دانلود رمان بخت طوبی از بهیه پیغمبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طوبی دختر حاجی تقی خان، بنکدار بازار، به پسری به نام منوچهر علاقه مند شده و با هم ارتباط دارند. حاجی تقی خان متوجه موضوع شده و برای جلوگیری از رسوا شدن خانواده، تصمیم به شوهر دادن این دختر ۱۴ ساله می گیرد. در این میان شخصی به نام غلام حسین خان به انها معرفی می شود که همسر اولش را در زایمان از دست داده و همسر دومش هم بیماری سل دارد. طوبی چند روز قبل از مراسم عقد، از منزل فرار کرده و به خانه پیرمرد و پیرزنی وارد شده که از قضا زمانی در منزل غلام حسین خان زندگی می کرده اند.
خلاصه رمان بخت طوبی
وارد اتاق مجلل و زیبایی با تزییناتی اشرافی و دلپذیر شدند. همه چیز از فرش و نور و برده و لاله و شمعدان های روی طاقچه و آیینه کاری های دیوار، با هم در تناسب و هماهنگی بودند. چشمان طوبی بر تک تک اشیا خیره و محصور می ماند. سوسن در کمال محبت و مهربانی او را روی میل راحت و شاهانه ای نشانه و گفت: «امیدوارم که از اینجا خوشت آمده باشد! شوهر خواهرم در این اتاق از دوستان و مراجعانش پذیرایی می کند. گویا اینجا را بیش از دیگر اتاق های این خانه دوست دارد! کسی چه می داند، شاید هم برای تزیینات فوق العاده اش باشد! خوب به نظر من هم این اتاق بهترین محل برای
خودنمایی و به رخ کشیدن نفوذ و اقتدارشان به دیگران است. آه، راستی که این مردها چه موجودات عجیبی هستند! رویاهایی که به صرف پول در پوست شیر فرو رفته و به راحتی می توانند با قدرت زر و زور، دیگران را دریده و مطیع خود گردانند! حال آنکه بی پول هایش چـون روباهان مکار و حیله گرند! تا چشمشان به طعمه دهانگیری می افتد با کلمه های فریبنده او را می فاید! طوبی با شگفتی پرسید: «شوهر خواهرتان؟ أما من متوجه خواهرتان نشده ام! امروز که در مهمانی حضور نداشتند هان،درست می گویم؟!» سوسن با تأسف گفت: «نه تنها امروز، بلکه مدت هاست که پایش را از این خانه بریده اند!»
طوبی با ناراحتی پرسید: یعنی چه؛ من که متوجه نمی شوم چه کسی این کار را کرده؟! سوسن با تنفر و دلخوری گفت: «شوهر و فامیل شوهر سفاکش! طوبی نالید: «آخر برای چه؟!» سوسن: برای آن که خواهر بیچاره ام مسئول است. آنها هـم شـرش را کم کرده اند تا با خیالی راحت عروس و سوگلی دیگری به جایش بنشانند. نمی دانی چقدر برایم سخت است که حضور هووی خواهرم را توی خانه خودش آن هم زمانی که هنوز زنده است و نفس می کشد تحمل کنم! اما مجبورم! تنها بخاطر امیر حسن! روزی که سنبله را می بردند با اشک و خون پسرش را به دست مـن سپرد. من هم تحمل می کنم…
دانلود رمان در محترم از بهیه پیغمبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اوآخر شهریور بود، ماهی که هوای دم کرده و شرجی گیلان رو به خنکی رفته و شالیزارها خالی از ساقه های پر برکت برنج، محل چرای گاوهای پر شیر می شوند. باد می وزید و بوی خوش دریا را، از دوردستها با خود می آورد آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس ابری محو می شد، بر صحن حیاط روشن و پاکیزه ای که دیوارهایش پوشیده از پیچک های سبز و رقصان بود پرتو می افکند. بانگ خوش خراش فروشنده ای دوره گرد که چانی از باقلا بر دوش گذاشته و فریاد می کشید:« پاچ باقلا، پاچ باقلای رشته.
خلاصه رمان محترم
زری قرآنی را که با مخمل زرد خوش رنگی جلد شده بود، برداشت و بر آن بوسه ای زد. قبل از آنکه نزد محترم برگردد، پشت درب های سفید را قدری کنار زد و از لای آنها حیاط را خوب وارسی کرد. سیب و پرتقال و نارنگی هایی که در آب تمیز حوض شناور بودند، پیام آور جشن و سروری بودند که فردا در خانه غوغا می کرد. جفت در را انداخت و آرام رو به روی محترم دو زانو نشست و با صدایی جدی گفت: من از طرف یک دوست که مرا با همین قرآن، که از سینه محمد (ص) درآمده است…
و قسمم داده، مامور شده ام تا این جعبه کوچک ی را به عنوان هدیه ی عید به تو بدهم و این نامه را هم به دستت برسانم و از تو قول بگیرم که تا زمانی که خوشبخت هستی و احساس و سأی بدبختی نکرده ای، در آن را نگشایی و چون امانتی نزد خود نگه داری. از من نام و نشانی فرستنده اش را مخواه که به خدا وقتی خوب فکر می کنم، می بینم هنوز او را به درستی نشناحته و در هزار توی شخصیت و مرامش مانده ام. محترم با دستی لرزان نامه و جعبه را گرفت.
نامه را در جیب لباسش پنهان نمود و آرام مشغول باز کردن جعبه شد. زری: صبر کن، هنوز قسمت را در مورد نامه نخورده ای. قرآن را جلوی رویش گرفت. جلد مخمل خوشرنگش از دریچه چشمش گذشت و بر قلبش نشست. محترم دستش را روی قرآن گذاشت و گفت: با اینکه ممکن است این نامه چون سر بریده ای در زندگی من شر به پا کند و تحمل پنهان کردن و نخواندنش کاری بس دشوار است، ولی قسم می خورم همانطور که نویسنده اش خواسته امانت دار باشم.