دانلود رمان دلبر استاد از محیا داوودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلبر دانشجوی سر به هوای استاد توتونچی واسه کمک به استادش وارد یه بازی خطرناک میشه غافل از اینکه حامی پسرعموی عاشقش سر از ماجرا درمیاره و نمیذاره داستان اونطور که هست پیش بره و…
خلاصه رمان دلبر استاد
اواسط آذر ماه بود و هوا روبه سرما می رفت.جلو در کفشام و پوشیدم و زیپ سویشرتم رو بالا کشیدم و راه افتادم تا از در حیاط برم بیرون که همزمان حامی از خونه زد بیرون. بعد از اون روز که باهم حرف زده بودیم، یه کمی باهام سر سنگین شده بود که دیگه سر به سرم نمی ذاشت و عین سابق سلامم و علیک نمی گفت! با دیدنش سرم و انداختم پایین و زیر لب سلامی بهش دادم که صدام زد: _هوا سرده وایسا خودم می رسونمت.با این حرفش وایسادم و به موتورش اشاره کردم: _موتورت سقف دار شده؟ ابرویی بالا انداخت: _ولی بهتر از اینه که ۶ساعت وایسی منتظر اتوبوس. رفتم سمتش و کلاه
ایمنی تو دستش و ازش گرفتم و بعد هم در و باز کردم و جلو در وایسادم: _بدو روشن کن بیا. و خیلی طول نکشید که سوار بر موتور راهی دانشگاه شدیم و راس ساعت ۷ و نیم جلو در دانشگاه بودم. از موتور پیاده شدم و بعد از یه خداحافظی سرسری راه افتادم سمت دانشگاه که همزمان گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم هیلدا رو صفحه گوشی گل از گلم شکفت و جواب دادم: _سلام من رسیدم، تو اومدی؟ بی اینکه جواب سلامم و بده گفت: بیا پارکینگ دانشگاه، ماشین بابام و آوردم تا رسیدم پنچر کردم.. به دادم برس سریع تلفن و قطع کردم و از جایی که حامی هنوز نرفته بود واسش دست تکون دادم تا
بیاد و به دقیقه نکشید که کنارم بود… هیلدا کنار ۲۰۶ سفید رنگ باباش وایساده بود که همراه حامی رفتیم کنارش. با دیدن ما یه کمی نگاهش جون گرفت که با ذوق نگاهمون کرد: _مرسی که اومدین. حال و احوالی با حامی ای که از قبل میشناختش کرد و بعد هم حامی رفت سراغ لاستیک سمت شاگرد که پنجر شده بود و گفت: _هیلدا خانم جعبه ابزارتون کجاست؟ هیلدا زد رو پیشونیش و جواب داد: _حس می کردم ماشین و سنگین میکنه واسه همین گذاشتمش خونه! با این حرف هیلدا، حامی فقط خودش و نگهداشت که نخنده و حرفی نزد که من از خنده ترکیدم و گفتم: دوباره از اون کارای خاص خودت کردیا…
دانلود رمان تکرار آغوش از مریم پیوند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینهی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده اما بعد از مدتی زندگی با امیرسام هر دو عاشق هم میشن ولی عسل حاضر نیست با وجود همسر اول امیرسام این عاشقی رو باهاش تجربه کنه اما سام کاری میکنه که…
خلاصه رمان تکرار آغوش
از پله ها پایین رفتم، عادت نداشتم هیچ وقت با آسانسور این مسافت رو طی کنم، مگر این که در مواقع ضروری… طبق معمول صدای جیغ و فریاد گلاره و شوهرش صدای امیرسام رو شنیدم. هر روز که می خواستم برم سرکار باید اوقاتم با این دیدار کوتاهشون تلخ میشد.دیگه حسی بهش نداشتم، کلاً گذشته رو فراموش کرده بودم. اما مطمئن بودم اومدن امیرسام و زنش به واحد پایین ساختمان محل زندگی ما بی دلیل و تصادفی نبوده…
نمی دونم از کجا فهمیده بود که من از شوهرم طلاق گرفتم و هر روز با یک بهونه جدید از قبض خانه گرفته تا حرف سرایدار و رفت و اومد کردن مهمان هامون و دیدن رامین که بیشتر وقت ها به منزل ما می اومد و امیرسام رو کلافه می کرد. که با رویی زیاد می پرسید: ” این مرد کیه که هر دقیقه بلند میشه میاد اینجا؟ شما هم که کم نمی ذاری براش و همش کنارش می نشینی ” وقتی این جوری با اخم و جدیت حرف میزد تنها یک جواب بهش می دادم: ” به تو ربطی نداره تو حق دخالت تو مسائل شخصیه منو نداری”
ولی انگار نه انگار من در مورد حرف هاش مخالفت می کردم چون هر رو با همین بهونه ها سر راهم سبز میشد تا خاطرات گذشته و افکارش رو برام ردیف کنه. از پیچ راهرو که پایین اومدم صداهاشون واضح تر به گوشم رسید، صدای پایین رفتن کسی رو از پله ها شنیدم و جیغ گلاره که ظاهرا با عجله پشت سر امیرسام می رفت و با ناز می گفت: -اه وایسا امیرسام تو چرا انقدر عجله داری شانس من؟ -اه و کوفت گلاره برو بالا دیرم شد… مگه نگفتی خرید کنم تو این لیست هر خرت و پرتی نوشتی می خرم دیگه…
دانلود رمان سرنوشت آریانا (جلد دوم) از آریانا عاشوری زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به نام نقاش پروانه ها، زندگی خیلی پستی و بلندی داره. در جلد دوم رئیس مجرم ها دخترک چشم مشکی رو مجبور میکنه باهاش زندگی کنه اون دختر با هزار زرنگی و ترفند فرار می کنه خوب می دونید این دختر صد نفرو می بره لب چشمه تشنه بر می گردونه مطمئناً می خواید بدونید آراد هنوز زندست یا مرده؟ آیا آریانا به آراد می رسه یانه؟ آیا آراد هم همون احساس رو نسبت به آریانا داره؟ هزار تا سوال تو ذهنته می دونم پس بخونش…
خلاصه رمان سرنوشت آریانا
به میز چیده شده نگاه کردم ، عسل ، پنیر ، کره ، شربت پرتقال ، تخم مرغ و انواع میوه ها ، روی میز قرار داشت ، ولی اصلا میل نداشتم زندگی بدون آراد واسم سرد و کسل کننده شده بود جسمم اینجاست اما روحم پیش اونه دیگه هر نفسی که می کشم فقط و فقط بخاطر اونه. -خانم بفرمایید به چیزی میل کنین. دستم رو به نشانه ی نه بالا آوردم. – نه ممنون چیزی میل ندارم. – آخه خانم دیشب هم که چیزی نخوردین، آقای ماهان تاکید کردن خیلی بهتون برسیم و هیچی براتون کم نذاریم. بدون توجه به حرفش به
سمت حیاط حرکت کردم باید شناسنامم رو پیدا می کردم آره باید از دستش خلاص می شدم، من نباید بازنده بشم صدایی از درون بهم می گفت: آری نه تو همیشه برنده ای خودت رو بهش نباز باهاش بجنگ. روی پله های جلوی خونه نشستم و نگاهی به حیاط انداختم زیبا بود خیلی قشنگ و بزرگ بود پر از گل های محمدی و شقایق، اگه مامان می دید قطعاً عاشقش می شد، ماهان همینطور که از پله ها پایین میومد گفت: من می رم سر کار و پیشونیم رو بوسید: خوب می دونی اگه فکر فرارو دقل بازی به ذهنت خطور
کنه نه تورو زنده می دارم نه اون ارتشیه به ظاهر متدین، پس سعی نکن واسم زرنگ بازی دراری ما خودمون مار هفت خطیم کلی محافظ و خدمتکار گذاشتم و همچنین دوربین مدار بسته هیچ راهی نداری بدون توجه به حرفش به گل ها خیره شدم. قدم هاش رو به سمت در خروجی برداشت و عینک آفتابیش رو به چشمش زد، یکی از محافظا در ماشین رو براش باز کرد و اون سوار شد. کف دستم رو زیر چونه ام بردم و به فکر فرو رفتم یعنی باید تا کی اینجا بمونم؟ شاید دو روز دیگه من رو هم بکشه…
دانلود رمان رمینور از پرستو مهاجر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد ویولونی هست که مال پیرمردی به اسم سف الله هست که بهش عمو سیفی می گفتند. عموسیفی درخیابان ویولون می زنه، یک روز که در خیابان اجرا داشته ناگهان می بینه رمینور، یعنی ویولونش دزدیدن و ادامه ماجرا…
خلاصه رمان رمینور
عمو سیفی عادت داشت ۳تا آهنگ برای مردم اجرا می کرد، بعد از اجرا کردن هرکس که در مرام و معرفتش بود پولی به عنوان انعام به عمو سیفی می داد، خداروشکر بعد از تمام شدن اجرا پول ها را جمع می کرد ویولون را بغل می کرد و راه می افتاد، دوباره آهنگ را شروع می کرد. آهنگ هایی که اجرا می کرد یکی از یکی قشنگ تر وپرمعنا تر. تا این که یک روز آن حادثه ی تلخ و شوم برای عموسیفی اتفاق افتاد، آن روز عمو سیفی طبق معمول دم بازارچه ی گل ها، که پارکی آن ور خیابان که محل برگزاری مراسمش بود اجرا داشت، از دحام جمعیت به شدت شلوغ و مردم برای دیدن هنرنمایی عمو سیفی
همدیگرو هل می دادند و عموسیفی ویولون را برداشت کمی ضرب گرفت، و دست هایش را گرم کرد و شروع کرد به نواختن. آن قدر هنرمندانه آهنگ زد و کل جمعیت برایش دست وجیغ و هورا می کشیدند، و دوباره دوباره و یک بارفایده نداره می گفتند. عمو سیفی رو به جمعیت لبخندی زد و شروع به آهنگ دیگر کرد. این بار آهنگ معین را به افتخار تمامی مردمی که آن جا آمده بودند زد و آهنگ همه رفتند کسی دور و ورم نیست، و همه باهم زمزمه می کردند. همه رفتند کسی دور و ورم نیست، چنین بی کس شدن در باورم نیست اگر این آخرا این عاقبت بود، که جز افسوس هوایی برسرم نیست.
یهو نگاه کردم، دیگه جایی برای ایستادن نیست همه با عمو سیفی زمزمه می کردند، عمو سیفی با شوق عجیب آهنگ می زد و مردم همراهی می کردند. کل مردم و با آن اجرا به ذوق آمده بودند و هیچکس باور نمی کرد که عمو سیفی اینقدر در کارش استاد باشه. بعد ازتمام شدن اجرا آن قدر جلوی پایش پول ریختند که خودش باور نمی کرد که همچین هنرنمایی داشته باشه، وقتی خواست پول ها را ازروی زمین برداره، یهو ناغافل دید که ویولون نیست، فریاد زد، پس ویولون کو… یا قمربنی هاشم ویولون و دزدیدند، سیرجمعیت خشکشون زد که چه کسی این کارکرده؟ وچه زمانی دزدی صورت گرفت؟
دانلود رمان مرا نوازش کن از نیلوفر حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختریه که از هشت سالگی توی یه عمارت حبسه و تمام آرزو هاش رو تو قفس انداخته که مبادا دست خانم اون عمارت که علاقه خاصی هم از جنس نفرت نسبت بهش داره، بهشون برسه و با برگشتن پسر اون خانوم به عمارت و رفتار های هرچند کوچک اما عاشقانه برای نیاز عشق توی دلش لونه میکنه اما…
خلاصه رمان مرا نوازش کن
عصر شده بود و نیاز هم چند ساعتی بود که به بخش منتقل شده بود از مرگ نجات پیدا کرده بود… اما آرزویش همان مرگ بود… گله داشت از کسی که نجاتش داده بود… کسی که حالا با دیدنش زبانش بند آمده بود از دیدن خشم لانه کرده در چشمان مشکی رنگش و ابروهایش که به هم گره خورده بودند اصلا مگر میشده است جذبه را دید و زبان به شکایت گشود. سرش را پایین انداخت و موهایش روی شانه اش سر خوردند و مانند پرده ای میانشان را فاصله انداختند، میان صورت نیاز و نگاه تیز نیاسان. نیاسان نقاب ناراحتی به صورت زد و به سمت نیاز رفت.ملافه مچاله شده زیر انگشتانش را از دستش آزاد کرد.
دستان سردش را در دست گرفت و گفت :_چرا؟ چطور تونستی؟ فکر… فکر منو نکردی؟ نیاسان ادامه داد :_جا داره یه کشیده بخوابونم زیر گوشت اما حیف… حیف که دلم نمیاد. چه می کرد با دل دخترک محبت ندیده می دانست چه تاثیری دارد هر کلمه اش بر قلب نیازی که محتاج یک قطره محبت بود؟ نیاز زمزمه کرد:_ببخشید. چیزی جز عذر خواهی بلد نبود آخر تمام زندگی اش با معذرت خواهی از مهتاج گذشته بود. عذر خواهی برای کارهای نکرده. چقدر دلش آغوشی گرم می خواست تا ببارد تمام غصه های نوزده سال زندگی اش را تا ببارد تمام تحقیر و توهین و کتک ها را تا شاید کمی خالی
شود ظرف دلش که لبریز بود از غم و نیاسان چه آگاهانه فهمید دردش چیست و در آغوش کشیدش و حسکرد آتشی که به جان نیازانداخت و قلبی که به تپش بیش از بیش وا داشت. ساعتی را نیاز در آغوش نیاسان گریست اما مگر کاسه دلش خالی می شد؟ مگر غصه ها تمام می شدند؟ دیگر به هق هق افتاد بی حال و بی جان در آغوش نیاسان افتاد خیلی از آن عمل طاقت فرسا نگذشته بود… خیلی از زدن رگش و فاصله چند قدمیش با مرگ نگذشته بود پس این بیحالی طبیعی بود.نیاسان آهسته نیاز را روی تخت خواباند و کمی مضطرب گفت: _نفس بکش… نفس عمیق… آفرین… دم…بازدم….دم…. بازدم دوباره…
دانلود رمان تمام تو از آن من از فاطمه شادلو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگار دختری که با دیدن کیارش بعد از ۱۴ سال، زندگیش و احساساتش دستخوش تغییراتی میشن که هرگز فکرش رو نمی کرده… کیارشی که از بچگی عاشق نگار بوده اما نگار هر گز نمی دونسته و حالا با فهمیدنش….
خلاصه رمان تمام تو از آن من
صدای آیفون که می آید، از جایم می پرم. مستاصل نگاهی به در بسته اتاقم می اندازم و با قدم های نامطمئن به سمت آیینه می روم. وسط اتاق می ایستم و نگاه ی به سرتاپایم می اندازم. کت و شلوار صورتی با شومیز طوسی ام خوب به تنم نشسته و شال طوسی صورتی ام هم چهره ام را متین و خانومانه کرده. اما لب هایم، قرمزی لب هایم توی ذوقم می زند. دوستشان ندارم. بی فکر به سمت کشو ی اولم می روم و پد آرایش پاک کنم را بر می دارم و محکم روی لبهایم می کشم.
ردی از قرمزی رویشان باقی می ماند که جری ترم می کند و پدی دیگر رویشان می کشم تا اینکه لب هایم بی رنگ می شوند. لبخند رضایت می زنم و رژ لب کالباسی رنگی رویش لب هایم می مالم با نفس عمیقی از اتاق بیرون می روم. مامان پایین پله ها ایستاده و معلوم است می خواسته به اتاق من بیاید. -زود بیا پایین. بهت می گم بیا بشین بیرون میگی چند دقیقه دیگه میام بعد اینا میان من اینطوری استرس می کشم. نغمه هم کمی با فاصله ایستاده و دست به سینه شده.
رو به مامان می گوید: -مامان مگه تو عروسی که استرس داری؟ مامان می چرخد و چشم غره ای نثارش می کند که نغمه شانه ای بالا می اندازد. به آرامی پله ها را پایین می روم و کنار مامان کمی با فاصله از در می ایستم. ضربان قلبم آنقدر بالا رفته که حس می کنم هر لحظه ممکن از سینه ام بیرون بزند. نفس عمیق می کشم و سعی می کنم آرام باشم. اما همین که درب سالن باز می شود و کیارش، به همراه خانم زیبا و خوش پوشی وارد سالن می شوند، احساس می کنم تمام توان از پاهایم فرار کرده …
دانلود رمان شاه من از پرنیا دانش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اه من… در زندگی هر چه میخواستم به دست آوردم… جز قلب تو… بد کرده ام میدانم.. قلب کوچک و عاشقت را پر از ترس و نفرت کردم… من شاهم… همان شاه مغرور و دل سنگ… ولی تو با زیباییت… لطافتت… قلب پاک و مهربانت به قلبم نفوذ و مرا نرم کرده ای… من شاهم… هر چه بخواهم به دست می آورم حتی با زور… با خشونت… جسمت را تصاحب کردم.. معشوقه ات را نابود… تبعیدت کردم… گمت کردم… فراموشم کردی… حال پیدایت کردم و اینک تو را عاشق میکنم…
خلاصه رمان شاه من
با سرعت روی تپه می دوید باد موها شو به بازی گرفته بود… خوشحال بود و از ته دل می خندید. اما شنیدید که میگن پشت هر خنده ای گریه است… به لوکرتسیا نگاه می کردم… به دختری نگاه می کردم که قلب پاکی داشت… آدم های اطرافش رو دوست داشت و عاشقانه ساوینی که تنها عشق زندگیش بود رو می پرستید اما امان از طوفانی که لورا از آن بیخبر بود… الن بنظرت این سنجاق بهم میاد؟ الن با دقت نگاش کرد: آره بهت میاد… امم ولی بنظرم این یکی بیشتر به رنگ لباست بخوره به سنجاقی که الن نشون داد نگاه کردم: واااای خیلی خوشکله… اما بنظر گرون میاد نه؟ الن: بزار بپرسیم…
برخلاف انتظارم خیلیم ارزون بود باخوشحالی خریدمش از زن تشکرکردیم و باز مشغول راه رفتن توی بازار شدیم الن پارچه ها خیلی قشنگن نه؟ الن: آره اما اونا ابریشمین و گرون اصلا بهشون نگاه نکن اندازه کل هیکل ما دوتا می ارزه اما خیلی خوشکلن… بنظرت روزی میرسه که بتونم بخرم؟ الن: خدارو چه دیدی شاید مقام ساوین بره بالا و بتونه برات بخره. اوهوووم امیدوارم.. الن: رابطتون میخواد اینجوری بمونه لوکرتسیا؟ به تپه رسیده بودیم. منظورت نمیفهمم… الن: نمیخواین ازدواج کنین!؟ کمی حالم گرفته شد.خب فعلا که ساوین حرفی در این مورد نزده. الن: شاید کسه دیگه ای رو دوست داره…
لرزی به تنم نشست. نه اینطور نیست… من دیگه باید برم الن خدانگهدار…الن به خوبی متوجه شکی که در دل دوستش ایجاد کرد شد.. اما او بهترین هارو برای لوکرتسیا می خواست… به مکان مبارزه پسرها رسیدم بلند داد زدم: هییی لباساتونو بزارین فردا می شورم امروز نمییشه… مارتین دستشو زد به کمرش: چرا نمیشه؟ لبخند بدجنسی زدم: حالا خودت میفهمی من میخوام آشپزی کنم کسی مزاحم نشه کریس: خدایا شکررررت میخواد غذا بپزه براموووون… خودم همه لباسارو میشورم تو برو آشپزیتو بکن قهقه ای زدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم سبدمو گذاشتم رو زمین وسایلو از توش در آوردم..
دانلود رمان دردم از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه…
خلاصه رمان دردم
-خانم… خانم عزیز …شما نمیتونین همینطوری سرتونو بندازین پایین وارد اتاق رییس بشین ، اقای مهندس الان وقت ندارن…! بی توجه به تذکرش وارد اتاق شدم، دنبالم اومد ورو به اون گفت: اقای مهندس من بهشون گفتم که وقت شما… سرشو بالا گرفت و نگاه خالی و بی روح و بی تعجبش و از روی صورت من به چشم های خانم شکوری دوخت و گفت: شما بفرمایید خانم شکوری… شکوری چشم غره ای بهم رفت واز اتاق خارج شد. دسته گلم رو روی میز گذاشتم. روی صندلی جلوی میزش نشستم و به چشم هاش خیره شدم.
خشک گفت: امری داشتید… جوابشو ندادم. ادامه داد و گفت: مشکلی دارین؟ -بله تنهایی…!! به پشتی صندلیش تکیه داد وگفت: چرا برگشتی؟ -سلام، بهم سلام نکردیم… خودکارشو برداشت وسرشو مدام فشار میداد و تق تق می کرد. _جواب سلام واجبه… البته میدونم که اول گفتنش مستحبه …! خیره تو چشمام زل زده بود و هنوز داشت تق تق می کرد. چشمامو بستم وگفتم: این کار ونکن… مسخره گفت: هنوز حرص میخوری؟ -نخورم؟ خودکار و پرت کرد روی میز وگفت: فکراتو کردی؟ -اره…
از جاش بلند شد و لبه های کتشو عقب داد و دست هاشو توی جیب جین سیاهی که دو ماه پیش خریده بودم فرو کرد و گفت: حرف اخرت چیه؟ -حرف اخرم چیزی نیست که تو دوست داری بشنوی… شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت وگفت: خوبه… به هر حال مهریه ات اماده است… هر وقت اماده بودی بگو بریم اقدام کنیم… -من حرفی از طلاق زدم؟ با تعجب بهم خیره شد از سر شونه بهم نگاه می کرد، با همون خیرگی گفت: پس چی؟ -برگشتم… با طعنه گفت: -بعد از سی و دوروز… لطف کردی…!
دانلود رمان حسابدار زیبا از ناشناس بی احساس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جدال عشقی آتشین میان حسابداری زیبا و دستیارش که…
خلاصه رمان حسابدار زیبا
لباسای دیروزم رو پوشیدم با میعاد سوار ماشینش شدم. وقتی رسیدیم شرکت میعاد گفت: -خب تو بشین رو صندلیت و من کاراتو انجام میدم. وقتی همه چکا نوشته و کپی گرفته شد با بخش ها تماس گرفتیم تا بیان حقوقشون رو بگیرن. تا بعداظهر در گیر بودیم زیر دلم خیلی درد گرفته بود. میعاد نمیزاشت ذره ای از جام تکون بخورم. برام کلی تنقلات و غذا هم گوشت کبابی سفارش داد و مجبورم کرد بخورم. وقتی کارامون تموم شد گفتم: -خودت اینجارو مرتب کن درو هم یادت نره قفل کنی. از جام بلند شدم کیفم رو برداشتم که گفت: کجا میری شبنم؟ میرم خونه خودم. -چی؟ گفتم که با من
میای خونه من. جدی تو صورت جدیش نگاه کردم و گفتم: اومد بازوم رو بگیره که سریع از در زدم بیرون و دویدم تو آسانسور که آماده بود و دکمه لابی رو زدم. با ترس به میعاد که میدوید سمتم نگاه کردم و خداروشکر قبل از رسیدن در بسته شد و اسانسور راه افتاد. به محض باز شدن در دوییدم سمت در و خیابون. تاکسی که گرفتم راه افتاد نفس راحتی کشیدم. موبایلم زنگ خورد نگاه کردم میعاد بود: -شب وسایلت رو جمع کن میام دنبالت میریم خونه من. -نه تنهام بزار. سریع بهم زنگ زد که لب گزیدم. ریجکت کردم و جوابشو ندادم. وقتی رسیدم سریع درو باز کردم و به داخل خونه ام پناه بردم.
روی مبل تخت شوم خودمو انداختم و چشمام رو بستم. از دست میعاد… تقریبا داشت خوابم می برد که تقه ای به در خورد. هوف حتما یکی از همسایه هاست. یا اون خانم مسرتی که گاهی برای خودشیرینی برام غذا میاره تا نظرم رو به پسرش جلب کنه. درو باز کردم که با دیدن میعاد رنگم پرید. بشدت اخمو بود. سریع اومدم درو ببندم که نذاشت هل داد و وارد خانه شد. با ترس عقب عقب می رفتم که درو بست و گفت: چی فکر کردی که اونجوری فرار کردی و جواب منو هم ندادی؟ با بغض گفتم: من… نمیخوام اینطوری… میعاد… حین جلو اومدن گفت: نمیخوای؟ مگه دست توعه؟ بهم رسید…
دانلود رمان خودشکن از مونا امین سرشت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان خودشکن روایتگر دنیای دختر و پسری است که دست سرنوشت آنها را کنار هم قرار میدهد. یکی درگیر هویت و گذشتهاش و دیگری درگیر غرور و بریدن از خانواده است. کنار هم بودن این دختر و پسر درسی بزرگ را برایشان به ارمغان میآورد که خواندن آن خالی از لطف نیست.
خلاصه رمان خودشکن
از لحظه ای که کنار سمانه نشسته و ناباورانه به صفحه ی تلویزیون زل زده بود، یک ساعت گذشته بود. از همان لحظه خشک و بی حرکت، بدون هیچ عکس العملی مانده بود. واکنش نشان می داد که چه می شد؟ مگر می توانست باور کند؟ اصلاً مگر باید باور می کرد؟ خبری که شنیده بود چه ربطی به او داشت؟ چه ربطی داشت که از همان لحظه صدای زنگ تلفن قطع نمیشد و او حتی نمی توانست تکان بخورد، گوشی را بردارد و برای مخاطبان پشت تلفن صدا بلند کند که دست از سر او و مسافران تازه راهی شده اش بردارند.
سمانه اما انگار خیلی راحت باور کرده بود. مدام جلوی صورت او می نشست، اشک می ریخت، صدایش می زد، به زور آب قند به خوردش می داد، تکانش می داد و از او می خواست لب باز کند، کلمه ای حرف بزند یا حتی قطره ای اشک بریزد. اما نمی توانست. فقط زل زده بود به صفحه ی تلویزیون و منتظر بود خبر برسد مسافرانش سالم هستند، از پرواز جا مانده اند یا اصلاً این پرواز، آنی نبوده که خودش آنها را برای سوار شدنشان بدرقه و برایشان آرزوی سفری خوش کرد.
ضربه های ناخوانده، پشت شقیقه هایش باز مهمان شده بودند. میگرن لعنتی، در بدترین وقت ممکن سر و کله اش پیدا شده بود. فکر کرد کاش می شد حداقل داد بزند، اما انگار به لب های خشک و از هم باز مانده اش مُهر خاموشی خورده بود. تکرار صدای زنگ تلفن همزمان شد با بالا رفتن شدت ضربه های کُنج پیشانی. برای اولین بار بعد از یک ساعت تکان خورد. اتوماتیک وار، کف هر دو دست را روی شقیقه هایش فشار داد و صدای ناله ی خفیفی از ته حلقش بیرون آمد…