه روز بیان خصوصی یه جوری با پسره حرف بزنم که دمش و بزاره رو کولش بره…
من: مامانم بهشون بگو بیان تا ببینم دنیا دست کیه… اما دارم می گم گفتم نه بعدا بابا نگه دخترم آبروی من و برده دوستیم بهم ریختا… هر چند من از قیافه بابای پسر اصلا خوشم نمی یاد مامای: قربونت بره مامی بابا می گه خیلی خوشتیپه از همون مدلایی که دوست داری قیافشم که می گه به مامانش برده دیدی که مامانش چقدر ملوسه؟/ باشه من الان زنگ می زنم بابات واسه شب قرار بزارن… من: آره مامان جان منم صورتم بکنم دفتر نقاشی ملوس میشم … چقدرم عجله داریدا…
دانلود رمان غمزه از sarna_azadrahi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با یک کارگر جرو بحث میکنه واتفاقی باعث مرگ اون فرد میشه! طرف دیگه ی قصه دختریه که ۲۵سال بیشتر نداره و میشه ولی دَم! حالا امیرکاوه باید رضایت رخنه نامدار رو بدست بیاره وگرنه طی شش ماه بالای چوبه ی دار میره!…
خلاصه رمان غمزه
داخل ماشین مدل بالای امیرکاوه نشسته بودیم. رو به روی یه ساختمون چهارطبقه با نمای سفید. همینکه داخل اپارتمانش نبودم خیالم رو راحت کرده بود. با صدای فندک به نیم رخش خیره شدم. مردی به جذابی اون واقعا چرا باید زنش بهش خیانت کنه؟ از همه بدتر اینکه خونسرد نسبت به بدکاری های زنش! _فنچ کوچولو… سوالت رو بپرس. خنده ای که از لقبی که تا حالا کسی بهم نداده بود روی لبم نشست. با صدای ارومی گفتم: _چطوری می تونی خونسرد باشی؟ اگر خیانت هم بکنه معمولا مردا اینجور وقت ها طلاق میدن زود.
صورتش طرفم چرخید و کام عمیقش رو کمی دور از صورتم بیرون فرستاد. _کسایی طلاق می دن که دو سوم دارایی پشت قوالهی بدکارشون نکرده باشن! دهنم باز موند. تا به خودم بیام صورت امیرکاوه مقابلم بود. بوی سیگارش زیادی خوب بود. کامی که گرفت رو اینبار جای اینکه توی صورتم فوت کنه درست مقابل لب ها و دهن نیمه بازم بیرون فرستاد. دود تلخ سیگار که ته حلقم نشست عقب کشیدم و فحشی نثارش کردم. _عوضی، معلوم هست چه غلطی می کنی؟ خندید. مردک روانی. _فانتری های زیادی دارم.
تو رو که می بینم زیاد تر هم می شن. اینم یه نمونه انتقال نفس به نفس بود. با حرف خودش زیر خنده زد و صدای قهقهه های مردونه اش توی ماشین پیچید. لب روی هم فشردم و صورتم رو برگردوندم. حریف هر کسی هم بودم اما وایستادن جلوی این مرد یه دریدگی از نوع وقیحانش می خواست. دریده هم بودم کافی بود تا پا به پاش حرف می زدم اونوقت بود که نمی شد جمعش کرد. تکون خورد که نگام رو دادم سمتش. دستاش روی فرمون مشت شده بودن. رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به زن شیک پوش و مانتو صورتی که از در همون ساختمون اومد بیرون…
دانلود رمان عاشق شدیم از زهره بیگی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشق شدیم به قلم زهره بیگی ،روایت دختر شیطونیه که دل به دوست برادر فوق غیرتیش داده… خودتون بخونید دلداگی ها و بیقراری های پریناز قصه ام رو ،کنار شیطنت های خاص خودش… حرص خوردن های برادرش… و احساس ناب و نادرِ کیارش پسر قصه…
خلاصه رمان عاشق شدیم
سه روز به سرعت گذشت. خیلی بهم خوش نگذشت؛ هر جا که می رفتیم، پارک و گردش و پاساژها، باز هم حالم گرفته بود که نتونستم زیارت کنم. روز آخر هم که برای خداحافظی رفتند حرم، من نرفتم و موندم خونه و کلی گریه کردم. چمدون ها رو داخل ماشین ها گذاشتیم و نشستیم تو ماشین ها. باز با مهسا نشستم توماشین کیارش. این بار نه به خاطر اینکه می خواستم پیش کیارش باشم، اصلا حواسم به کیارش نبود. همه ذهنم پیش امام رضا بود که چرا من رو راه نداد تو حرمش.
این حس که آدم بدی ام و سعادت زیارت نداشتم بدجوری آزارم میداد .بدتر از اون اینکه فکر می کردم همه حاجت می گیرند به جز من. انگار زیارت رو فقط واسه گرفتن حاجت می خواستم. واقعا بچه شده بودم. از خودم خجالت کشیدم. بی حوصله به منظره های بیرون خیره شده بودم که صدای پخش بلند شد نگاه کردم امیر حافظ بود که پلی رو زد کاش آهنگ شاد باشه چون بغضم منتظر یه تلنگر بود که بشکنه ” بیا شانسه منه دیگه خودم کم سادیسم داشتم این آهنگم بیشتر حالم رو خراب کرد”
آهنگ آغالما پویا بیاتی؛ گریه نکن که تقدیر نخواست که مال من شی، می خواست تنها بمونم پس سهم عشق من چی، کیارش صدای پخش رو زیاد کرد. اشکهام فرو ریختند. جدیداچقدر زود گریه ام می گرفت. البته قبلا هم به قول امیرحافظ زرزرو بودم ولی نه اینقدر! گریه نکن می میرم تموم میشن نفس هام، خدا کنه نبینم دست تو نیست تو دست هام، گریه نکن اشکای تو آتیش به جونم میزنه، بغضم ترکید و دیگه صدای پویا بیاتی رو نشنیدم. مهسا بغلم کرد و آروم زیر گوشم گفت: پری جونم بسه دیگه…
دانلود رمان بهشت متروکه از پروانه شفاعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یکی را باید حفظ کرد و دیگری را به کف آورد: شرافت و خوشبختی را میگویم و به بهانه رسیدن به خوشبختی نمیتوان از شرافت انسانی گذشت. خوشبختی را در پس یک اتفاق عجیب یا رسیدن به نفری در دور دست میپنداشتم ولی نمیدانستم تاوانی سنگین دارد تاوانی به قیمت روح انسانیام و وقتی معاملهاش کردم فهمیدم که خوشبختی یک بسته خریدنی نیست و اگر آرامش درون نداشته باشی با هیچکس و در هیچ جای این دنیا به دستش نمیآوری!…
خلاصه رمان بهشت متروکه
در اتاقش را با غیظ بست و با انداختن کوله اش روی تخت، به سمت پنجره اتاق رفت و در حالی که نفس های بلند می کشید نگاهش را به داخل حیاط کشاند. آخرین فروغ خورشید از دیدگانش پر می کشید، سایه روشن آخرین تشعشع آفتاب روی برگ های زرد و نارنجی درختان بلند حیاط رنگین کمان زیبای پاییزی را به نمایش گذاشته بود، اما با وجود تماشای این حجم از زیبایی خداوندی و زندگی در عمارتی زیبا و باشکوه باز هم… تصور چهره خشمگین پدر لرز بر اندامش می انداخت.
نگاهش به گریسلی افتاد که برای گرفتن آشغال گوشت از دست قادر، هن هن کنان با زبانی آویزان به او خیره شده بود. صدای بی امان زنگ تلفن همراهش او را به سمت کوله اش که روی تخت افتاده بود، کشاند. با شنیدن صدای شهرزاد از آن سوی گوشی چهره شهیاد به خاطرش آمد و با حرص تنها شنونده چاپلوسی های همیشگی شهرزاد شد. از صحبت هایش برمی آمد که برادرش هنوز از جریان یک ساعت پیش چیزی به او نگفته است. « کجایی تو دختر؟ چرا نیومدی کلاس پیلاتس؟
کلی منتظرت بودم گفتم عجب آدم بلانسبتیه این بهار؟ باز دو تا قطره بارون از آسمون چکید این دختر تنبلیش گرفت بیاد بیرون. ولی باور کن بهارناز بدون تو باشگاه صفایی نداره .» دندانهایش از حرص و خشم زیاد در حال بندبند شدن بود. دلش می خواست به او بگوید قصد داشت چه بلایی سر برادر احمقش بیاورد اما زبان به دهان گرفت و تنها با یک جمله ارتباط را قطع کرد: «امروز اصلا حالم خوب نیست، بعدأ باهات تماس میگیرم.» بعد از قطع تماس و انداختن گوشی روی تخت…