دانلود رمان پیوند خاص هفت آسمان از الناز سلمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آسمان دختری عجیب با موهای سفید، چشمانی طوسی روشن و صورتی سفید به سرزمین یاقوت میرود تا به عنوان خدمتکار خود را وارد قصر رایمون پادشاه سرزمین یاقوت بکند. او در آنجا میفهمد که آخرین نواده از آسمان است و قدرتهایی دارد و به رازهایی از گذشته پدر و مادرش پی میبرد.
خلاصه رمان پیوند خاص هفت آسمان
لبخند دندون نمایی زدم صندلی کنار ریموند رو کنار کشیدم نشستم همه با تعجب نگاهم میکردن! مگه چیکار کردم؟ زدم تو پهلو ریموند که سرخ شده بود. – چرا اینجوری شدین؟ اونم مثل من پس پس کنان گفت: باید اول با احترام با پادشاه سلام میکردی بعد اجازه نشستن میگرفتی کلا باید احترام میذاشتی. تو رسما پادشاه رو به یه ورت هم حساب نکر…. با صدای فریاد با جذبه ایی یه متر پریدم هوا! – با چه اجازهای نشستی؟ زبون درازم زد بیرون و با عادت همیشگیم تو چشماش خیره شدم و گفتم: مگه نشستن اجازه میخواد؟ وقتی کسی رو فرستادین دنبالم برای صبحانه خوردن یعنی دعوتم کردین بازم باید برای نشستن ازتون اجازه بگیرم پادشاه؟ سرم داشت گیج میرفت چشماش خیلی قدرت مند و پر نفوذ بود.
صدای ملایمی تو سرم پیچید. – بانوی من زیاد به چشم هاش نگاه نکنید حالتون بد میشه. – نارگون. – جانم بانو؟ – هیچی فقط اسمت رو صدا کردم. صد در صد الان به خودش میگه عجب شاسکولیه. لبخندی روی لبام نشست که پادشاه به خودش گرفت! اخم هاش تو هم رفت. ریموند با التماس نگاهش میکرد دختره با عصبانیت به من آخرم دهنش باز شد و گفت: چطور جرعت میکنی با پادشاه اینطوری صحبت کنی ناسپاس؟! به قیافه ی جمع شدش نگاه کردم که مثل گرگ بهم خیر شده بود. این ها چرا خانوادت چشای قشنگی دارن انگار چشم هاشون سگ داره. – خانم با سپاس چی… با نشکون ریموند ساکت شدم و بهش اخمی کردم از صندلی بلند شدم و خواستم آشپز خونه رو ترک کنم که با صدای رایمون متوقف شدم.
– اجازه ندادم میز رو ترک کنی. – همون جور که اجازه نگرفتم و نشستم میتونم بدون اجازه هم برم. با یه مهمونی که از اون سر دنیا اومده و به رسم و رسومتون آشنایی نداره اینجوری رفتار میکنید وای به حال بعدش. خواستم برم ولی انگار قفل شده بودم به زمین به آرومی بدنم سمت پادشاه چرخید چشمام رو روی هم محکم بستم آماده هر نوع مجازاتی بودم. قلبم تو دهنم میزد. خدایا چرا باز نتونستم جلو زبونم رو بگیرم. خدایا قول میدم اگه این خطر از بیخ گوشم رد شد دیگه بلبل زبونی نکنم. چشمام رو آروم باز کردم. که میخ یه جفت چشم یاقوتی براق خورد. قلبم تو حلقم میزد. ریموند با نگرانی نگاهم می کرد، دختره با لذت. باز نگاه کردم به رایمون پس چرا حرف نمیزنه میخواد خوب سکته بده بعد حرف بزنه.
وسط نگاه کردنمون صدای قار و قور بلندی بلند شد. به شکمم نگاه کردم الان موقعه اعلام حضورت بود. با خجالت به رایمون نگاه کردم لبخند محوی روی لباش بود. تا دید دارم نگاه میکنم باز اخمی کردم و با سرعت سمت میز کشوندم با قدرتش انگار کنترل بدنم دست خودم نبود سر میز نشستم. کارش با من که تمام شد. گفت: بی حرف شروع کنید. همین چرا این انقدر بی بخاره گفتم الان گردنم رو میزنه از جاش بلند میشه یا منو میندازه بیرون چقدر ریلکسه. صدای رایمون تو ذهنم اکو شد. – بجای فکر کردن و شخصیت دادن به من بشین صبحانه بخور غش نکنی. هین بلندی کشیدمو عقب پریدم که صندلی وزنم رو تحمل نکرد و چپه شد. ریموند با خنده بلندم کرد. وگفت: چی.. شدی تو! مگه جن دیدی؟
دانلود رمان ترنم مهر در فصل آبی و مه از فریده رهنما با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“عسل” که برای ازدواج با نامزد انتخابی خانوادهاش عازم لندن است در هواپیما با جوانی به نام “دهناد” آشنا میشود که او را از ازدواج با مردی که قبلا ندیده منع میکند. عسل به محض رسیدن به فرودگاه و مشاهده مرد مسن و آبلهرویی که طبق مشخصات داده شده قبلی لباس پوشیده، با این تصور که او همسر آیندهاش است روی پنهان میکند و با دهناد میگریزد و به پانسیون خواهر وی در لندن پناه میبرد. او در آنجا با ابهامات بسیاری درباره آن پانسیون و دهناد که اکنون به هم علاقهمند شدهاند روبهرو میشود …
خلاصه رمان ترنم مهر در فصل آبی و مه
اگر به هوش آمد بگذار گریه کند وگرنه آرام نخواهد گرفت با بلایی که آن بی شرف به سرش آورده این عکسالعمل طبیعی است. هرگز به خاطرش خطور نمی کرد که چنین بلایی سرش آورده باشند. بی شرف پدرش را در می آوردم می و در نهایت خشم و غضب گفت: فعلا که از چنگمان فرار کرده. سپس خطاب به ما گفت خیالش رسید به همین سادگی میتواند چنین حقه ای بزند و به مراد دلش برسد. بالای تختش گریه نکنید بگذارید آرام بخوابد. بچه سوم سامی هم مرده به دنیا آمد و دو روز بعد وقتی به سراغشان رفتم که حساب هر دوی آنها را برسم و انتقام خواهرم را بگیرم نشانی از آنها نیافتم و در جستجو یک برای یافتنشان راه به جایی نبردم.
این بی همه چیز در ناپدید شدن مهارت زیادی دارد هر طور شده پیدایشان میکنم تا انتقامم را نگیرم آرام نمیشنم مثلاینکه پر حرفی کردم مرا ببخش. دلم پر بود. میخواستم یک جایی خالی اشکنم این حرف ها در دلم عقده شده بود و هیچ کجا جرات بازگو کردنش را نداشتم دلم نمی خواست آرامش خواهر بیچاره ام را بر هم بزنم و به روی زخم کهنه اش نمک بپاشم. نمیدانم چطور دوباره سر و کله ی آن خیانتکار بر سر راه مهرناز پیدا شد. امیدوارم فقط یک بار دیگر سر راه من قرار بگیرد. آن وقت میدانم با او چه کار کنم. سپس نگاهش به روی ام مکث کرد و با لحنی آمیخته از اندوه پرسید: بلیت برگشت را از مهرنوش یا نه؟ حالا فقط دهروز مهمان ماه هستی.
هیچ وقت در زندگی ام به اندازه ی لحظه ای که مهر تایید به روی آن بلیت میخورد نکشیدم چطور میتوانم شاهد رفتنت باشم نه نمیتوانم باید از خواهرم بخواهم درقه ات کند. به صدایم که داشت در گلو می شکست نهیب: که آرام باشد و در موقع بیرون آمدن از سینه رسوایم نسازد: نه ممنون خودم تاکسی میگیرم و میروم حالا. دل کندن درست مثل کوه از جا کندن است من قدرتش را ندارم. با خود گفتم اگر برای تو به اندازه کوه از جا کندن مشکل باشد وای به حالم. با این حرف ها تاثیری در تصمیمم نداشت. حتی اگر هنوز عاشقش بودم غرور شکسته ام جوابش میکرد. دوباره صدایش را شنیدم. رفتن تو هیچ چیز را عوض نمیکند تو همیشه در قلب من جا داری و رنج دوری ات قلبم را زیر سنگینی خواهد فشرد.
دانلود رمان آصلان از مائده قریشی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک آتش سوزی بزرگ درست بعد از جدایی دو معشوق…
مردی که چشمانش از جنس یخ های آلاسکا هستند و وجودش طعنه به سنگ سخت می زند…
دختری که در مردمک هایش زندگی بیداد می کند و آرامش …
طعم خیانت معشوق، توانایی دل کندن ندارد…
هیچ کس نمی داند که آخر قصه ی عشق پر دردسرشان به کجا کشیده می شود…
جز دخترکی که امید دارد یه روز ققنوس شدن؟؟
خلاصه رمان آصلان
موس رو حرکت می دم تا ویندوز بالا بیاد و مشغول چک کردن اعداد و ارقام می شم. توی کارم غرق می شم و در نهایت این صدای زنگ گوشیمه که منو از بین جمع و تفریق حساب ها بیرون می کشه و توجهم رو به سمت خودش جلب می کنه. تماس رو وصل می کنم و بلافاصله صدای نعیم توی گوشم می پیچه:-الو ولوله؟ خسته لبخند می زنم و اکسل حساب ها رو برای ایمیل مربوطه میفرستم. با خیال راحت از اینکه کارم رو انجام دادم به صندلی تکیه می زنم: -از سیب کوچولو به ولوله ارتقا پیدا کردم؟صدای خندهش رو از پشت گوشی می شنوم و لبخند می زنم: -کجایی؟ جواب می ده:-بعد از کلی دوندگی با موکلم الان تکیه زدم به صندلی و منشی قراره برام چای با بیسکوییت بیاره!
خنده ی بی صدایی می کنم اما از بالا و پایین شدم ریتم نفسام متوجه می شه و اونم با یه لحن خنده دار می پرسه:-چیه؟ استراحتم نیومده به من؟-نه والا، از این خندم گرفت که شرایطمون مشابهه… له و لورده ایم فقط تفاوتش اینجاست که تو یه منشی داری که برات چای و بیسکوییت بیاره ولی من اینجا خودم باید واسه بقیه نقش منشی رو ایفا کنم و چای ببرم براشون! کمی سکوت می کنه و بعد با سوالی که می پرسه برای بار چندم به خودم تشر می زنم که چرا دهنتو نمی بندی آلما؟ همین مونده بود پیش نعیم هم سوتی بدم… نعیم به خاطر شغلش به همه چی زود مشکوک می شد و با هر دلیلی هم قانع نمی شد. -مگه تو حسابدار اونجا نیستی، پس واسه کی چای می بری؟
بهم حتی اجازه ی حرف زدن نمی ده و این بار با لحن جدی تری ادامه ی سوالاش رو می پرسه:-کسی که اونجا به کاری مجبورت نکرده؟ پوفی می کشم و جواب می دم:-بابا یکم امون بده نعیم… تو نمی دونی من واسه خودم چرت و پرت می گم؟ بعدشم اینو مطمئن باش که اینجا هیچکس نمی تونه به کاری مجبورم کنه. اصلا چه اینجا چه هرجا… من تا وقتی خودم نخوام هیچ کاری رو انجام نمی دم .نفس عمیقی می کشم و این بار با تُن صدای آروم تری ادامه می دم:-منظورم برای همکارا بود… هر از گاهی چای می ریزم با یکی از همکارام که باهاش صمیمی شدم می خوریم خستگی در می کنیم. دیگه چیزی نمی گه و اون صدای نفس آرومی که بیرون می ده نشون می ده که حرفم رو یا شاید بهتره بگم دروغم رو باور کرده …
دانلود رمان طاعون زده از آوا موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طاعون زده روایتگر دختریه مثل همه دخترای دیگه. با یه زندگی آروم و بی دغدغه و رویاهای صورتی کوچیک و بزرگ. تا حالا اسم طاعون به گوشتون خورده؟ طاعون یه بیماریه. و حالا طاعون افتاده به جون تک تک اون آرزوها. داستان ما درباره دختریه که مجبور میشه آرزوهای طاعون گرفته اش رو خودش با دستای خودش بسوزونه. حالا سال ها گذشته و کسی که روزی از مهم ترین داشته زندگیش بود، از میون خاکستر آرزوهاش دوباره پیدا میشه. اومده تا جواب تک تک سوالاتش رو از طنین بگیره. بعد از سال ها طاعون برگشته. اما این بار قراره طاعون به جون خودش بیفته!
خلاصه رمان طاعون زده
او به طور جدی از من حمایت میکرد. هر بار که من را میدید، مرا تشویق به نوشتن رمان های جدید میکرد و خب دروغ چرا؟ منی که هیچوقت حمایت و تشویق نشده بودم، با این حرف های او امیدی دو چندان به آینده خود در نویسندگی پیدا کرده بودم. این میان فقط امیر از گرم گرفتن های مانی با من شاکی بود اما نسبت به اوایل سعی میکرد کمتر تهاجمی رفتار کند. _ داری چی کار می کنی؟ از شنیدن صدای امیر در فاصله کم تکان محکمی خوردم و از حالت تفکر خارج شدم. _ چی؟ با کنجکاوی بیشتر به سمتم خم شد و سرش را به سمتم کج کرد. _ میگم چی کار میکنی؟
سابقه نداشته اینقدر طولانی سرت به درس خوندن گرم باشه. ابروهایم را بالا دادم و لبخندی دندان نما زدم. حتی او هم فهمیده بود من برای هر چیزی به جز درس خواندن تمرکز و حوصله دارم. _ چون درس نمیخونم. نگاهش را به کلاسور زیر دستم دوخت. سر بلند کرد و با حالت بامزه ای نگاهم کرد. _ پس بگو برای چی صدات در نمیومد. خودکارم را روی کلاسور رها کردم و کلاسورم را بستم. _ آخه یه دفعه ای حسش میاد. سری تکان داد و صاف ایستاد. تیشرت و موهایش خیس بودند و موهایش با حالتی شلخته وار روی پیشانی اش ریخته بود. چقدر دلم میخواست دستم را جلو ببرم و موهایش را کنار بزنم.
با این فکر دستانم را مشت کردم. با شیطنت های این طنین سر به هوای درونم چه میکردم؟ _ تو درس خوندی؟ شانه بالا انداخت اما در میانه راه چهره اش درهم فرو رفت و با دست شانه اش را گرفت. درحالی که گردن و شانه اش را ماساژ میداد، گفت: _ آخ… آره. خواستم چیزی بگویم اما همان لحظه حفاظ در بالا رفت و آقای انتظاری وارد فروشگاه شد. با لبخند همیشگی اش سلام کرد و مشغول کشیدن پرده ها شد. امیر همانطور که هنوز هم شانه اش را ماساژ میداد، به سمت کلید چراغ رفت و چراغ ها را روشن کرد. وسایلم را از روی میز جمع کردم و کوله ام را کنار کوله امیر گذاشتم.
برای لحظه ای به یاد روزی افتادم که برایش هدیه تولد گرفته بودم و آن را در کیفش گذاشتم. هنوز هم باورم نمیشد که آن دیوانگی آنی از من سر زده بود. آن روز حتی فکرش را هم نمیکردم که به فاصله مدت کوتاهی همه چیز رنگ دیگری به خود بگیرد و در یک شب بارانی، درست در غیر منتظره ترین زمان، پسرک جدی و دوست داشتنی قصه ام لحظه ای که حتی از درد نمیتوانست درست حرف بزند، در چشمانم زل بزند و بگوید هیچکس به اندازه او مرا دوست نخواهد داشت. از یادآوری اش لبخندی بر روی لب هایم نشست. حال این روزهایم، حال عجیبی بود. من بارها از عشق نوشته بودم.
دانلود رمان بی نفس در گرداب [جلد ¹] از زهرا سادات رضوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بچه که بودم، عاشق باران بودم. وقتی که باران میبارید آقاجون صدایم میزد که خودم را به پشت پنجره محبوبم که رو به حیاط بزرگمان بود برسانم و به تماشای باران بنشینم. حتی گاهی مادری اجازه میداد به زیر باران بروم. با اشتیاق وصف نشدنی دمپاییهای صورتیام را پوشیده و نپوشیده به سرعت به حیاط میرفتم دست از یکدیگر باز میکردم و سر به سوی آسمان میگرفتم. دور خود میچرخیدم و آواز میخواندم… همان آوازی که وقتی باران میبارید آقاجون میخواند و من ناخواسته حفظ کرده بودم. باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان، میخورد بر بام خانه…
خلاصه رمان بی نفس در گرداب
امکانش نیست با گذاشتن وثیقه فعلا بیان بیرون؟ بازپرس پرونده دستور تحقیقات داده، فعلا چنین چیزی امکانش نیست. ممنون جناب سرگرد من دوباره همراه با وکیل خدمت می رسم. نه می ایستد و به من اشاره می کند: تن بی جانم را با کمک دسته صندلی بالا میکشم از در اتاق بیرون میزنم و حکمت پشت سرم بیرون می آید. سر در گوشی اش فرو برده و انگار دارد شماره میگیرد. تکیه به دیوار میدهم و او مقابلم به چپ و راست میرود و به شخص پشت گوشی میگوید. گوش کن چی میگم کیومرث بد گیر افتاده به جرم قاچاق دارو… آره… نباید زیاد اون تو بمونه که این خبر فراگیر بشه پیگیر باش…
هر چه سریع تر بهتر. خودم را روی صندلی که کمی دور است میکشانم و صدای حکمت مستأصل به گوشم میخورد نمیدونم… از من سوال نپرس بگرد یه وکیل خوب پیدا کن برامون. باید با وثیقه فعلا بتونیم بیرونش بیاریم. موهایش کمی آشفته شده است و آستین های پیراهنش را تا ساعد بالا زده اما با عجله این کار را کرده که یکی بالاتر از دیگری است. منتظر خبرتم به هر کسی که میتونه کمکمون کنه زنگ بزن و وقت ملاقات بگیر باید با کیومرث خان حرف بزنم. حتما می دونه کی پشت این ماجراست. چشم از او میگیرم و یاد حرف رضا می افتم در چند ماه پیش گفته بود حکمت به آن بالاها وصل است و همین نقطه قوتی برای کیومرث خان است گویا بیراه هم نبود. انگار نه انگار با با برادری به اسم رضا دارد.
هیچ وقت در مواقع حساس از او خبری نبود. نگفته پاشو بریم. نگاهش نمیکنم. من همین جا می مونم، باید بابا رو ببینم. جدی می گوید: می تونی بهش کمک کنی؟ نگاه می دهم به هیکل تنومندش که سایه انداخته روی سرم. گویا هیچکس مثل شما بتونه و آهنا نداره که کاری بکنه. اخم می نشیند در چهره اش. چی میگی تو؟ نفس بیرون می دهم. انقدر همین جا میمونم تا اجازه بدن بابا رو ببینم تو شرکت و خونه طاقت نمیارم. کنارم مینشیند خشم دارد صدایش. – مسخره بازی در نیار بودن تو اینجا هیچ کمکی به بابات کنه. مگه به کسی که متهم به دوازده تن قاچاق دارو شده همین جور کشکی کشکی وقت ملاقات میدن؟ باید با باز پرسش حرف بزنم اشک می نشیند در دیدگانم.
دانلود رمان نفسی دیگر از اکرم افخمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم بیتا هستش که طی یه اتفاقاتی تو یه مهمونی با پسری آشنا میشه،که این دو تا طی یه اتفاقات خاصی عاشق همدیگه میشن و پسر عموی بیتا که از این اتفاق با خبر میشه ،بلا های زیاد و مختلفی سر بیتا میاره تا این دو تا به هم نرسن.اما اونا حاظر میشن از تمام موانعی که زندگی سر راهشون قرار میده عبور کنن اما نمیدونن که سرنوشت که آینده سخت و مبهمی براشون در نظر گرفته.
خلاصه رمان نفسی دیگر
بعدش هم رفتم تو اتاقم پالتو و گردنبند رو از وسط اتاق برداشتم و پالتو رو توی کمد گذاشتم و گردنبند رو بستم به گردنم. اینم یه یادگاری باشه از داداش کاوه ام. کاوه اگه بفهمه مثل داداشم دوسش دارم اعصابش خورد میشه. رفتم زیر پتو و گرفتم خوابیدم صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و رفتم حموم بعد هم موهامو بستم و یه ساپورت سیاه پوشیدم با پالتویی که کاوه برام خریده بود رو برداشتم و تنم کردم یه آرایش خوشگل هم کردم و رفتم پایین مامان یه کیف بهم داد و گفت که یکمی خوراکی راه برات گزاشتم ازش تشکر کردم و با همه خداحافظی کردمو رفتم بیرون یه تاکسی گرفتم و رفتم شرکت بعد هم سوار ماشین مرتضی شدیم و راه افتادیم کنارش بودن بهم آرامش میداد گوشیمو در آوردم و به کاوه اس دادم.
– سلام دارم میرم شیراز دعا کن سالم برگردم جواب داد – سلام برای چی میری شیراز؟ جواب دادم – یه پروژه کاریه باید طراحیش کنم کاوه – تنها رفتی؟ – نه بابا با ریئیس شرکت اینجوری گفتم که حداقل بازم قاطی نکنه گفت – کی برمیگردی؟ ای بابا اینم نکیر و منکر میپرسه ها. – دو روز دیگه کاوه – سعی کن زود بیای دلم برات زود زود تنگ میشه اینو که گفت انگار رو دلم یه تیغ کشیدن گفتم – چشم تو هم مواظب خودت باش بعد هم گوشی رو گذاشتم تو کیفم مرتضی گفت – اونجا چایی هست دوست داشتی بخور. از صندلی عقب فلاکس رو برداشتم و یه لیوان چایی ریختم و منتظر شدم سرد بشه کمی که خنک شد رو به مرتضی گفتم. – بیا تو بخور مرتضی – از جونت سیر شدی من که دارم رانن… نزاشتم حرفش تموم بشه و قند رو گذاشتم تو دهنش متعجب نگام کرد یه لبخند ناز بهش هدیه کردم.
تو چشماش برق شادی رو میشد دید چایی رو گرفتم جلوش و جرئه جرئه به خوردش دادم خخخ بعد هم یه لیوان برای خودم ریختم و خوردم بعد به شیراز رسیدیم و مرتضی جلوی یه هتل نگه داشت و گفت – من اینجا آشنا دارم بهتره همینجا باشیم با سر تایید کردم و پیاده شدیم رفتیم داخل پسره با دیدن مرتضی جلو اومد و با مرتضی دست داد و به من سلام داد و مرتضی رو به پسره گفت – اینم بیتا خانوم گل ما پسره به من لبخند زد و گفت – سلام من محمدم دوست صمیمی مرتضی – خوشبختم مرتضی – خب محمد دو تا اتاق بهمون بده که حسابی خسته ایم محمد – شرمنده داداش اتاق خالی یه نفره نداریم با تعجب گفتم – یعنی هتل به این بزرگی اتاق خالی یه نفره نداره؟ محمد – اخه اینجا یکی از مجلل ترین هتل های شیرازه طبیعیه شلوغ باشه. با حرفش موافق نشدم که مرتضی گفت حالا ما چیکار کنیم به امید تو بیتا رو آوردم.
دانلود رمان پسر بلوچ از محدثه.ا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشقانه ای ناب میان دختر تُرک و پسر بلوچ…
هیرمان پسر خونسرد و جدی، یه پسر بلوچ که دل میبره از إلای….
إلای دختر مظلوم اما سر زبون داری که برخلاف مخالفت خانواده ها مالکیت هیرمان و قبول میکنه و باهاش به بلوچستان میره و اونجا میفهمه که…
خلاصه رمان پسر بلوچ
انگار که با نغمه اشتباه گرفته بود که سر چرخوند اما دوباره با شدت گردنش رو سمت من چرخوند و با چشمایی گرد شده نگاهم کرد! متحیرانه اسمم رو صدا زد _ِالآی…. از سر تا پام رو چندبار از نظر گذروند ،قدمی به سمتم گذاشت و لب هاش کش اومد! _این…این لباس… قبل اینکه حرفش رو کامل کنه به نغمه اشاره کردم و گفتم _کادوی نغمه اس! بعد با ذوق ساری سبز رنگ رو سرم مرتب کردم و گفتم _بهم میاد؟! چشماش می خندید و برق ذوق رو تو چشماش می دیدم، لبخندش کم کم عمیق تر شد و جلوتر اومد! انگار حرف زدن براش سخت بود، نگاه مات برده اش روم قفل بود و با هیجان لب زد _خیلی…خیلی بهت…میاد چقدر قشنگه تو تنت!
لبخند پرنگی رو لبم نشست، جلو اومد صورتم رو با دستاش قاب گرفت و پیشونیم رو بوسید! بعد به ارومی با لحنی سرخوش و ذوق زده پچ زد _اصلا انتظار نداشتم لباس بلوچی بپوشی خیلی بهت میاد جوجه رنگی! از اینکه همه نگاه ها رو ما بود خجالت زده سر به زیر انداختم آرمیلا با شوخی لب زد _خیله خب چندششش گمشو اینور…خوردی زنداداشمو! بعد دست منو گرفت و سمت خودش کشید ،همه خندیدن و هیرمان با اخم زل زد به آرمیلا و گفت _ولش کن ببینم به تو چه اصلا حسود! ارمیلا دهن کجی به هیرمان کرد و اونم دستم رو از دست آرمیلا بیرون کشید و سمت مبل رفت و منو کنار خودش نشوند! بعد رو به مادرش چشمکی زد و با شیطنت لب زد _ماسی میبینی چه عروسی واست گرفتم.
صد هیچ از نغمه جلوتره! نغمه با چشمایی گرد شده تو گلو خندید و شکلاتی از ظرف مسی برداشت و سمت هیرمان پرت کرد و میون خنده گفت _خیلییی عوضی….زن ذلیل! هیرمان لبخند دندون نمایی زد و چیزی نگفت! رو به من چرخید و اروم پچ زد _خب نگفتی… ابرو بالا انداختم و لب زدم _چیو؟ چشم ریز کرد و گفت _همون حرفی که بالا می خواستی بزنی ولی نزدی! چی میگفتی درمورد دارو؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم _چیز مهمی نبود! سر تکون داد و گفت _باشه الان می فهمیم مهم بود یا نه! بعد رو کرد سمت مادرش و گفت _ماما دیشب بعد رفتن من اتفاقی افتاد؟! مادرش با تردید نگاهی به من کرد و گفت _نه چه اتفاقی؟! هیرمان مشکوکانه بین افراد خانواده چشم چرخوند.
دانلود رمان ماهاراجه از مهتاب.ر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیلدا دختر به شدت زیبا و جذاب که خانوادشو از دست داده و پیش داداشش زندگی میکنه. یه روز که داداشش به ماموریت رفته زنداداشش اونو به یه نفر میفروشه تا اونو با خودش به هند ببره و اونجا پرستار ماهاراجه مردی فلج بشه…
خلاصه رمان ماهاراجه
شام رو در حالی خوردیم که من با ذوق و شوق در مورد باغچه و کارهایی که توی همون چند ساعت کرده بودیم حرف میزدم و ماهاراجه هم توی سکوت به حرفام گوش میداد. انگار خسته نمیشد از اراجیفی که بهم میبافتم. شاید هم لذت میبرد که لبخند از گوشه ی لبش نمی افتاد. وقتی بالاخره شام تموم شد و از پشت میز بلند شد تو یه حرکت سریع روی صندلی پریدم و قبل از اینکه متوجه بشه از پشت روی کولش پریدم. دستام رو دور گلوش حلقه و پاهام رو دور شکمش پیچیدم. مثل یه کوالا که به مادرش چسبیده. هیجان زده بودم و ماهاراجه هم با دلم راه میاومد. در حالیکه دستاش رو زیر پام حلقه میکرد که نیفتم سرش رو عقب کشید و گفت:
-میدونی که این کارا عواقب خوبی نداره؟ سرم رو روی شونه ش گذاشتم و با شیطنت گفتم: -عواقبش هر چی باشه قبوله. از پله ها که بالا رفتیم با تعجب به اطراف نگاه انداختم. تا به حال طبقه دوم یا طبقه های بالایی نرفته بودم و نمی دونستم اونجا چی در انتظارمه. از لابی دایره ای شکل گذاشتیم و وارد قسمتی شدیم که برخلاف بقیه ی عمارت دیزاین امروزی داشت و اصلا شبیه بقیه جاها فرهنگ هندی توش دیده نمیشد. یه طبقه مجزا با تکنولوژی روز دنیا. مبلمان شیک و نورپردازی عالی. از سالن اصلی گذشتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم که اولین چیزی که توش به چشم میومد تخت بزرگ دو نفره و پنجره ی رو به شهر بود.
چراغای زرد و قرمز احاطه مون کرده و بهم حس عجیبی میداد. وسط اتاق منو روی زمین گذاشت و به طرفم چرخید. نگاهم به طرف صورت جدی و با جذبه ش کشیده شد. پشت انگشت هاش رو روی گونه م کشید و گفت: -از این به بعد اینجا اتاق ماست میخوام تو همین اتاق واسم چند تا گیلدا کوچولو به دنیا بیاری. حرفش دلهره به جونم انداخته بود. میخواست که مادر بچه هاش بشم اما من هنوز آمادگی نداشتم. حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم. به گمونم ترس رو تو چشمام خوند که تنم رو بین بازوهاش گرفت. موهای بلندم رو پشت گوشم فرستاد و با صدای دورگه ش زمزمه کرد: -نترس…همه چیز و بسپار به خودم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم.
دستم رو گرفت و به طرف تخت برد. روی تشک جعبه بزرگی قرار داشت که دلم میخواست بدونم توش چیه؟ دستم رو ول کرد و با احتیاط در جعبه رو باز کرد. جوری با احتیاط که انگار توش جنس باارزشی پنهون کرده. داخلش یه دست لباس قرمز و سنگدوزی شده و یه جعبه ی جواهرات دیده میشد. لباسی که از دور هم میتونستم حدس بزنم خیلی سنگین و باارزشه رو از توی جعبه بیرون آورد. به طرفم گرفت و گفت: -این ساری مال مادرمه پدرم برای روز عروسی براش خریده بود با این جواهرات دلم میخواد روز عروسی خودمون اینا رو بپوشی البته اگه دوست داشته باشی،یعنی خودت دلت بخواد.
دانلود رمان خانوم خلافکار من از مبینا و ریحانه (آصفی) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجب پسریه که سن زیادی داره با خیلی از مردم ارتباط داشته اما تاحالا دلبسته کسی نشده و عشق رو تجربه نکرده. به خاطر گذشته تلخش و زجرهایی که پدرش کشیده به سمت راه پر پیچ و خمِ انتقام قدم برمیداره. در کوچه پس کوچههای این حس سیاه، بالاخره نوری میبینه. اون عشقی خالصانه رو پیدا میکنه که رسیدش بهش، شاید فقط در دنیای آرزوها ممکن باشه….
خلاصه رمان خانوم خلافکار من
خوشحال چون می دونستم که حالش خوبه و ناراحت چون نباید می فهمید که اینجام. از ساعتای۱۱شب بود که نشسته بودم پشت در و همه ی بدنم گوش شده برای شنیدن یه صدا می خواستم وقتی که اومد از تو چشمی نگاهش کنم ولی خب الان ساعت یک بود و هیچ خبری نشده بود فکر کنم اومده بود و من نفهمیده بودم ولی خب هیچ کفشی جلو در خونش نبود که…مگه نمیتونه کفششو ببره تو خونه اخه؟هوف کلافه ای کشیدم و سرمو کوبیدم به در دیگه کم کم داشت خوابم میبرد که صدای اسانسور اومدش با عجله از جام بلندشدمو و از تو چشمی نگاه کردمش. خودش بود! ولی خب چون پشتش بهم بود صورتش دیده نمیشد.
قلبم تو سینم میکوبیدش کاش می تونستم در و باز کنم و برم باهاش صحبت کنم ولی.. با برگشتن یهوییش سمت در خونم ترسیدم و یه قدم عقب رفتم نکنه داره میبینم؟ نه بابا دیوونه شدی اوینا چجوری از پشت در میخواد ببینت دوباره رفتم چسبیدم به در و از تویه چشمی نگاه کردم که دیدم رفت تو خونه و در بست اه. امروز مزخرف ترین روز زندگیم بودش کلی با مامان دعوا کرده بودم سر منیژه ولی هیچی به هیچی وقتی داشتم میرفتم تو خونم یهو یاد همسایه جدید افتادم اقایه فهیمی امروز زنگ زد بهم و گفت برم باهاش راجب قبض مشترک اب صحبت کنم چون هردوواحد مشترکن با همدیگه ولی بعد دیدم حوصله ندارم اصلا ورفتم تو خونم.
صبح ساعت یه ربع شیش بود که از خونه زدم بیرون جلو در وایستاده بودم و داشتم کفشامو می پوشیدم که در واحد روبه رویی باز شد چون خم شده بودم فقط شلوار و مانتوش مشخص بود تا سرمو بالا گرفتم دیدم خودشو پرت کرد تو خونه و در و کوبید بهم با چشمای گرد شده به در خونش زل زدم مگه زامبی دیده بود وایستادم و رفتم سمت در خونش و زنگ زدم ولی هرچی صبر کردم باز نکرد چندبار دیگم زنگ زدم و به در کوبیدم ولی هیچی به هیچی. خیلی ناراحت شدم خوبه دیده بودم که خونست حالا چرا در باز نمیکنه مثلا؟میخوام بخورمش؟ بی حرف کیفمو برداشتم و رفتم پایین. امشب کارم زودتر از همیشه تموم شدش یه پرس غذا سرراه برای خودم گرفتم.
و از پله ها رفتم بالا کی میخوان اسانسور و درست کنن من نمی دونم. تو پیچ اخری بودم از طبقه خودمون مشخص نمیشد که کسی تو راه پلست با صدایی که شنیدم سرجام قفل شدم _اهه لعنتی با این قفلاشون د باز شو دیگه چته چرا انقد سفتیی تو بازشو. چرا این صدا انقدر برام اشنا بودش چرا قلبم داشت انقدر محکم می کوبید تویه سینم؟ صدای باز شدن در که اومد حواسم جمع شد و سری رفتم بالا تا ببینم صدای کی بود ولی تا رسیدم دیدم رفت تو و در بست شب هرکار که می کردم خوابم نمیبرد اون صدا زیادی شبیه به… عصبی موهامو چنگ زدم دارم دیوونه میشم دیگه زیادی فکر و خیال چرت و پرت میکنم انقدر تو فکرشم که همرو شبیه به اون میبینم المان که نیستی اومدی ایران …
دانلود رمان جاده بیراهه از مهسا عادلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانیال سرگرد جوانی که در پی پرونده ی قتل سریالی متوجه خیانت زنش می شه و … میران و لینا …دختر و پسری که پنهانی صیغه ی هم شدند…میرانی که از خانواده طرد شده با یک پدر خلافکار آیا می تونه رابطش رو حفظ کنه؟ فربد و فرزامی که خیلی زود یتیم شدند …فربدی که پا تو راه اشتباهی می ذاره و فرزامی که بی خبر از همه جا پاش به یه رابطه ی مجازی باز می شه و … این داستان جمع شده ی هفت موضوع متفاوت هستش و در نهایت هفت داستان بهم متصل می شن…
خلاصه رمان جاده بیراهه
الهی دورت بگردم خدا همیشه حفظت کنه واسه ما،روم به دیوار داداش اینارو نباید به تو بگم. همیشه دردسر داریم واست به خصوص تو خودت هم حالت این روزا خوب نیست. دانیال عصبی دستی به صورتش کشید. وقتی طلا را انقدر درمانده میدید میخواست سر به دیوار بکوبد. بی شک این آشفتگی حاصل یک اتفاق مهم است. – طلا میگی چی شده یا میخوای پدر منو از نگرانی در بیاری ؟ من کی رفتاری داشتم که شما فکر کنید برای من دردسر هستید؟ اگر تو زندگیم اختلافی پیش اومد اگر جدا شدم، هیچ کدومش باعثش شما نیستید… همش و همش خریت خودم بوده. مامان راست میگه. خواهر کوچک تر آن ور خط با دستان عرق کرده، شال صورتی را در انگشتانش می چلاند.
طلا نگاهش را از مادر و ویلچرش گرفت و سعی کرد برادرش را از نگرانی در بیاورد. دلش نمی خواست تو این حال بد دانیال، مشکل روی مشکلاتش شود. -دانیال، طاها می خواد از دانشگاه انصراف بده میگه می خواد کار بکنه. می گه خسته شده انقدر سربار تو بودیم. دیشب که تو خسته اومدی خونه دلش گرفت حتی کم مونده بود گریه کنه. میگه این انصاف نیست تو این همه کار کنی و خسته بشی. ظهرم که اون طوری دلگیر زدی بیرون. لحن دختر پر از التماس میشود. خواهش از اینکه مبادا طاها،برادر کوچک ترشان از درس و زندگی که علاقه اش است، برای زندگی محقر آنها بیوفتد. ترس از نابود شدن آرزو های یک پسر بیست و یک ساله، از آوار شدن رویا های که می تواند ممکن شود.
– می دونم به خدا، می دونم خیلی اذیتت می کنیم ولی دانیال طاها عاشق رشتش هستش میشه جلوش رو بگیری داداش. الان درسو ول کنه دیگه حوصله اش نمیکشه بیاد سمتش، نذار! از تو حرف شنوی داره طاها. دانیال لب گزید از خودش متنفر شد که حتی نمی توانست نیاز خانواده اش را تامین کند او فقط یک بی عرضه بود که نه تنها از پس زندگی مشترک خودش بر نیامده، بلکه خواهر و برادر و همین طور مادری که برایشان جان میداد را هم در مضیقه گذاشته بود. بی شک یک ادم به دردنخور بود که برادرش حس میکرد سربار اوست. دلش فریاد زدن می خواست یا حتی شاید همان تیری را که به سینه امیر توکلی برخورد کرده بود را تا تمام شود تا بخوابد، خوابی به نام مرگ.