دانلود رمان ماهاراجه از مهتاب.ر بدون سانسور

دانلود رمان ماهاراجه از مهتاب.ر بدون سانسور رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان ماهاراجه از مهتاب.ر با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

گیلدا دختر به شدت زیبا و جذاب که خانوادشو از دست داده و پیش داداشش زندگی میکنه. یه روز که داداشش به ماموریت رفته زنداداشش اونو به یه نفر میفروشه تا اونو با خودش به هند ببره و اونجا پرستار ماهاراجه مردی فلج بشه…

خلاصه رمان ماهاراجه

شام رو در حالی خوردیم که من با ذوق و شوق در مورد باغچه و کارهایی که توی همون چند ساعت کرده بودیم حرف میزدم و ماهاراجه هم توی سکوت به حرفام گوش میداد. انگار خسته نمیشد از اراجیفی که بهم میبافتم. شاید هم لذت میبرد که لبخند از گوشه ی لبش نمی افتاد. وقتی بالاخره شام تموم شد و از پشت میز بلند شد تو یه حرکت سریع روی صندلی پریدم و قبل از اینکه متوجه بشه از پشت روی کولش پریدم. دستام رو دور گلوش حلقه و پاهام رو دور شکمش پیچیدم. مثل یه کوالا که به مادرش چسبیده. هیجان زده بودم و ماهاراجه هم با دلم راه میاومد. در حالیکه دستاش رو زیر پام حلقه میکرد که نیفتم سرش رو عقب کشید و گفت:

-میدونی که این کارا عواقب خوبی نداره؟ سرم رو روی شونه ش گذاشتم و با شیطنت گفتم: -عواقبش هر چی باشه قبوله. از پله ها که بالا رفتیم با تعجب به اطراف نگاه انداختم. تا به حال طبقه دوم یا طبقه های بالایی نرفته بودم و نمی دونستم اونجا چی در انتظارمه. از لابی دایره ای شکل گذاشتیم و وارد قسمتی شدیم که برخلاف بقیه ی عمارت دیزاین امروزی داشت و اصلا شبیه بقیه جاها فرهنگ هندی توش دیده نمیشد. یه طبقه مجزا با تکنولوژی روز دنیا. مبلمان شیک و نورپردازی عالی. از سالن اصلی گذشتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم که اولین چیزی که توش به چشم میومد تخت بزرگ دو نفره و پنجره ی رو به شهر بود.

چراغای زرد و قرمز احاطه مون کرده و بهم حس عجیبی میداد. وسط اتاق منو روی زمین گذاشت و به طرفم چرخید. نگاهم به طرف صورت جدی و با جذبه ش کشیده شد. پشت انگشت هاش رو روی گونه م کشید و گفت: -از این به بعد اینجا اتاق ماست میخوام تو همین اتاق واسم چند تا گیلدا کوچولو به دنیا بیاری. حرفش دلهره به جونم انداخته بود. میخواست که مادر بچه هاش بشم اما من هنوز آمادگی نداشتم. حتی به ازدواج فکر هم نکرده بودم. به گمونم ترس رو تو چشمام خوند که تنم رو بین بازوهاش گرفت. موهای بلندم رو پشت گوشم فرستاد و با صدای دورگه ش زمزمه کرد: -نترس…همه چیز و بسپار به خودم بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم.

دستم رو گرفت و به طرف تخت برد. روی تشک جعبه بزرگی قرار داشت که دلم میخواست بدونم توش چیه؟ دستم رو ول کرد و با احتیاط در جعبه رو باز کرد. جوری با احتیاط که انگار توش جنس باارزشی پنهون کرده. داخلش یه دست لباس قرمز و سنگدوزی شده و یه جعبه ی جواهرات دیده میشد. لباسی که از دور هم میتونستم حدس بزنم خیلی سنگین و باارزشه رو از توی جعبه بیرون آورد. به طرفم گرفت و گفت: -این ساری مال مادرمه پدرم برای روز عروسی براش خریده بود با این جواهرات دلم میخواد روز عروسی خودمون اینا رو بپوشی البته اگه دوست داشته باشی،یعنی خودت دلت بخواد.

دانلود رمان ماهاراجه از مهتاب.ر بدون سانسور رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان دلبرک ارباب بدون سانسور

دانلود رمان دلبرک ارباب بدون سانسور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان دلبرک ارباب از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان دختری است که بالاجبار بخاطر بدهی پدرش مجبور به ازدواج با پسر خان می شود اما این ازدواج، ازدواجی رویایی نیست. چرخ و فلک زندگی دخترک این بار در بالا ترین سراشیبی ایستاده، باید دید با کشاندنش به حرمسرا و وارد کردن افراد جدید به زندگیش دیگر چه گردش هایی دارد…

خلاصه رمان دلبرک ارباب

دایه با نگرانی به اسما زل زده بود. تبش بالا می رفت ودوباره پایین وضعیت عادی نداشت… سرش رو بلند کرد ورو به لیلی گفت: کسی اینجا از حکیمی چیزی سر در میاره لیلی!!؟ لیلی که یکی از دخترای حریم ارباب بود سرش رو تکون داد و گفت: -نه دایه… بعد هیچ مردی جز خان بزرگ اجازه ی ورود به اینجا رو نداره می دونین که… دایه نفسش رو بیرون داد. -خوب لااقل برو اب ها رو عوض کن… ولرم باشه یادت نره… باید تا خود صبح کنارش باشیم. لیلی چشمی گفت ولگن رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. با قدم های بزرگ خیلی زود خودش رو اشپزخونه رسوند. همه دخترا اونجا بودن.

با دیدن لیلی ابروهاشون بالا پرید. سمیه لب زد: -چی شده لیلی!!؟ لیلی با کلافگی گفت: یه دختره جدید وارد حریم شده انگار دیشب شب هجله اش بوده نتونسته دووم بیاره خون ریزی رحم کرده خانم بزرگ هم بردش بیمارستان ارباب هم که فهمیده کتکش زده الان دختره هم مثل جنازه اس… سمیه با خنده گفت: – اوهوو چقدر ظریف ارباب تا حالا رعیت به این دل نازکی نداشته. بذار این دختره بیاد کمی تلافی ما رو سرش در بیاره تا لااقل کمی قدر ما رو بدونه… سمیه اولین رعیت ارباب بود و بزرگتر از همه خیلی وقت بود ارباب روی خوشی بهش نشون نداده بود لیلى اخم غلیظی کرد. رو به سمیه با تشر

گفت: صد بار گفتم این حرفا رو نزن ارباب هرچی باشه شوهرش ماست… داریم تو خونه اش نون و نمک می خوریم توام اولین سر دسته ی زنای اربابی نباید فکر همه مشغول کنی…. سمیه از حرف لیلی کم اورد. با غیض به لیلی چشم دوخت… لیلی نیشخندی زد و رفت تا آب ولرم بریزه داخل لگن…پچ پچ دخترا به گوشش رسید… توجه ای نکرد لگن رو پر از آب کرد و از اشپزخونه زد بیرون… دایه با خستگی کشید عقب و روی صندلی نشست. لیلى هم دست کمی از دایه نداشت.. نزدیک های طلوع افتاب بود. دایه چشم هاش رو گذاشت رو هم و زیر لب گفت: وای خسته شدم. شکر خدا تموم شد… لیلی لبخند تلخی زد…

دانلود رمان دلبرک ارباب بدون سانسور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان التیام از م. کمالزاده به صورت رایگان

دانلود رمان التیام از م. کمالزاده به صورت رایگان رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان التیام از م. کمالزاده با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب، پدرش، با گلنار آبدارچی مدرسه اش می برد. برای انتقام از مهراب خود را وارد یک ازدواج قراردادی با شاهرخ می‌کند. شاهرخ، مردی است که در پی از دست دادن پدرش بار خانواده پنج نفره اش را به دوش می کشد و مردانه به روی خواسته های خود پا می‌ نهد. مردی که پس از دریافت پیشنهاد وسوسه برانگیز از طرف رعنا، پا به روی تمام خط قرمز هایش می گذارد تا او را داشته باشد …

خلاصه رمان التیام

بی هدف موبایلش را چنگ زد و نگاهش کرد ساعت دو نیمه شب بود و هنوز حتی پیامی از جانب پدرش دریافت نکرده بود. هرگاه به خانه ی مهتاب میامد و رفتار حاج رضا را با پریسا می دید، قلبش از حسادت مچاله می شد. آرزو به دل مانده بود تا تنها یکبار همانطور که حاج رضا نوازش وار به پریسا چشم میدوزد مهراب به او نگاه کند. بارها با خود فکر می کرد اگر پس از مرگ آفاق گلناری در زندگی مهراب نبود، پدرش به او توجه نشان می داد؟ ذره ای از مهر و عطوفت پدرانه برایش خرج می کرد؟ بی شک اگر گلنار نبود مهراب از فشار تنهایی هم که شده کمی

بیشتر از قبل متوجهش میشد.اما اکنون جای پای گلنار در زندگی مهراب محکم بود. انتظار داشت پس از آخرین دعوا و حرف زدن با پدرش، کمی به خود بیاید و برای حرف زدن با او تلاش کند. گمان می کرد با فاصله گرفتن از پدرش، او را وادار می کند تا نگرانش شود. پوزخندی زد و گوشی اش را به کناری پرت کرد. چقدر خیال های خام در سر می پروراند. مهم نبود که دختر مهراب است. او همیشه به گلنار فکر می کرد نفرت از وجود گلنار در جای جای تنش ریشه دوانده بود حتی با تکرار اسمش در نزد خود، چندشی وجودش را فرا می گرفت. در خود

جمع شد و جنین وار روی تخت خوابید چقدر دلتنگ آغوش پر مهر مادرش بود و چه زود از او دریغ شده بود. سرش را در بالش فرو برد و هق هق هایش را خفه کرد تا مبادا صدایش به عمه مهتاب و دیگران برسد. دست به کمر دردناکش گرفت و روی مبل نشست. پاهایش را زیر خود جمع کرد و کیسه ی اب گرم را روی شکمش گذاشت. بی هدف کانال های تلویزیون را از نظر می گذراند که صدای ماشین مهراب آمد. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت هنوز به ظهر مانده بود. نگران شد که چرا مهراب زودتر به خانه آمده است. تا خواست از جایش به سختی برخیزد …

دانلود رمان التیام از م. کمالزاده به صورت رایگان رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان شهربی بدون سانسور

دانلود رمان شهربی بدون سانسور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان شهربازی از allium با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و حتی به اونهایی که بد حالن نگاه هم نمی کنن. دختر قصه ی ما تو این شهربازی بازیچه ی دست مردان مهم و عزیز زندگیش میشه و تو همین بازی ها کم کم بزرگ میشه…

خلاصه رمان شهربازی

اواخر مهرماه بود، کلاس های دانشگاه کاملا رسمی شده بود و دیگر حال و هوای تابستان را نداشت. البته برای منی که پانزده واحد درس عمومی در تابستان گذرانده بودم هیچ فرقی نمی کرد، فقط ساعات کلاس هایم بیشتر شده بود. در نتیجه با توجه به ده واحدی که در طول سال به همراه درس های اختصاصی و پایه گذرانده بودم کل ۲۵ واحد درس عمومی که باید برای مقطع لیسانس می گذراندم را در همان سال اول پاس کردم و از شرشان راحت شدم. ترم سوم بودم و از آنجایی که رتبه اول گروه ریاضی بودم و معدل بالایی داشتم می توانستم ۲۴ واحد در انتخاب واحد بردارم و چون ترم قبل هم ۲۰ واحد

برداشته بودم این ترم بعضی از کلاس هایم با ترم بالایی ها برگزار میشد. برای من که فرقی نداشت چون من با بچه های هم گروه خودم هم رابطه ای نداشتم و دوست و آشنا داشتن در کلاس هایم برایم اصلا معنایی نداشت. من با تنهایی خو گرفته بودم و ترک این عادت هم برایم غیر ممکن بود. اینطور که پیش میرفتم می توانستم ۷ ترمه و یا حتی ۶ ترمه مدرکم را بگیرم و برای فوق آماده شوم. اما اول باید میدیدم با توجه به سخت شدن درس ها می توانم از پس ۲۴ واحدی که گرفته ام برایم یا نه… از آنجایی که من کاری به جز درس خواندن نداشتم به نظرم چندان کار سختی نبود . اساتید خیلی

هوای من را داشتند شاگرد اول کلاس بودم و محبوب اساتید اما خوب دانشجوهای دیگر چندان از من خوششان نمی آمد. البته نه همه اما اکثریت از من بدشان می آمد و از آنجایی که من با کسی دوست نبودم اوضاع بدتر هم بود. مخصوصا آن دو دختر کلاس که احساس می کردم دوست دارند سر به تنم نباشد. من واقعا کاری به کار کسی نداشتم اما دیگران بی خیال من نمی شدند. مخصوصا این اوضاع زمانی بدتر شده که ترم دوم ، نزدیک عید بچه ها تصمیم گرفتند کلاس ها را کنسل کنند و من از همه جا بی خبر سرکلاس حاضر شده بودم و استاد برای همه ی بچه ها به غیر از من نمره ی منفی قرار داده بود…

دانلود رمان شهربی بدون سانسور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان قربانی سلطنت از سارا موسوی بدون سانسور

دانلود رمان قربانی سلطنت از سارا موسوی بدون سانسور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان قربانی سلطنت از سارا موسوی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

الینا دختری که سیتیزن کانادا هست و از بچگی روی پای خودش بوده واسه اداره شرکت پدرش برمیگرده ایران چون تنها وارث پدرش هست و مسیح پسرشریک پدرش که به شدت دختر باز و خوشتیپه که شرکت رو مال خودش میدونه و واسه برگردوندن الینا همه کاری میکنه ولی هیچ کدوم خبر نداشتن که پدرهاشون از قبل تصمیم گرفتن که با تحمیل ازدواج به هردوشون درنهایت یک وارث برای شرکت به دنیا بیارن…

خلاصه رمان قربانی سلطنت

_اونقدر قشنگ بیدارم کردی که حتی دلم نمیخواد از کنارت بیرون بیام پیشونیمو عمیق بوسید. مسیح: ولی باید زودتر از تخت بیرون بیای چون هنوز سورپرایزم ادامه داره! با حرفش چشمام برق زد! _پس سریع دوش میگیرم و بهتون سر میز می پیوندم اقای امینی. _بی صبرانه منتظرم خانوم امینی. دوشمو گرفتم لباس رنگ روشن دکلته تنم کردم موهامو دورم ریختم و رفتم پایین مسیح توی حیاط سر میز منتظرم بود. با دیدنم لبخند به لبش نشست صندلی کنارش رو بیرون کشید و کنارش نشستم: _wow! مسیح: دوست داشتی؟! _واقعا با سلیقه ای مسیح! از اینکه مال توعم به خودم افتخار میکنم.

میز رو به بهترین حالت ممکن تزیین کرده بود و یه دسته گل خیلی بزرگ از گل رز توی گلدون وسط میز واسم چیده بود. الینا: تو نمیگی اینقدر مهربونی منو زیادی لوس کنی؟! _تو فقط بخند برام. زدم زیر خنده! مسیح: از عشقت شاعر شدم! تو فقط لوس شو، تو فقط بخند، مگه من چیزی غیر از اینو ازت میخوام همه وجودم؟ با حرفش اشک تو چشمم جمع شد اشکی که از خوشحالی از ته دلم بود! مسیح: ببین چقدر عوض شدم! ببین چقدر می‌پرستمت! حالا لایق اون قلب پاکت هستم؟؟ _خیلی دوستت دارم مسیح. حتی نمیتونی تصورشو کنی! هرچقدر که خدارو شکر کنم واسه داشتنت بازم کمه!

_به خودت افتخار کن! به خودت افتخار کن که از این ادم سنگ تونستی همچین ادم عاشقی بسازی! افتخار کن که هیچ وقت کم نیاوردی و این باورو به من هم ثابت کردی که هیچ چیز به اندازه عشق بینمون زیبا نیست! تو دلیل همه این زیبایی های زندگیمونی تو دلیل این دل عاشق این مردی هستی که مقابلت نشسته که حالا حتی بدون دیدن چشمات نمیتونه روزشو شروع کنه ممنونم ازت که مال من شدی! ممنونم که با همه تاریکی های درونم جنگیدی و جای خودتو همه عشق و محبتتو توی قلبم باز کردی تا منو خوشبخت ترین مرد روی این کره خاکی کنی دوتا دستمو که توی دستش بود رو بوسید..

دانلود رمان قربانی سلطنت از سارا موسوی بدون سانسور بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان خفقان از آسیه احمدی – نگارش قوی

دانلود رمان خفقان از آسیه احمدی – نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان خفقان از آسیه احمدی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دو روز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم، ظالمی که…

خلاصه رمان خفقان

رادمان برایم جزو همان محدود و اندک آدم های زندگی ام بود که دوستشان داشتم اما هرگز به زبان نمی آوردم. افرادی که از انگشت های یک دست هم کمتر بودند و البته رادمان تنها دوست و رفیق من به حساب می آمد و آشنایی ما می رسید به یک سال پیش به خیال خودش جلو آمد تا مخ من را بزند اما این من بودم که او را به خاطر تیپ و قیافش انتخاب کردم تا چنین خیالی بکند… اما دوستی یک ماهه ما به رفاقتی طولانی مبدل شد، آن هم وقتی رادمان متوجه شد از من جز دست دادن ساده چیزی بیشتر آیدش نمی شود، خیلی رک گفت “با راهبه دوست نشده“ و من شانه ای بالا انداختم و

گفتم ‘میتونی ادامه ندی‘ او هم خنده اش گرفت رابطه ما همین راحتی تمام شد… هر چند که این رابطه، طولانی ترین دوستی من با یک پسر بود و خیلی ها تا یک هفته هم دوام نمی آوردن وقتی چیزی که می خواستند به آنها نمی رسید بی خیالم می شدند… درست دو هفته بعد، او را در پارتی دیگری دیدم و با لبخند با من حال و احوال کرد و من به هیچ عنوان انتظار چنین برخوردی از او نداشتم و بعد از سومین ملاقات بعد از تمام کردن ما این او بود که پیشنهاد داد با هم دوست بمانیم.اولش به نظرم مسخره آمد و به حرفش پوزخند زدم اما خیلی طول نکشید که متوجه شدم دلم چنین دوستی میخواد.

من دلم یک رفاقت بدون توقع می خواست، یک رفاقت مردانه… + واسه رابطه طولانی میخوای یا تفریح…؟ – بستگی به خودش داره… مثلا فیسش تایید شده ببینم اخلاقش چطوره… + بهش می خوره زیادی روی اعصاب باشه‌.-تا بهم ثابت نشه نمیتونم بیخیالش بشم … +اگه واست ردیفش کنم چی به من میرسه؟! لبخند جذابی زد. -بیخیال چس مغز نیست ! زیادی مغروره!! + سر چی؟ -هر چی تو بگی… +سر گوشیت…! -بی خی بابا… انقدر ها هم نمی ارزه… + سر گوشیی که می ارزه… نگاه دوباره ای به قد و بالای دختر کرد و گفت: -یه ۸ پلاس… اوج معرفت این جنس ناشناخته همین بود…! دختری که…

 

دانلود رمان خفقان از آسیه احمدی – نگارش قوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان دواج بخاطر برادرم

دانلود رمان دواج بخاطر برادرم pdf بدون سانسور

دانلود رمان ازدواج بخاطر برادرم از ماه بانو با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان خنده، غم، خوشی، عشق و فداکاریه که البته در نهایت به پخته شدن داستان کمک میکنه… دختری از تبار خوشی وآزادی… کسی که در خوشبختی غرق شده… کسی که مزه ى تلخ درد براش نا آشناس… زندگی با بوی ارامش وخدا… اما همیشه یه آدم خوب، خوب میمونه؟!… یه دختر که توی زندگی خوبش خدا رو داره… توی زندگی پیش روش چطور با اعتقاداتش برخورد میکنه… بعضی وقتا همچی اجباره حتی… اجبار برای بدشدن… دوبرادر با دنیای یکسان… اعتقاداتی مشابه با ورود دختری از دنیای ساده وبی آلایش مسیر زندگیشون تغییر میکنه…

خلاصه رمان ازدواج به خاطر برادرم

از زبون >>ارشیا << بعد از رسیدن به کارخونه…. بی توجه به موقعیت ماشینای دیگه ماشینو توی محوطه پارک کردم… و پیاده شدم… داشتم در ماشینو میبستم که صدایی که از خوشی لبریز بود اسممو صدا کردم… _آقای رادمنش؟!.. به سمت صدا برگشتم… این چطوری اینجا رو پیدا کرده بود… از تعجب نگاهم کم کردم و با صدای تقریبا بلند به بوری که پشت سر پدر ترگل حرکت می‌کرد گفتم: مگه من نگفتم آدم غریبه اینجا راه نده؟! پدر ترگل باهمون چهره‌ى مصمم و با خون سردی کامل به سمت بوری که با ترس به من نگاه می کرد برگشت و گفت: این آقا

تقصیری نداره من خیلی اصرار کردم…. بی تفاوت به حضور پدر ترگل به بوری گفتم:ایشونو به سمت در خروجی راهنمایی کن.. و بعد راه داخلو در پیش گرفتم.. خیلی خوب می‌تونستم تشخیص بدم که… قراره چه حرفایی بینمون رد و بدل بشه… پدر ترگل اینبار با صدایی که مطمعن باشه به من میرسه گفت: خیلی طول کشید تا بتونم اینجا رو پیدا کنم… میخوام باهات مردو مردونه صحبت کنم…. چون خودمو می‌شناختم… برگشتم و گفتم: من فک نکنم حرفی واسه ى گفتن بین ما وجود داشته باشه… پدر ترگل که خودشو به من رسونده بود گفت: ترگل؟!

دخترم! دخترم چطوره حالش خوبه… میخوام ببینمش.. ارشیا: هه… قرار دادتون یادتون رفته؟!… پدر ترگل (احمد): چه قراردادی؟… ارشیا: یعنی دخترتون بهتون نگفته؟!.. اون تا زمانی که بردار من روی اون تخته پیش من میمونه و حق دیدن شمارو نداره.. بابای ترگل که میشد دردو توی چهرش دید با صدای ناله مانند گفت: مگه همچین چیزی ممکنه؟!… تو نمیتونی اینکارو بکنی… کسی از همچین قراری با من صحبت نکرد… ارشیا: فعلا می‌بینید که اینکارو کردم… احمد: چی میخوای؟ به نظر خودت این راه خوبی واسه‌ى اثبات قدرتته؟!… ارشیا: من نیازی به اثبات این موضوع ندارم…

دانلود رمان دواج بخاطر برادرم pdf بدون سانسور

دانلود رمان نبض یک مرد  ر اثر ر_س – نگارش قوی

دانلود رمان نبض یک مرد ر اثر ر_س – نگارش قوی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان نبض یک مرد از راز.س (شاهتوت) با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان زندگی پسر جوونیه که برخلاف میلش و با وجود اینکه عشق زن دیگه ای رو تو قلبش داره طبق عقاید خانوادش مجبور به ازدواج با زنی میشه که زمانی براش فقط یک اسم و یدک می کشیده…
رمان نبض یک مرد
خیره شدم به سیگار توی دستم به آرامی بین لب هایم گذاشتم و آتیشش زدم فندک را به مرد فروشنده برگرداندم و از مغازه بیرون زدم. راه افتادم سمت هتل… باران گفت پدر بودن بهت میاد… راست می گفت پدر بودن شیرین بود… ساوان به اندازه فرزند خودم با ارزش بود… ساوان بچه‌ی مهدی نبود… ساوان مال من بود… من بودم که از پرستار تحویلش گرفتم. من بودم که نگاهم را دوختم به صورتش و او چشم گشود! راه افتادم پاهایم را دنبال خود می کشیدم…! باید قبول می کردم باران
رفته است و من هستم… من هستم و ساوان…. من هستم و شکوفه! شکوفه ای که تمام زن بودنش در برده بودن

خلاصه رمان نبض یک مرد

خیره شدم به سیگار توی دستم به آرامی بین لب هایم گذاشتم و آتیشش زدم فندک را به مرد فروشنده برگرداندم و از مغازه بیرون زدم. راه افتادم سمت هتل… باران گفت پدر بودن بهت میاد… راست می گفت پدر بودن شیرین بود… ساوان به اندازه فرزند خودم با ارزش بود… ساوان بچه‌ی مهدی نبود… ساوان مال من بود… من بودم که از پرستار تحویلش گرفتم. من بودم که نگاهم را دوختم به صورتش و او چشم گشود! راه افتادم پاهایم را دنبال خود می کشیدم…! باید قبول می کردم باران

رفته است و من هستم… من هستم و ساوان…. من هستم و شکوفه! شکوفه ای که تمام زن بودنش در برده بودن خلاصه شده بود. درست مثل حاج خانم! وقتی حاج خانم اولین عروسش را وارد خانه کرده بود خفتم کرده بود برای زن گرفتن… دخترهایی که انتخاب می شدند درست زنی بودند مثل شکوفه و من همیشه از بودن زنی مثل او در خانه ام فراری… و حال شکوفه ی شکست خورده تر از آن دختران در خانه ام بود. شکوفه ای که در عین ضربه خوردن از خانواده اش،

از برادر من هم ضربه خورده بود. چه سخت بود باور کنم برادری که فکر می کردم بهترین زندگی را دارد این چنین بوده باشد. راست گفته بودند از هر چیزی بدت بیاد سرت میاد.از زن برده بدم می آمد… از دست و پا چلفتی بودن بدم می آمد… و همه ی این ها را تجربه می کردم.دلم به حال خودم می سوخت و بیشتر دلم برای زن خانه ام می سوخت. برای زنی که خانه ام مهریه اش بود! و من تمام تلاشم را برای ساختن این زن می کردم… برای زن بودن زن خانه ام! سفر دو روزه را چهار روزه کردیم و …

دانلود رمان نبض یک مرد ر اثر ر_س – نگارش قوی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس – نگارش قوی

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس – نگارش قوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

گیج و منگ به روبه رو خیره شده بودم هیچی نمی فهمیدم چی به چیه… بابا و دایه سعی می کردن باهام حرف بزنن اما من چیزی درک نمی کردم ذهنم فقط هول این می گشت که اسمای من توی اتیش سوخته.. که اسمای من نیست… خندیدم شروع کردم به خندیدن… صدای خنده هام اوج گرفت… تا اینکه تبدیل شد به صدای گریه… عین دیوونه ها شده بودم… کارم یک ماه این بود… صدای باز شدن در اومد نگاهم بالا اومد و به دایه دوخته شد… اونم این یک ماه پیر شده بود یا کارش رسیدن به من بود یا کارش رسیدن به بچه ها… وارد اتاق شد…

خلاصه رمان دلبرک گمشده

“راوی” دایه بازوی خان رو چنگی زد با گریه گفت : اراد چشه خان.. بچم چشه.. اون تو دارن باهاش چکار میکنن. خان نگاهی به دایه کرد با لب های فشرده گفت: اروم باش ماهرخ… خودمم نمی دونم… صبر کن دکترا بیاین ببینم چشه… دایه با بغضی عمیق از خان فاصله گرفت داشت خفه میشد… نمی تونست بغضش رو قورت بده… قطره اشک تند تند روی گونه هاش بود حالش داشت بد میشد نفس عمیقی کشید خان نگران اومد سمتش دستی به بازوش گرفت و فشاری داد.. _خوبی ماهرخ؟؟ دایه نگاهی به خان انداخت همون موقع با زل توی

چشم های خان بغضش شکست و اشکش کامل روون شد… خان نفسی بیرون داد ماهرخ رو کشید کنارش دستی به سر دایه زد. -اروم باش ماهرخ اراد خوبه تا اون بیاد از اتاق بیرون تو که هلاک شدی زن… گریه نکن… ماهرخ با هق هق پیراهن ماهرخ رو چنگی زد… با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. انگار که واقعا اراد طوریش شده باشه… خان دایه رو دلداری می داد اما بی فایده بود… دایه حرف نمی فهمید تا چشم های باز اراد رو نمی دید اروم نمیشد تا اینکه در باز شد نگاه خان و دایه سمت در کشیده شد… دکتر از اتاق بیرون اومد با چند تا پرستار…

قلب دایه فرو ریخت رفت… از بغل خان اومد بیرون رفت سمتش.. با همون چشم های اشکی گفت: حال پسرم… خوبه؟؟ حال پسرم… نمی تونست درست حرف بزنه از گریه زیاد دکتر نفسی بیرون داد سری تکون داد و گفت: اره..خانم حالش خوبه فقط فشار عصبی بهش وارد شده. دعوا کرده!؟؟ یا خبر شکه کننده ای شنیده کدومش!! دایه گیج بهش زل زد نمی دونست چی بگه!! _چه دعوایی!؟ چی داری میگی هوم!؟ -اون تموم این چند هفته رو از عمارت بیرون نرفته… فقط توی عمارتش رو می گیره… از لام تا کام حرف نمی زنه… فقط سکوت میکنه…

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس – نگارش قوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عروس کاغذی

دانلود رمان عروس کاغذی pdf بدون سانسور

دانلود رمان عروس کاغذی از هانی زند با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

ترانه دختری که به اجبار پای در زندگی اعلا میگذارد اعلا مردی مغرور و مستبد و سنگ دل ترانه میتونه اعلا رو عاشق خودش کنه …

خلاصه رمان عروس کاغذی

دیگه منم برم خونه تا مهرزاد چشمش و پای ایکس باکس در نیاورده من نباشم خودش و خفه میکنه انقدر میشینه پای اون دستگاه ترانه هیچ دلش رفتن طلا را نمی خواست اما جرئت حرف زدن را هم در خودش نمیدید. بازم بیا طلا جون. این تنها حرفی بود که به ذهنش میرسید. هر وقت اعلا اذیتت کرد بگو بیام گوشش و بپیچونم. اعلا از جا بلند شد و ترانه را هم با خودش بالا کشید و باعث شد دختر بیچاره در جا بپرد.

اینم واسه این که خیالت راحت بشه آبجی خانم ترانه تاج سرمه. حرفش به پایان نرسیده سرش را هم جلو کشید و تره ای موهای ترانه را در دست گرفت. از حرکات بی مقدمه اش لپ های نوعروس بخت برگشته سرخ شد و تنش همچون کوره ی آتش سوخت. طلا با محبت لبخند زد و نگاهش را میان نو عروس و دامادی که هیچ کس نمی دانست بینشان چه قرار و مداری گذاشته شده نگاه کرد.

خوشبخت بشید براتون آرزو نمیکنم ازتون میخوام انقدر هم و دوست داشته باشید و کنار هم خوشبخت باشید که هیچ بنی بشری نخواد دست دراز کنه سمت زندگی تون و به ارتباط بین شما دو تا آسیب برسونه… قدر زندگی و آرامش بین خودتو بدونید.

دانلود رمان عروس کاغذی pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
جواهری
جواهری رمان وبسایت اصلی دانلود رمان رایگان ایران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " جواهری " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.