دانلود رمان توهمی به نام عشق [جلد ²] از عطیه شکوهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها مدتی پس از ازدواج با امیرصدرا موحد و چشیدن طعم یک زندگی خوب و راحت، زندگیش اش دچار تلاطم های عجیبی میشود و باید برای حراست و حفاظت از عشق نوپای بین خودش و همسرش تمام تلاشش را بکند، اما آیا موفق میشود و می تواند زندگی اش را حفظ کند؟ باید دید سرنوشت برای هرکدام چه خوابی دیده است.
خلاصه رمان توهمی به نام عشق
تمام طول مسیر برگشت به خانه نیم نگاه هایی به سمتم می انداخت و لبخند محو معروف روی لبش لحظه ای پاک نمیشد. پدرشدن امیرصدرا یعنی مشت محکمی بر دهان همه ی کسانی که روزی پشت سرش حرف زده بودند اما به غیر از اون امیرصدرا بخاطر حس حامی بودنش همیشه پدرشدن را دوست داشت و واقعا هم برازنده اش بود. هردو پس از تعویض لباس هایمان روی تخت دراز کشیدیم و زیر پتو رفتیم هوا هنوز هم سرد بود. دستش را دراز کرد و من سرم را روی بازویش سفتش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم که دست دیگرش را روی شکمم گذاشت. -انگار تو خواب بودم و این خبر رو بهم دادی. -تو بیداری این خبر رو بهت دادم. با ذوق زمزمه کرد -هنوزم باورم نمیشه.
قیافه ای گرفتم -امیرصدراخان حسادت بعضیا رو داری برانگیخته میکنیا. تو گلو و مردانه خندید -اخ من قربون بعضیا و حسادتشون برم. خدانکنه ای زمزمه کردم و صدایش زدم -امیرصدرا!؟ -جون دلم!؟ -میشه ازت یه چیزی بخوام؟ -تو فقط بگو چی میخوای! به سمتش چرخیدم و سرم را در سینه اش فرو بردم -میدونم بچه خیلی برای آدم عزیزه، ولی من جز تو دیگه هیچکس رو ندارم منو یادت نره ها. سفت مرا در آغوش کشید و با صدای بمی کنار گوشم لب زد -هزارتا بچه هم داشته باشم یادم نمیره اون تو بودی که به من زندگی بخشیدی! چیزی نگفتم که ادامه داد -رها تو فرای همه ی آدما برام عزیزی! پدر و مادر و بچه بخاطر رابطه خونی و نسبت بهم نزدیکن اما تو در عین غریبه بودن، آشناترینی.
نفسی از عطرش گرفتم -دوستت دارم. دم عمیقی از موهایم گرفت -من بیشتر! تا صبح هردو از ذوق بسیار خوابمان نبرد و تا چشم تو چشم می شدیم، لبخند بود که روی لب های جفتمان می نشست. صبح زود به آزمایشگاه رفتیم و بعد از انجام آزمایش بارداری، به یک کافه کوچک رفتیم تا صبحانه ای بخوریم سپس مرا تا خانه رساند و خودش هم به سرکار رفت. عصر در حال آماده کردن شام بودم که صدای زنگ در گوشم پیچید. با کنجکاوی به چشمی نگریستم و وقتی او را دیدم، قلبم تندتر زد و در را باز کردم. لبخندش پر از شادی و انتظار بود. کاغذ آزمایش را جلویم گرفت و با شوق گفت: – اینم مهر تایید مامان و بابا شدنمون! گیج کاغذ را از دستش بیرون کشیدم و با دیدن کلمه positive لبخند به لبانم آمد.
دانلود رمان خشم یک زن از مهدیه خجسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی این قصه خشم یک زن خیانت دیده رو میبینیم. خیانت از همسرش! آتیش انتقامش انقدر شعله وره که با هیچ آبی خاموش شدنی نیست تا اینکه عشق سابقش سر و کله اش پیدا میشه و….
خلاصه رمان خشم یک زن
اشک هاش و پاک کرد و با صدای گرفته تری ادامه داد:«خاله منیره با سکوتش واقعیت و برای من روشن کرد. چشم های شرمنده و سر خم شده اش به من نشون داد که چیزی که دیدم حقیقت داره و حتی بیشتر چیزی بوده که فکر می کردم. اون روی انقدر دلم شکست که با همون حال رو به خاله منیره استادم و گفتم هیچوقت کسی و امیدوار نکن… تو با امید های واهی که به من دادی و حتی شهاب هم ازش خبر نداشت قلبم و شکوندی خاله منیره، با کدوم مرحم میشه ترمیمش کرد؟ همین و گفتم و از اون خونه برای همیشه اومدم بیرون تا فراموش کنم رویا هایی که برای خودم بافته بودم. حوا؟ من واقعا خواستم شهاب و فراموش کنم اما با این کارشون بیشتر من و توی تاریکی فرو بردن نگاه گنگی به شهاب کردم که سرش و پایین انداخت.
صدای گریه ی شیدا بیشتر شد با هق هق گفت:«منم قربانی بودم حوا… من… من… فقط خواستم.»..زن خوبی باشم نه بیشتر نه کم تر. بغضش دوباره شکست و با صدا گریه کرد چه کاری؟! از چی داره حرف میزنه؟ دستش و بالا گرفت و با نشون دادن عدد دو حرفش و شروع کرد دقیق دو ماه بعد بابام گفت شب قراره شهاب اینا بیان خواستگاری. انقدر دگرگون شدم که سریع به خاله منیره زنگ زدم. خوشحال بود و مدام می گفت دیگه قراره عروسم بشی. راستش خوشم اومده بود همه چیز و از یاد بردم و آرزو هایی که روشون و غبار گرفته بود بیدار شدن. گفت شهاب خودش خواسته که بریم خواستگاری! دیگه از تو چیزی نپرسیدم. گفتم حتما خودت با شهاب بهم زدی و رفتی.
اون شب گذشت و اومدن خواستگاری… اما من توی چشم های شهاب جز غم چیزی نمی دیدم. بیخیال غم توی چشم هاش بله گفتم. دیگه نمی خواستم از دستش بدم و چیزی برام مهم نبود. نه چیزی ازش پرسیدم و نه سعی کردم بفهمم مه چی شده. بلاخره بعد از دو هفته عروسی گرفتیم. تو دلم غوغا بود… بلاخره داشتم بهش می رسیدم روز عروسی تو آرایشگاه با خاله منیره و شیرین نشسته بودیم و منتظر شهاب… هر چی بهش زنگ می زدیم جواب نمی داد. نگران شده بودم و البته ترسیدم، فکر کردم برگشته پیش تو اما خاله منیره برگشت و توی صورتم گفت:«دیگه اگر خودشون هم بخوان مانع بزرگی بینشون هست که نمی تونن هم و ببینن.
دانلود رمان حرم دل از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎیی ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﯿﮑﺸﺪ ﮐﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺁﻥ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺑﯿﮋﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻓﻘﯿﺮ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﭘﺪﺭ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻋﻤﻮﯼ ﭘﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﻬﺮﺍﻡ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ و ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻓﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ. ﻓﺮﯼ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺗﺼﺎﺩﻓﯽ…
خلاصه رمان حرم دل
شیشه های اتوبوس بخار گرفته و کثیف بود و بیرون اتوبوس چیزی دیده نمیشد. میله سرد اتوبوس به انگشتانش چسبیده بود و گوشش صدای نجواگونه را می شنید. آقای زمانی از امتحان تو بیشتر از امتحان من راضی است و رضایتش را به بابام ابراز کرده تو همیشه بهتر از من بوده ای هم در مدرسه و هم در محیط کار، به بابام گفتم تو همیشه زرنگ تر از من بوده ای و او خندید و گفت:” حتما نگین چهار تا چشم دارد که تو نداری. صدای خنده ریز او آمد و لحظه ای سکوت برقرار شد. بار دیگر که صدا بگوشش خورد داشت می گفت: نصف شب از صدای پارس چند سگ بیدار شدم و تا نزدیک صبح خوابم نبرد.
آسمان هم که انگاری پنبه میزد.صبحی هم آنقدر عجله داشتم که فراموش کردم دستکشم را بردارم و دستم شده گوله یخ. صدای آرام نفر دیگر بگوش رسید: من دستکش استفاده نمیکنم تو دستت کن! اگه دیشب تو از صدای سگان نخوابیدی، تو خونه ما از بس جر و بحث و دعوا بود، کسی نخوابید؟ و حتما باز هم موضوع دعوا تو بودی؟! خوشبختانه این بار من سوژه نبودم و جر و بحث بر سر نیما بود که پول می خواست برای ثبت نام و پدر حاضر نبود بدهد. منهم از بس جمله تکراری ندارم، شنیده بودم رفتم که بخوابم اما خوابم نبرد، هم به نیما حق دادم و هم به بابام. اگر حقوق گرفته بودم به نیما قرض
می دادم تا غائله بخوابد. بدبختانه برای ثبت نام فقط امروز را مهلت داشت. راستش از هرچه زندگی بخور و نمیر است خسته شده ام و تصمیم گرفته ام تا خود به استقلال کامل مالی نرسیده ام ازدواج نکنم مگر این که خواستگاری متمول باشد که نگرانی نداشته باشم. بیژن وقتی از اتوبوس پیاده می شد سر به آسمان بلند کرد و آه کشید…
مادر جعبه شیرینی را مقابلش گذاشت و گفت: دهنت را شیرین کن بقالی فروش رفت و جند روز دیگه صاحب یک مغازه میشی! بیژن زیر لبی تبریکی گفت و کوچکترین شیرینی را بر دهان گذاشت و حس کرد که دهانش به جای شیرین شدن تلخ مزه شده است…
دانلود رمان ستاره دنباله دار از لیانا دیاکو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یکی از قلچماقایی که همراه فرانسواست چند دقیقه ای با آیپدش ور میره و بعد صفحه رو جلوی رئیسش میگیره که کاپشن بادی بزرگش باعث شده سرش برای تنش کوچیک به نظر برسه. فرانسوا آیپد رو میگیره و بعد از اینکه نگاه دقیقی بهش میندازه میاد به طرف من و صفحه ای که گزارش انتقال پول داخلش هست رو به من هم نشون میده. شماره ی حساب و مبلغ درسته. با اینحال باز به جرجیو نگاهی میندازم تا تاییدش رو بگیرم. سرش رو از روی آیپد بلند میکنه و میگه: “مبلغ به حسابمون اومده. مشکلی نیست.”
خلاصه رمان ستاره دنباله دار
” دد ؟ ” سر میچرخونم و سوالی نگاهش میکنم. ” چرا به من میگی هویج کوچولو؟ چون موهام نارنجیه؟ ” غرشی میکنم و دندونامو نشونش میدم: ” نه خیر. چون مثل یه هویج خوشمزه و شیرینی. ” میفهمه چه بلایی میخوام سرش بیارم که جیغ بلندی میزنه و پا به فرار میذاره اما پاش به در نرسیده رو هوا بلندش میکنم و میبرمش سمت تخت و بدون توجه به جیغ های بنفشش چند تا گاز درست حسابی به لپ هاش میزنم. بالاخره وقتی کشتی گرفتنمون تموم میشه با اینکه این لقب رو فقط وقتایی که با دخترم تنهام استفاده میکنم باز هم پیشنهاد میدم: ” اگر بخوای دیگه هویج صدات نمیزنم . ”
” وقتی تو بهم میگی هویج ناراحت نمیشم اما اونجور که اون گفت تحقیر آمیز بود. ” “آدم ها به اندازه ی کمبود ها و عقده های درونی خودشون دیگران رو اذیت می کنند. ” دو زانو میشینه روی ملافه های زردش و بالشتش رو بغل میکنه. ” یعنی چی دد؟ ” میخوام بهش توضیح بدم اما مطمئن نیستم انقدر بزرگ شده باشه که بفهمه. از گوشه ی چشم آوا رو میبینم که ربدوشامبر ابریشمی مشکی بلندی به تن داره و با لبخند تو چارچوب در ایستاده. توجهم رو میدم به ارورا و میگم: ” خودت به مرور میفهمی عزیزم. الان باید یه فکری به حال وضعیت تو و ماما بکنیم. ” نگاهش پر از خجالت میشه.
” فکر میکنی ماما منو میبخشه؟ ” با لبخندی شیطنت آمیز نگاهش میکنم و با ابروهام به در اتاقش اشاره میکنم. سر میچرخونه و با دیدن آوا دوباره چشماش پر از اشک میشه. “ماما! ” آوا بدون معطلی میاد جلو، میشینه روی تخت و ارورا رو محکم میکشه تو بغلش. از بین بازوهاش صدای خفه ی ارورا رو میشنوم: ” معذرت میخوام ماما. منو میبخشی ؟ ” آوا اشکش رو پاک میکنه و ارورا رو از خودش فاصله میده. پیشونیش رو طولانی میبوسه و زمزمه میکنه: ” میبخشمت عزیزم. تو همه ی زندگی منی. ” ارورا نفس راحتی میکشه و صادقانه میگه: “توخوشگل ترین مامای دنیایی” آوا دوباره بغلش میکنه.
دانلود رمان تژگاه از آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری می شود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست، پسر اسکندر تیموری، پسر قاتل مادر آرام…
خلاصه رمان تژگاه
از آنجا مستقیم به کارخانه رفت تا جنس های جدید را ببیند… این همه مشغله برایش لازم بود تا کمتر به آن موضوع نحس فکر کند… آهی کشید و فردا روز ملاقات بود. مثل همین یک سال و شش ماهی که قضیه را کش داده بود، خودش هم کش آمده بود… مغزش، دست ها و پاهایش… و حتی قلبش… پس کی می توانست راحت سر روی بالشتش بگذارد و شبی بدون کابوس را بگذراند… شبی بدون جیغ های مأوا… بدون فریادهای ماهان و ناله های پدرش… گاهی فکر می کرد راجب ” آن ” مرد حق را ناحق کرده…
در واقع تمام تقصیرات را گردن او انداخته و تاوان کثافت کاری های آن زن را از او ” گرفته… اویی که آنقدر هم بی گناه نبود، گناهش بی مادر کردن خودش و خواهر و برادر بی گناهش بود… آن زن لعنتی کدام گوری بود که ببیند ماهانش زیر تیغ است و روز به روز بیشتر آب می شود… آن روز که آن بلای ویرانگر آسمانی بر سر دخترش آمد کجا بود؟ حتی برای خاکسپاری هم تشریف نحسش را نیاورده بود و خوب می دانست اگر با این معراج رو در رو شود نابود می شود… به خاک سیاه می نشیند… باید درمورد ” آن ” مرد بیشتر میفهمید…
ولی قطعا اکنون زمان مناسبش نبود… کارهای مهم تری داشت که باید به آنها رسیدگی می کرد… طبق معمول با وحشت از تخت پرید و عرق ریزان به طرف سرویس رفت… باید فکری به حال شب هایش می کرد… قطعا با این کم خوابی ها از پا در می آمد و دوست نداشت بخاطر کسالت کارهایش عقب بمانند… شلوارکش را کند و به حمام رفت… باید کمی در وان دراز میکشید تا این تنش را کم کند… آب را سرد و گرم کرد و داخل وان رفت.. گرمای آب او را به رخوت برد و چشم های خسته اش روی هم لغزیدند..
دانلود رمان عروسک شیطان از Dreamr girl با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من اسیر شدم… در قلمروی شیطان… راهی برای رهایی و فرار نیست… جز اسارت کشیدن…من مجبور شدم… به عروسک شیطان شدن…
خلاصه رمان عروسک شیطان
دیگه صبح شده بود که بالاخره اون بخش تولید که دستگاه هاش دچار مشکل شده بود، رفع شد… با اعصاب خط خطی بقیه کارها را به احمدی که مدیرعامل شرکت بود، سپردم و راهی خونه شدم. فقط می خواستم خودمو به خونه برسونم به اندازه کافی شبش بهم ریخته بودم، به خواب احتیاج داشتم. اما قبل اون از فروشگاه نزدیک خونه کمی خرید کردم، بعد دادن نایلونای خرید به نیره یک راست به اتاق رفتم… غرق خواب بودم که صدای مکرر زنگ گوشیم بیدارم کرد،بدون اینکه چشمامو باز کنم. تماس رو وصل کردم…
این قدر گیج خواب آلود بودم و نمی فهمیدم که طرف چی میگه. صحبتش خیلی طولانی شده بود و از تموم حرفاش فقط یک دختر رو فهمیدم. برای این که تمومش کنه و بذاره بخوابم. با صدای دو رگه و خمار از خواب باشه ای گفتم و تماس را قطع کردم… دوباره دل دادم به خواب اما هنوز یک ثانیه نگذشت که گوشیم مجدد زنگ خورد. این بار چشمامو باز کردم می خواستم پاچه ی مخاطب پیش خط رو بگیرم اما با دیدن شماره ی آقایی وکیل پدربزرگم، با تعجب تماس را وصل کردم که صداش توی گوش پیچید: آقا هاوش…
انگار خواب بودین، بیدارتون کردم؟؟؟ وای پس قبلش با این صحبت می کردم امیدوارم چرت و پرت نگفته باشم، با سرفه ای صدامو صاف کردمو، گفتم: _اووم، خواب بودم… به هر حال عذرخواهی میکنم که بیدارتون کردم متوجه عرایض بنده شدید یا دوباره براتون بگم. کنجکاو سکوت کردم که خودش اخلاقمو میدونست… یک عمری بود دوست و وکیل پدربزرگم بود. برای همین صداشو شنیدم: اون دختر خانومی که قرار بود بیاد ایران، الان اینجاست… امشب تشریف بیارین وصیت نامه را بین همه وارث بخوانم، منتظرتونم…
دانلود رمان زئوس از آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سلـیم.. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه… اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به روش خودش مجازات میکنه… کی میدونه اون چند نفر رو کُشته…؟ به اون میگن زئوس، چون این نام برازنده ایزد آسمان رخشان و الهه ی یونانیان هست… حالا چی میشه اگر یک زن.. یه دختر با چشم های شیطانیش، با هدف قبلی وارد زندگی این مرد فوق ترسناک بشه؟ خیانتش قابل بخششه؟ و یا مجازاتی جزمرگ در انتظارش نیست؟
خلاصه رمان زئوس
از شیشه ی پنجره ، تاریکی بیرون را نگاه میکنم… با سرعتی معقول، به طرف مقصدی نامعلوم میراند. گه گاه عقب ماشین را نگاه می کند… حتی نمیدانم این خودروی جدید از کجا آمده است… است سنگینی نگاهش را که حس میکنم، میان تاریکی ماشین، به نیم رخ جدی و مردانه اش زل میزنم. _نمیخوای بگی داریم کجا میریم…؟ چین می افتد کنار چشم هایش و نیم نگاهی به طرفم می اندازد: اگر از اومدن با من منصرف شدی هنوزم وقت هست…! _چرا باید منصرف بشم…؟ باز هم نیم نگاهی دیگر و.. طی حرکتی غیر قابل پیشبینی، چانه ام را میگیرد تا فقط
به او نگاه کنم: چون قراره شب رو با من تنها بمونی…! قلبم دچار زلزله ای مهیب می شود و خون به پوستم می رسد: ما خیلی شبا با هم تنها بودیم… چرا فکر می کنی قراره نسبت به این موضوع ترسی داشته باشم…؟ با انگشت شستش زیر چانه ام را نوازش می کند و گویی همانجا را با سرب داغ مهر میزند. _فرق این سلیم، با همونی که یه عمر باهاش بزرگ شدی میدونی چیه..؟ از نوازشی که اینبار برای اولین بار رنگ خشونت نداشت، پلک هایم روی هم می افتند: عجیب شدی… این دو روز بازداشتگاه موندن بد بهت ساخته ها… نوازشش حالا تا زیر لبم کشیده
می شود و به وضوح،سرعت گرفتن ماشین را میبینم. _فرق این با اون یکی سلیم اینه که… دیگه منعی سر راهش نیست… باید مواظب چشمات باشی… مواظب اینکه کجا رو نگاه میکنی..! به سرعت نگاهم را از لب هایش می گیرم و به صندلی تکیه می دهم.. دست او از چانه ام کشیده می شود، من میمانم و ذهنی به هم ریخته.. دیگر نمی توانستم با نگاه کردن به چشمانش، حرف هایش را معنی کنم. همانطور که قبل ها از شناختنش عاجز بودم. اکنون هم همان حسی را داشتم که دلم میخواست رازهای مگوی سلیم را برملا کنم. دلم میخواست آن روی مرموزش را بشناسم…
دانلود رمان رویا بیدار می شود از M.kh با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خوندیم که رویا از زندان برگشت و تصمیم گرفت از همه معذرت بخواد و طلب بخشش کنه. به ظاهر که همه خواهشش رو مبنی بر بخشیدن، قبول کردن، ولی اصل قضیه چیز دیگه ای بود… برای همین رویا فریب خورد در واقع بقیه هم می خواستن از رویا انتقام بگیرن. بعدش هم که رویا به اصرار خودش برگشت همدان… اونجا دچار یه حمله عصبی شد و…
خلاصه رمان رویا بیدار می شود
چشم هایش آرام آرام باز شـد. بازوی امیر رو سفت چسبیدم، حس می کردم وقتی من رو ببینه سرم رو بگیره و بکوبه به دیوار! امیر آروم توی گوشم زمزمه کرد: تارا… آروم باش. مشکی چشم هاش که توی نگاه آبی ام ثابت شـد، قلبم ریخت ! می تونستم اعتراف کنم که چقدر دلم براش تنگ شده بود… به اندازه ی ۸ سال دل تنگ خواهرم بودم… هفت سال یا شاید بیشتر! خواهری که اونو به هیچ و پوچ باخته بودم. با دیدن نگاه گنگش رو به دکتر گفتم: چی شده؟ دکتر به رویا دقیق شد و گفت: سلام خانم… خوبی؟
رویا نگاه مشکی اش رو ازم گرفت و به دکتر دوخت. آروم، با صدایی که انگار متعلق به رویای سخت و محکم نبود گفت: شما کی هستین؟؟ امیر بی خیال رو به من گفت: مثل اینکه آلزایمر گرفته! لبم رو گزیدم از حرص، این امیر اصلا درک نمی کرد نگران خواهرمم ؟؟ بازوش رو ول کردم و به دکتر نزد یک شـدم و در همون حین گفتم: چی شـده دکتر؟؟ حالش خوبه؟ چرا چیزی یادش نیست؟ دکتر به جای جواب دادن به سوال من رو به رویا گفت: اسمت رو می دونی؟ رویا گنگ تر نگاهمون کرد و گفت: من… اسم من چیه؟
دکتر به سمت امیر برگشت و گفت: میشه باهاتون حرف بزنم؟ امیر البته ای گفت و خواست به همراه دکتر از اتاق خارج بشه که گفتم: چی شد دکتر؟؟ دکتر نگاه سطحی به من کرد و گفت: فعلا که چیزی یادش نیست. امیر نیشخندی زد و با گفتن الحمد لله رفت… به سمت رویا برگشتم که اشکی از گوشه ی چشمم چکید و کنارش نشستم و محکم بغلش کردم… صدایی از درونم گفت: اون زمان که رویا اومده بود پیشـت، نبخشیدیش بغلش نگرفتی! اون خواست تو رو ببوسه که زدی تو گوشش…
دانلود رمان تاراج از شفیقه مشعوفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که بی محبت پدر بزرگ شد، زیر دست ناپدری.. دختری که روی پای خود ایستاد و زیر بار حقارت نرفت… نابرادری که قاتل شد… اعدام شد… دختری که لکه دار شد… و مردی برای انتقام برخاست.. و هدفی جز به تاراج بردن جان و روح ،یغما“ ندارد…
خلاصه رمان تاراج
همه ی تسوراتم از این مرد بهم خورد. وقتی ذوق زده نشد و درست چند ساعت بعد مرا به زنگ نبست… صد البته که این کارها به پرستیژ این مرد پر از اخلاق های خاص نمی اومد.
و نجمه باور نمی کرد با کبیری رفیق شده ام. و در این دوروز نه از هومنی که ادعای عاشقی می کرد خبری شد نه از کبیری مرموز و مثلا رفیق بنده. البته درست بعد از تایم کاری توی خونه پیامی بدون سلام و علیک به این مضمون ب من رسید «ساعت ۸میام دنبالت..سیروان» سیروان؟؟ خاص بود… مثل وجودش… مثل حالت چشمانش… مثل صدایش… بعد دوش
مختصر جلوی آیینه نشستم. آرایشی کردم و این میان رژ قرمز ماتم را پر رنگتر از هر روز روی لب های قلوه ای ام کشیدم… خبری از رژ گونه و افراط نبود لباس شیک پوشیدم… انگشتر دور ناخونام را سر جایش بالا پایین می کردم. دوباره و دوباره در آینه نگاه کردم. چرا لوند نبودم. چرا بااین ریمل و خط چشم رژ قرمز هنوز دلبر نبودم؟ شبیه دختر بچه های دبستانی بودم..
به قول محمد: ناز و قرتی و مامانی و معصوم چشم بستم… کیفم دستی ام را در دست فشردم اسکرین بزرگ گوشی روشن خاموش شد. سیروان .ک… لبه ی شال سرخم را روی شانه ام
انداختم با آن پاشنه های بلند کفش قرمز رنگم پله ها را پایین رفتم. در واحد ماد جان را زدم. در را که باز کرد با دیدن تیپم گفت: کجا مادر؟ سر پایین انداختم. با دوستم میریم بیرون شب بر میگردم. ابرو بالا انداخت: همون مرد جوون دم در؟ سر تکان دادم… لبخند زد: مواظب خودت باش شبم حتما بیا ارشیا رو ژاله شاید بیاره پیشت. -چشم… فعلا. گونه اش را بوسیدم. از در که بیرون زدم مرد جوان مذکور ماد جان به ماشین تکیه داده. سر تا پا مشکی.. به طرفش رفتم دستم رو فشرد: خوبی؟ چشمانم را در حدقه چرخاندم: از احوال پرسی های شما.
لبخند کج مخصوصش را زد در ماشین را باز کرد: کار داشتم وگرنه احوال پرسی هم می کردم سوار شو. بی حرف سوار شدم. و بوی تلخ عطر این مرد… و منی که نسبتم با این مرد عوض شده، شده بودم دوست دختر افتخاریش… ماشین اشباع شده از عطر و حضور سیروان به راه افتاد. وشاید تنها عامل کم شدن استرسم آهنگ ملایم و لایت ماشین بود… -خب کجا بریم؟ سرم را به طرفش چرخاندم: گشنمه… خنده کجش و منی که مات لبخندش بودم: پس بریم شام بخوریم. او هم سرش به طرف من چرخاند: با پاتوق من موافقی؟ سر تکان دادم…
دانلود رمان بلندترین سکوت از Specialstar با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان واقعى چهار انسان که روى کره ى خاکى زندگى مى کنند… نقطه مشترک انها، سکوتى ست با جنس هاى متفاوت… ترانه، دختر رئیس باند قاچاق مواد مخدر است که تا به حال فعالیت چندانى نداشته. اما شرایطى پیش مى آید که او را وارد بازى خطرناکى مى کند… کیارش، یک فرد آموزش دیده و حرفه اى است که به عنوان راننده به باند پدر ترانه وارد مى شود. اما او نمى خواهد فقط یک راننده باشد. براى اهداف بزرگترى به میدان آمده است…
خلاصه رمان بلندترین سکوت
سنا روی تخت دراز کشیده بود و کتاب میخواند او در حال پس دادن یکی از امتحانان مهم زندگی اش است. چقدر مقاوم و محکم مبارزه می کند. در ظاهر هیچ چیزی تغییر نکرده و لبخند روی لبانش است اما در درونش هیاهوی بی سابقه ای به پا شده که سعی دارد او را از پا درآورد. بابا هر روز سرکار می رود و مامان مانند پروانه ای به دور سنا می چرخد و از او مراقبت میکند. انگار همه چیز مثل گذشته است. با این تفاوت که یک نفر به زودی به خانواده ی ما اضافه می شود. مامان در
پوست خود نمیگنجد و در تدارک تهیه سیسمونی برای نوه اش است و میخواهد سنگ تمام بگذارد. در چهره بابا هم خوشحالی همراه با غمی دیده می شود که نمیتواند آن را پنهان کند اما ما نادیده می گیریم. من نیز بیشتر اوقات در اتاق سنا هستم حال که تابستان است و فشار درسی زیاد نیست، می توانم به او کمک کنم با او حرف میزنم درباره آینده و اتفاقات خوب و بدی که ممکن است رخ دهد. رفتارهای ما برایش حکم ترحم را ندارد زیرا میداند که کارهای ما از صمیم قلب است و از روی
مهربانی عشقمان به اوست. به خواسته سنا همسرش از زندگی ما حذف شده و نامش هیچ گاه بر زبان ما جاری نمیشود حتی اگر مجبور باشیم. تنها کسی که هنوز نتوانسته با این داستان کنار بیاید امیر سجاد است. گوشه اتاق می نشیند و فکر می کند. با این کارش احساس کینه و انتقام جویی را در خود می پروراند… من هم اگر مانند او تنها باشم همین اتفاق برایم افتد و فکرم لحظه ای آرام نمی گیرد. بی غیرت نیستم که خواهر دلبندم اذیت شده و من سکوت میکردم. کار دیگری می توانستم بکنم؟