دانلود رمان پیوند خاص هفت آسمان از الناز سلمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آسمان دختری عجیب با موهای سفید، چشمانی طوسی روشن و صورتی سفید به سرزمین یاقوت میرود تا به عنوان خدمتکار خود را وارد قصر رایمون پادشاه سرزمین یاقوت بکند. او در آنجا میفهمد که آخرین نواده از آسمان است و قدرتهایی دارد و به رازهایی از گذشته پدر و مادرش پی میبرد.
خلاصه رمان پیوند خاص هفت آسمان
لبخند دندون نمایی زدم صندلی کنار ریموند رو کنار کشیدم نشستم همه با تعجب نگاهم میکردن! مگه چیکار کردم؟ زدم تو پهلو ریموند که سرخ شده بود. – چرا اینجوری شدین؟ اونم مثل من پس پس کنان گفت: باید اول با احترام با پادشاه سلام میکردی بعد اجازه نشستن میگرفتی کلا باید احترام میذاشتی. تو رسما پادشاه رو به یه ورت هم حساب نکر…. با صدای فریاد با جذبه ایی یه متر پریدم هوا! – با چه اجازهای نشستی؟ زبون درازم زد بیرون و با عادت همیشگیم تو چشماش خیره شدم و گفتم: مگه نشستن اجازه میخواد؟ وقتی کسی رو فرستادین دنبالم برای صبحانه خوردن یعنی دعوتم کردین بازم باید برای نشستن ازتون اجازه بگیرم پادشاه؟ سرم داشت گیج میرفت چشماش خیلی قدرت مند و پر نفوذ بود.
صدای ملایمی تو سرم پیچید. – بانوی من زیاد به چشم هاش نگاه نکنید حالتون بد میشه. – نارگون. – جانم بانو؟ – هیچی فقط اسمت رو صدا کردم. صد در صد الان به خودش میگه عجب شاسکولیه. لبخندی روی لبام نشست که پادشاه به خودش گرفت! اخم هاش تو هم رفت. ریموند با التماس نگاهش میکرد دختره با عصبانیت به من آخرم دهنش باز شد و گفت: چطور جرعت میکنی با پادشاه اینطوری صحبت کنی ناسپاس؟! به قیافه ی جمع شدش نگاه کردم که مثل گرگ بهم خیر شده بود. این ها چرا خانوادت چشای قشنگی دارن انگار چشم هاشون سگ داره. – خانم با سپاس چی… با نشکون ریموند ساکت شدم و بهش اخمی کردم از صندلی بلند شدم و خواستم آشپز خونه رو ترک کنم که با صدای رایمون متوقف شدم.
– اجازه ندادم میز رو ترک کنی. – همون جور که اجازه نگرفتم و نشستم میتونم بدون اجازه هم برم. با یه مهمونی که از اون سر دنیا اومده و به رسم و رسومتون آشنایی نداره اینجوری رفتار میکنید وای به حال بعدش. خواستم برم ولی انگار قفل شده بودم به زمین به آرومی بدنم سمت پادشاه چرخید چشمام رو روی هم محکم بستم آماده هر نوع مجازاتی بودم. قلبم تو دهنم میزد. خدایا چرا باز نتونستم جلو زبونم رو بگیرم. خدایا قول میدم اگه این خطر از بیخ گوشم رد شد دیگه بلبل زبونی نکنم. چشمام رو آروم باز کردم. که میخ یه جفت چشم یاقوتی براق خورد. قلبم تو حلقم میزد. ریموند با نگرانی نگاهم می کرد، دختره با لذت. باز نگاه کردم به رایمون پس چرا حرف نمیزنه میخواد خوب سکته بده بعد حرف بزنه.
وسط نگاه کردنمون صدای قار و قور بلندی بلند شد. به شکمم نگاه کردم الان موقعه اعلام حضورت بود. با خجالت به رایمون نگاه کردم لبخند محوی روی لباش بود. تا دید دارم نگاه میکنم باز اخمی کردم و با سرعت سمت میز کشوندم با قدرتش انگار کنترل بدنم دست خودم نبود سر میز نشستم. کارش با من که تمام شد. گفت: بی حرف شروع کنید. همین چرا این انقدر بی بخاره گفتم الان گردنم رو میزنه از جاش بلند میشه یا منو میندازه بیرون چقدر ریلکسه. صدای رایمون تو ذهنم اکو شد. – بجای فکر کردن و شخصیت دادن به من بشین صبحانه بخور غش نکنی. هین بلندی کشیدمو عقب پریدم که صندلی وزنم رو تحمل نکرد و چپه شد. ریموند با خنده بلندم کرد. وگفت: چی.. شدی تو! مگه جن دیدی؟