دانلود رمان نیلا از رکسانا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به اسم نیلاس که آترین با نقشی قبلی به نیلا دست درازی میکنه روز عروسی نیلا فیلم رو به همه نشون میده وقتی از مراسم فرار کردنی….
خلاصه رمان نیلا
-نیلاجان؟ -بله؟ آترین خیلی اصرار داره ببینتت..الان اینجاس..میدونم دوس نداری ببینیش اما اون خیلی اصرار میکنه و مثل اینکه خیلی کارش مهمه. -بگید بیاد دکتر اما فقد برای یک ربع. “راستش هنوز نمیتونستم باهاش راحت باشم و بگم آرشاوین” دکتر بیرون رفت و بعد از چند دقیقه در باز شد و منفورترین موجود زندگیمو دیدم… آترین. خیلی سرد و خشک گفتم: باهام چکار داری؟ -یه کار خیلی مهم.نشست رو صندلی کنار تختم و ادامه داد: دیروز جنازه خواهرتو تو یه خیابون پیدا کردن تسلیت میگم. شوکه شدم و دستام شروع کرد به لرزیدن.. اشکام بی مهابا سرازیر شد..
دستامو گذاشتم رو صورتم و های های گریه کردم و میونش گفتم:پست فطرت.. زندگیمو ازم گرفتی.. مادرم پدرم.. خواهر عزیزم.. اگه توی لعنتی نیومده بودی وسط مجلس عروسیم و اون فیلمو نشون نمیدادی الان خانوادم زنده بودن نامرررررد.. -ترمز کن ترمز کن.. اینجا نیومدم فقد خبر مرگ خواهرتو بدم.. آخه دختر خوب تو کهدیگه کسیو نداری میخوای چکار کنی عزیزم؟ تو اول و آخرش مال خودمی پس حاضرشو بریم. با نفرت نگاش کردم.. اشکامو پاک کردم و با صدای دورگه ای گفتم: ترجیح میدم بمیرم تا اینکه با کسی که منو اسیر کرد روزگارمو سیاه کرد و در آخر خانوادمو ازم گرفت برم..
آترین با زبون خوش برو نکن.. توروجون عزیزت دیگه کاری بهم نداشته باش دآخه لعنتی من چه هیزم تری بهت فروختم؟؟ برو ولم کن.. لبخند کمرنگی زد و گفت: بعدا میفهمی.. ببین این دکتره تا کی میتونه تورو اینجا نگه داره؟ عاقل باش.. -برام مهم نیس.. حاضرم بمیرم تو لحظه ای کنارم نباشی.. -ببین عزیزم.. جیغ زدم: من عزیز تو نیستمممم.. -اومد جلو و گفت: تو عزیزمنی.. نیلای خوشگل منی.. -خفههه شوووو آتریننن.. ازت متنفرم گمشو بیرون.. از سروصدای من دکتر مولوی اومد داخل و گفت: آقای رادمهر بفرمایین بیرون میبینید ک نمیخواد پیشش باشید. آترین از کنارم بلند شد و گفت: فکراتو بکن..
دانلود رمان بن بست از منا معیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدم هایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است. بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته قلب آدم هاست…
خلاصه رمان بن بست
بالای پله ها ایستاد… با دیدن صورت عصبانی کیا جا خورد: چی… چی شده…؟! این چه گندیه زدی به خونه ام… این چه وضعیه… نگاهش از کاغذهای رنگی و خرده ریزها سمت آشپزخانه کشیده شد.. دستانش را میان هم گره کرد:برای اینا داد زدی..؟! خواست پائین بیاید که با داد بعدی اش ایستاد: نیا پائین… برو اون لباسای خیس و عوض کن نگاهی به تونیک و شلوار تم دارش انداخت… چه تیپ آن چنانی ای ترتیب داده بود… دو پله را برگشت بالا و به اتاقش رفت… با دیدن میشا که لبه ی تخت خوابیده بود نفسی گرفت… کمی عقب تر کشید و خواباندش از چمدان بلوز و شلوار دیگری برداشت و پوشید…
دستی به موهای آشفته اش کشید و روی تخت نشست… باید می رفت پایین و کمکش می کرد… ترجیح می داد در اتاقش را قفل کند و بخوابد… روی میشا را کشید و بالشی طرف راستش گذاشت تا غلت نزند… در اتاق باز شد: چرا نمیای… ؟! اخم درهم و پرش نشان می داد که گذشتی ندارد… ایستاد و دستی به یقه ی بلوزش کشید… کیا در را باز نگه داشته بود تا بیرون بیاید… سینه به سینه ی لعنتی اش رد شد و از پله ها پائین رفت… خم شد و کاغذها را دسته کرد: برای این چهارتا کاغذ داد زدی؟ مگه نمی دونستی که من بچه ی کوچیک دارم… برای چی خواستی که بیام اینجا… که حالا داد بزنی…
اخم کنی… _تو باغچه… جلوی پادری… تو سالن… آشپزخونه… این چه بازی ای بود که همه جا رو ریختین به هم… با حرص کاغذها را کوبید روی میز: ناراحتی… حرفایی که باید و بهم بگو تا برم… کتش را گذاشت روی کاناپه و آستین های پیراهن مردانه اش را داد بالا و سمت آشپزخانه رفت:جوری میگی برم که انگار یه گردان آدم با محبت منتظرت هستن… !! خوب راست می گفت… کسی را نداشت… هیچ کس… فرداد هم که از صبح تماس نگرفته بود… دلش را باید به نداشته هایش خوش می کرد… ؟ ! دست های عرق کرده اش را مشت کرد: مهم نیست… میگم فرداد بیاد دنبالم… قدمی سمتش برداشت…
دانلود رمان مرد وحشی از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیوا در شب عروسی اش با دوست پسرش کاوه که جلوی آرایشگاه منتظر است فرار می کند، این عملش باعث می شود آبروی یزدان همه جا برود، یزدان از شدت ناراحتی شب عروسی اش تصادف می کند ولی به محض خوب شدنش هیوا را پیدا می کند و شروع به انتقام…
خلاصه رمان مرد وحشی
-چی شد حشمت؟ -بچه ها دارن برات پرس و جو می کنن، خوبی یزدان؟ یزدان همانطور که دراز به دراز افتاده بود با ابروهای گره کرده گفت: خوبم، هیوا رو پیدا کنی بهترم میشم. -شهر کوچیکه داداش، مگه بوشهر چی داره؟ پیداش می کنم، مطمئنم از شهر بیرون نرفته. -چیزی دستگیرت شده؟ -تنها نبوده، ظاهرا با یه پسره فرار کرده، دوس پسرش بوده یا نه رو فعلا خبر ندارم. دستش مشت شد. دختره ی بی همه چیز! زیر گوشش چه کارها که نکرده بود. خدا نکند که پیدایش کند. انتقام کارش را پس می داد.
-خبری شد به خودم بگو، کاری به داریوش نداشته باش. -در خدمتم داداش! تماس را قطع کرد و از پنجره ی اتاقش به بیرون خیره شد. یک هفته ای بود که از بیمارستان مرخص شده بود. حالش بهتر بود اما جای کلیه ای که از دست داده بود حتی با مسکن های قوی هم که می خورد درد می کرد. دستش هم که درون گچ بود. داریوش بیچاره، زن و زندگیش را رها کرده و فقط به او می رسید. برادر که نبود، همه کس و کارش بود. عزیز جانش بود. فک و فامیل اندازه ی ارادتشان مدام می آمدند و سر می زدند.
خانه شان مدام پر و خالی می شد. داریوش از خانواده ی هیوا هم برایشان خبر آورده بود. پدرش انگار ۲۰ سال پیرتر شده باشد. جلوی هیچ کس نمی توانست سر بلند کند. این دختر خیلی ها را با ندانم کاریش نابود کرده بود. اما به وقتش خودش را هم نابود می کرد. صدای در اتاقش نگاهش را به در کشاند. -بفرمایید. در اتاق باز شد و مریم، دختر دایی کوچکش با سینی شربت داخل شد. سلام نرمی داد و گفت: عمه جون گفتن بیارم براتون. بدون اینکه نگاهش کند جواب سلامش را داد و گفت: ممنون. مریم جلو آمد…
دانلود رمان ستی از پاییز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هاتف، مجرمی سابقهدار، مردی خشن و بیرحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان میشود. مردی درشتقامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم» شنیده نمیشود…
خلاصه رمان ستی
به تاج تخت تکیه داده و محتویات تلخ لیوان را مزه مزه می کردم. خاطرات از پس ذهنم هجوم می آوردند. جیغ و داد، آوای التماسش و تفی که به صور تم انداخت… بعد از آن فقط چیزی شبیه یک آخ! کوتاه و منقطع. ترکیب الکل و هوس معجون خطرناکیست که عقل را از سر به در می کند. آنقدر که نبینی که بیهوشی از فرق شکافته است و درد، نه از ترس و وحشت. دنیا بر سرم آوار شد وقتی روز بعد، فهمیدم که سرش شکافته، از حال رفته و من مشغول بودم.
چه چیزی این ژنتیک کثیف مرا توجیه می کرد؟ تمام دنیا هم جمع شوند، آن آبی که ریخته شد، به کاسه باز نمی گردد. کابوسی که شب های طولانی، دست از سرم بر نداشت. شب هایی شبیه امشب! چه چیزی عایدم میشد با مرور این خاطرات چرک گرفته.. چشم بر هم گذاشتم و آخرین تلاش برای راندن تصاویر مغشوش از سرم! وحشتی که از خوابیدن داشتم، باز هم سراغم آمده بود. کابوس های جهنمی! صحنه حرکت انگشتانم بر روی صورتش.
صورتی محو، موهایی لخت و سیاه که رخساره اش را می پوشاندند. دستی که پیش می بردم تا موها را از صورتش کنار بزنم! ولی به جای الی، مادرم بود! صدایی از موبایلم، گردباد خیال را دود کرد. پیغامی کوتاه و مختصر از بهمن.. “همه چیز هماهنگه. فردا میری ترکیه” بعد از مدتها یک خبر خوب! از لبه تخت بلند شدم. دستم به سمت پاکت سیگار روی میز رفت. خاطرات، خاطرات، خاطرات متعفن…. بچه های پر خرج، کودکان گرسنه، لباس های مندرس… مادری که چیزی نداشت به جز…
دانلود رمان دلداده ی هوس از zahra_rz با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که عاشق پسرعموی مغرورش میشه اما توسط یکی از همکارا و رقیب های مهبد که ۲۰سال از الیسا بزرگ تره، دزدیده میشه ولی مهبد همچنان به دنبال گمشده ی خودش میگرده تا اینکه…
خلاصه رمان دلداده ی هوس
الیسا؛ با تیری که تو سرم پیچید و حالت تهوع ای شدید چشمامو باز کردم نور شدیدی خورد به چشمم دستمو گذاشتم روی چشمام تا نور مستقیم به چشمم نخوره. بعد از اینکه چشمام به نور عادت کرد اطرافمو از نظر گذروندم اینجا کجا بود؟ یه اتاق بزرگ که شبیه هال یه خونه بود! با ست میز و کمد دو تا مبل یه نفره هم داخل اتاق بود رنگ اتاق یاسی رنگ بود، نور بعضی از چراغ ها هم رنگی بود میشد تو یه کلمه این اتاقو شیک توصیفش کرد کمی طول کشید تا دیشب یادم بیاد.
با رها رفته بودیم مهمونی، بعدش اون واسه رقص همراه با شهروز رفتن روی پیست یه مرد اومد کنارمو بهم آبمیوه تعارف کرد… چرا دیگه چیزی یادم نمیاد ؟ دیگه بعداز اون اتفاق هیچ چیزی یادم نمیاد ابروهام توهم رفتو سرمو از درد گرفتم. نکنه مست کرده بودم و رها منو اورده خونه ی خودشون! اخه رها کجا و همچین جایی که از اتاقش میشد تشخیص داد بجای خونه اینجا ویلاِ کجا!!! ؟ پتوی مخمل بنفش رنگو از روی خودم زدم کنار لباسام؟ لباسام عوض شده بودن؟ دستی به صورتم کشید.
ردی از آرایش و کرمی هم روی صورتم نبود! خدای من دیشب چه اتفاقی افتاده ؟ به سختی نشستم و پارچ آبی که روی عسلی کنار تخت بود و برداشتم و برای خودم آب ریختم توی لیوان و کمی ازش رو خوردم که صدای باز شدن در اومد و همون مرد دیشب، اومد داخل اتاق… متعجب پشت سرهم پلک زدم تا ببینم واقعیته یا دارم خواب می بینم. ولی خواب نبود واقعیت بود! همون مرد الان روبروم با لبخند کجی روی تخت نشسته بود دستشو جلو صورتم تکون می داد: _الی! هییی دختر کجایی؟ آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم…
دانلود رمان عشق یا انتقام از فاطمه.ن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام آناشید هستش که تو ۱۲ سالگی به فرزند خوندگی یه خانواده اشرافی پذیرفته میشه و اونا یه پسر دارن به اسم آریو که ۶ سال از آناشید قصه ما بزرگتره اون پسر از آناشید متنفر میشه چون حس میکنه که با اومدن اون به خانوادشون همه ی مهر و محبت ها به سمت اون سوق داده میشه و آریو قسم میخوره که از اون دختر انتقام بگیره و اون به آلمان میره و بعد از ۸ سال بر میگرده و حالا زمان انتقام میشه و اتفاقاتی که میفته و…
خلاصه رمان عشق یا انتقام
“آناشید” واقعا دیگه دارم از دست کارای این خل و چل روانی میشم آخه بگو پسره ی اوسکول من کجا عشوه خرکی اومدم با اون دوست هیز بدبختت اگه یکم دیگه پیشش میموندم معلوم نبود چه چیزی بهم می گفت حوصله ام سر رفته بود اون حنان کثافتم زنگ زد و گفت برای باباش یه سفر کاری پیش اومده باید برن کانادا و نمی تونن بیان چشمام رو چرخوندم و روی یه نفر ثابت موند وای خدای من باورم نمیشه این همون نازان خودمون بود من رو که دید پا تند کرد و به سمتم اومد و من و اون همدیگه رو بغل کردیم نازان دختر خاله ترانه بود و خیلی دختر خوبی بود نازان تو همه چی بیست بود و
همین باعث میشد که همه به سمتش جذب بشن. -به به نازان خانوم راه گم کردی از این طرفا؟ می گفتی یه الاغی چیزی جلوی پات قربونی کنیم. نازان خندید و گفت: وای عزیزم سعادت نداشتی بعدم اوزگل خانوم تو چرا یه زنگ خشک و خالی ام نمیزنی ها؟ اون گوشی بی صاحابت که همیشه خدا هیشکی نیست جواب بده. -وای نازان بزار برسی بعد شروع کن نمیدونم چرا ولی حنان هم همینو میگه. من و نازان نشستیم و از هر دری حرف زدیم تا موقع سرو شام شد و من و نازان رفتیم سر میز که آریو و رامان هم اومدن ما این طرف میز بودیم اوناهم اون طرف بی توجه بهشون مشغول کشیدن غذا برای
خودم شدم واووو ببین مامان چی کار کرده والا وقتی من پزشکی قبول شدم انقد غذای متنوع سرمیز نبود با نازان رفتیم و یه گوشه نشستیم و مشغول خوردن غذامون شدیم وقتی غذا تموم شد نوبت رقص شد منم که عاشق رقص و پایه ثابت پیست رقص بودم و خدایی عالی می رقصیدم و معلم رقص داشتم از بچگی داشتم به کسایی که وسط پیست رقص بودن نگاه می کردم که آریو مثل عزراییل جلوی روم ظاهر شد پووووووف بر خر مگس معرکه لعنت. -بابا بهم گفت که بلند شی و بریم باهم برقصیم هر چند که میدونم که وسط پیست بلد نیستی و گند میزنی ولی خب بابا گفت که تو باید منو همراهی کنی…
دانلود رمان گودال از مبینا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سلنا تک فرزند خانواده ی پناهی بعد از ورود رادان مولایی زندگیش به یکباره نابود میشه… رادان مولایی پسر بسیار خشن و کینه ای تصمیم به گرفتن انتقام میگیره انتقام مرگ پدرو مادرش انتقام از دختر بی گناهی ک باید تقاص کاره پدرشو پس بده.. اتفاقات هیجانی خشن و ناگواری ک برای سلنا می افته احساسات اون رو خورد میکنه، میشکنه و داغون میشه…
خلاصه رمان گودال
امروز قراره ارشیا با خانوادش بیاد خاستگاریم. خودم روم نمیشد که به مامانو بابام بگم خود مامانو باباعه ارشیا گفتنو مامانو بابامم با روی باز پذیرفتن. خیلی استرس داشتم. اوووف قرار شد ساعت ۸ بیان. ساعت ۴.تو تمیز کردن خونه به مامان کمک کردمو رفتم اتاقم لباسامو آماده کردمو حولمو برداشتم رفتم حموم سریع خودم شستمو رفتم بیرون. بعد از لباس پوشیدن رفتم روبه روی ایینه و موهامو خشک کردمو یه حالت بهشون دادم یه ارایش ملیح کردمو رفتم سروقت کمدم، حالاچی بپوشم. چشم به لباسی خورد که باباواسم خریده بود. لباس قرمز بلند تا روی زانو و از یقش به زنجیر داشت و با مروارید
خوشگل شده بود با یه شلوار پارچه ای قرمز با صندل قرمزو روسری قرمز. رفتم پایین ساعت ۵۵ : ۷ دقیقه بود وای خدایا اون پنج دقیقه گذشتو صدای ایفون زده شد. یا ابوالفضل… مامانم میگفت برو تو اشپز خونه ولی آخه مگه من تا حالا ندیده بودمش. در رو باز کردم اول مادرش وارد شد و هنوز هیچی نشده عروسم عروسم کرد.بعد خواهرش و بعدم باباش اخرم خودش. وای چه خوشگل شده بود یه کت شلوار خوش دوخت مشکى. موهاشو عقب داده بود و فقط به تاره موی بلند روپیشونیش بود. دسته گلو شیرینی و ازش گرفتم نزدیک شدو گفت: سلام- خانوم لپ لبوی خودم. وای خاک برسرم
بازم سرخو سفید شدم. یه سلام کردمو شیرینی رو بردم تو اشپزخونه مامان گفت: چایی ببرم ده بار ریختم تا رنگ البالو شدو رفتم بیرون. وای این جدیده که تو این شرایط قرار میگیرم. خدایا. دستام میلرزید و سینی چایی هم همینطور. یه نفس عمیق کشیدمو رفتم تو پذیرایی چاییو به بابا و مامانو شیدا (خواهرارشیا) تعارف کردم چشم به چشش خورد دستو پام بندری میزد چشام تا سیاهی رفتو… روز بد نبینید هر سه تا چایی ریخت رو پاش اول که ریخت منو نگاه کرد و از دهنشو باصدا قورت داد و بعدش که دیگه فهمید سوخت هی میگفتم سوختم سوختم مثل اسفند روی اتیش خب چاییا داغ بود دیگه…
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیکان، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد. در این راه رازهایی بر ملا می شود و در آتش انتقام آیکان، فرین، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی می شود. رمان لهیب انتقام، عشق و نفرت را به تصویر می کشد.
خلاصه رمان لهیب
صبح با صدای زنگ موبایل چشمانش را باز کرد کمی روی تخت کش آمد. بلند شد و دستی به صورتش کشید و به سمت حمام رفت و بعد از دوش آماده شد. کرم ضد آفتابش را به صورتش زد، کمی ریمیل به چشم هایش زد تا مژه های بورش رنگ دار شود کلا بجز مجالس جشن اهل آرایش نبود بدون آرایش هم در چشم بود برای همین بیشتر اوقات ساده بود. ست کت و شلوار رسمی اش را که به رنگ آبی آسمانی بود را با روسری آبرنگی که تنالیته رنگ های آبی را داشت را تن کرد و در آینه خود را برانداز کرد قد کت معمول بود و اندامش را به زیبایی نشان می داد.
از اتاق خارج شد به سمت آشپزخانه رفت.پدر و مادرش را دید که در حال خوردن صبحانه بودند با لبخند جلو رفت و سلام داد: سلام صبح بخیر. _سلام مادر صبحت بخیر بیا بشین مهری برات چای بریزه. پدرش هم جواب سلامش را داد، صندلی را عقب کشید و نشست، حافظ فنجانش را روی میز گذاشت و تسبیحش را دست گرفت و روبه فرین کرد: کارا خوب پیش میره؟ کم و کسری نداری؟ فرین کره را روی نان کشید و به پدرش نگاه کرد. _ممنون همه چیز خوبه.. _خداروشکر درستم تموم شد و خدا رو شکر کار و بارتم رونق گرفت تورال، دیگه باید آروم
آروم جهازشو جمع کنی. فرین به ضرب سرش را بالا آورد و به سرفه افتاد که تورال چند ضربه پشتش زد. _فداش بشم دخترم خجالت کشید بیا یکم چایی بخور مادر… فرین با دست فنجان را پس زد: جها…ز برای چی؟ من… من تازه به خودم اومدم و جایگاهمو پیدا کردم بابا. _خوب مبارکت باشه بابا جان کسی هم مخالف نیست دیگه ۲۴ سالت شده دیگه باید در خونمون زده بشه خوبیت نداره دختر تا این سن خونه باباش باشه این جا همیشه خونته دخترم ولی دیگه وقت سرو سامون گرفتنته. دیروز، آقای کیانی بهم زنگ زد و راجع به تو و پسرش صحبت کرد…
دانلود رمان ماهور از بهار اشراق با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهور خانم دکتر زیبا و جذابی که با مرگ پدر و مادرش بعد از سال ها از امریکا به ایران برمیگرده. به خاطر اتفاقاتی سفرش طولانی تر از اونچه که فکرش رو میکنه میشه… خواهر برادر کوچکتری که کسی رو جز اون ندارن و برادر بزرگی که معتاده. باعث میشه برای مدتی ایران بمونه که با پیشنهاد صیغه از طرف پسرعمه متاهلش کاوه مواجه میشه. از طرفی عکسهای بدون پوشش در آغوش کاوه به دست زن کاوه میرسه که …
خلاصه رمان ماهور
بعداز رفتن آن ها دوباره ذهنش مشغول دختر همسایه شد. این کمپ به علت هزینه هایش زیادی خلوت بود گاهی حتی پیش می آمد روزی یک بیمار هم نداشت. معمولا معتادها از پس هزینه های این چنینی بر نمی آمدند خودش هم فقط به خاطر کتابی که در مورد ترک اعتیاد داشت می نوشت؛ اینجا می آمد که از همه قشرها مریض داشته باشد. اگر نه که پزشک بودن از نظرش معنای فراتر از این داشت که در این اتاق بشیند و چای بخورد. پزشک بودن از نظر او زمانی بود که در بیمارستان تامین اجتماعی کار می کرد و مجبور بود روزی دویست مریض
را حتما ویزیت کند و وقت سر خاراندن نداشت. آن سال ها از بس تحت فشار بود زخم معده گرفته بود اما باز هم وجدان کاری اش راضی بود و حس می کرد رسالتش را به عنوان یک پزشک درست انجام داده است. در تمام مدتی که مشغول توضیح دادن برای دختر همسایه بود دخترک بی صدا نشسته بود و چیزی نمی گفت. نمی دانست حرف هایش را متوجه نمی شد که هیچ سوالی نمی پرسید یااینکه خیلی به خودش مسلط است که حتی وقتی در مورد تبعات کشیدن شیشه برایش گفت هیچ عکس العملی از او ندید. معمولا خانواده ها نسبت به این
قسمت قضیه واکنش شدیدی نشان می دادند و خانم ها به این جای کار که می رسید، زیر گریه می زدند. اما وقتی که دید او هیچ عکس العملی نشان نمی دهد از روی بدجنسی علائم را پررنگ تر از آنچه که بود؛ گفت تا ببیند عکس العملش چیست اما دریغ از یک قطره اشک یا تعجب یا سوال فقط دست های گره کرده اش را کمی در هم فشرده بود.شاید هم به خاطر آشنا بودن نمیخواست جلوی چشم او گریه کند و غرورش را بشکند در هر صورت باید بغض می داشت ولی وقتی از او خواسته بود که این قضیه بین خودشان مسکوت بماند هم صدایش عادی بود …
دانلود رمان نامشروع از غزل ریاحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نامشروع روایت زندگی جانان است. جانانی که در مهمانی یکی از دوستانش توسط فردی ناشناس مورد دست درازی قرار می گیرد و این در حالیست که فقط چند هفته به عروسیش مانده است. زمانی همه چیز خراب می شود که متوجه بارداریش می شود و این تازه اغاز ماجراست رمانی در سبک تب داغ گناه
خلاصه رمان نامشروع
عموجان در این میان دوان دوان میرود و سپس با دفی در دستش برمیگردد و ماهرانه شروع به نواختنش میکند. صدای شعر خواندن زنعمو، دف زدن عمو و دست زدن های مامان و حاج بابا در زیر باران دقیقا مانند یک رویا میماند . خیره ی حرکات مردانه ی دیاکو میشوم و لبخندی بر صورتم میزند. خدایا میتوانی لحظه ای گوش شیطون را کر کنی ؟ میترسم صدای خنده هایمان را بشنود. بشنود و آتش بزند .. بشنود و ویران کند.
ناگهان در حیاط باز میشود و پسری رقص کنان وارد میشود. با شناختنش میخندم و یقین می اورم که این پسر حتی با وجود درس های سنگینش مثل همیشه پرانرژی و خوشحال است. با امدن مهران ، زنعمو دست از خواندن میکشد و با صدای بلندی میخندد. عمو همچنان به نواختنش ادامه میدهد. مهران به طرف دیاکو میرود و در رقص همراهیش میکند. زنعمو بر سینه اش میکوبد و قربان صدقه ی نوه ی پزشکش میرود.
سینی حاوی فنجان های دمنوش بابونه را در دست میگیرم و به پذیرایی میروم. قطعا بعد از ان میرزا قاسمی و ماهی پلو زنعموجان، این دمنوش میچسبد. هرکه مشغول کاریست. عموجان دقیقا کنار تلویزیون نشسته است و به دلیل سنگینی گوش هایش، صدایش را اخر بلند کرده و هیچ توجهی هم به داد و بیداد های زنعمو نمیکند. مامان درگیر خواندن اشعار فروغ است. دیاکو و مهران تخته نرد بازی میکنند و برای هم کری میخوا نند، در چندساعتی که امده ایم.