دانلود رمان آصلان از مائده قریشی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک آتش سوزی بزرگ درست بعد از جدایی دو معشوق…
مردی که چشمانش از جنس یخ های آلاسکا هستند و وجودش طعنه به سنگ سخت می زند…
دختری که در مردمک هایش زندگی بیداد می کند و آرامش …
طعم خیانت معشوق، توانایی دل کندن ندارد…
هیچ کس نمی داند که آخر قصه ی عشق پر دردسرشان به کجا کشیده می شود…
جز دخترکی که امید دارد یه روز ققنوس شدن؟؟
خلاصه رمان آصلان
موس رو حرکت می دم تا ویندوز بالا بیاد و مشغول چک کردن اعداد و ارقام می شم. توی کارم غرق می شم و در نهایت این صدای زنگ گوشیمه که منو از بین جمع و تفریق حساب ها بیرون می کشه و توجهم رو به سمت خودش جلب می کنه. تماس رو وصل می کنم و بلافاصله صدای نعیم توی گوشم می پیچه:-الو ولوله؟ خسته لبخند می زنم و اکسل حساب ها رو برای ایمیل مربوطه میفرستم. با خیال راحت از اینکه کارم رو انجام دادم به صندلی تکیه می زنم: -از سیب کوچولو به ولوله ارتقا پیدا کردم؟صدای خندهش رو از پشت گوشی می شنوم و لبخند می زنم: -کجایی؟ جواب می ده:-بعد از کلی دوندگی با موکلم الان تکیه زدم به صندلی و منشی قراره برام چای با بیسکوییت بیاره!
خنده ی بی صدایی می کنم اما از بالا و پایین شدم ریتم نفسام متوجه می شه و اونم با یه لحن خنده دار می پرسه:-چیه؟ استراحتم نیومده به من؟-نه والا، از این خندم گرفت که شرایطمون مشابهه… له و لورده ایم فقط تفاوتش اینجاست که تو یه منشی داری که برات چای و بیسکوییت بیاره ولی من اینجا خودم باید واسه بقیه نقش منشی رو ایفا کنم و چای ببرم براشون! کمی سکوت می کنه و بعد با سوالی که می پرسه برای بار چندم به خودم تشر می زنم که چرا دهنتو نمی بندی آلما؟ همین مونده بود پیش نعیم هم سوتی بدم… نعیم به خاطر شغلش به همه چی زود مشکوک می شد و با هر دلیلی هم قانع نمی شد. -مگه تو حسابدار اونجا نیستی، پس واسه کی چای می بری؟
بهم حتی اجازه ی حرف زدن نمی ده و این بار با لحن جدی تری ادامه ی سوالاش رو می پرسه:-کسی که اونجا به کاری مجبورت نکرده؟ پوفی می کشم و جواب می دم:-بابا یکم امون بده نعیم… تو نمی دونی من واسه خودم چرت و پرت می گم؟ بعدشم اینو مطمئن باش که اینجا هیچکس نمی تونه به کاری مجبورم کنه. اصلا چه اینجا چه هرجا… من تا وقتی خودم نخوام هیچ کاری رو انجام نمی دم .نفس عمیقی می کشم و این بار با تُن صدای آروم تری ادامه می دم:-منظورم برای همکارا بود… هر از گاهی چای می ریزم با یکی از همکارام که باهاش صمیمی شدم می خوریم خستگی در می کنیم. دیگه چیزی نمی گه و اون صدای نفس آرومی که بیرون می ده نشون می ده که حرفم رو یا شاید بهتره بگم دروغم رو باور کرده …
دانلود رمان طاعون زده از آوا موسوی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طاعون زده روایتگر دختریه مثل همه دخترای دیگه. با یه زندگی آروم و بی دغدغه و رویاهای صورتی کوچیک و بزرگ. تا حالا اسم طاعون به گوشتون خورده؟ طاعون یه بیماریه. و حالا طاعون افتاده به جون تک تک اون آرزوها. داستان ما درباره دختریه که مجبور میشه آرزوهای طاعون گرفته اش رو خودش با دستای خودش بسوزونه. حالا سال ها گذشته و کسی که روزی از مهم ترین داشته زندگیش بود، از میون خاکستر آرزوهاش دوباره پیدا میشه. اومده تا جواب تک تک سوالاتش رو از طنین بگیره. بعد از سال ها طاعون برگشته. اما این بار قراره طاعون به جون خودش بیفته!
خلاصه رمان طاعون زده
او به طور جدی از من حمایت میکرد. هر بار که من را میدید، مرا تشویق به نوشتن رمان های جدید میکرد و خب دروغ چرا؟ منی که هیچوقت حمایت و تشویق نشده بودم، با این حرف های او امیدی دو چندان به آینده خود در نویسندگی پیدا کرده بودم. این میان فقط امیر از گرم گرفتن های مانی با من شاکی بود اما نسبت به اوایل سعی میکرد کمتر تهاجمی رفتار کند. _ داری چی کار می کنی؟ از شنیدن صدای امیر در فاصله کم تکان محکمی خوردم و از حالت تفکر خارج شدم. _ چی؟ با کنجکاوی بیشتر به سمتم خم شد و سرش را به سمتم کج کرد. _ میگم چی کار میکنی؟
سابقه نداشته اینقدر طولانی سرت به درس خوندن گرم باشه. ابروهایم را بالا دادم و لبخندی دندان نما زدم. حتی او هم فهمیده بود من برای هر چیزی به جز درس خواندن تمرکز و حوصله دارم. _ چون درس نمیخونم. نگاهش را به کلاسور زیر دستم دوخت. سر بلند کرد و با حالت بامزه ای نگاهم کرد. _ پس بگو برای چی صدات در نمیومد. خودکارم را روی کلاسور رها کردم و کلاسورم را بستم. _ آخه یه دفعه ای حسش میاد. سری تکان داد و صاف ایستاد. تیشرت و موهایش خیس بودند و موهایش با حالتی شلخته وار روی پیشانی اش ریخته بود. چقدر دلم میخواست دستم را جلو ببرم و موهایش را کنار بزنم.
با این فکر دستانم را مشت کردم. با شیطنت های این طنین سر به هوای درونم چه میکردم؟ _ تو درس خوندی؟ شانه بالا انداخت اما در میانه راه چهره اش درهم فرو رفت و با دست شانه اش را گرفت. درحالی که گردن و شانه اش را ماساژ میداد، گفت: _ آخ… آره. خواستم چیزی بگویم اما همان لحظه حفاظ در بالا رفت و آقای انتظاری وارد فروشگاه شد. با لبخند همیشگی اش سلام کرد و مشغول کشیدن پرده ها شد. امیر همانطور که هنوز هم شانه اش را ماساژ میداد، به سمت کلید چراغ رفت و چراغ ها را روشن کرد. وسایلم را از روی میز جمع کردم و کوله ام را کنار کوله امیر گذاشتم.
برای لحظه ای به یاد روزی افتادم که برایش هدیه تولد گرفته بودم و آن را در کیفش گذاشتم. هنوز هم باورم نمیشد که آن دیوانگی آنی از من سر زده بود. آن روز حتی فکرش را هم نمیکردم که به فاصله مدت کوتاهی همه چیز رنگ دیگری به خود بگیرد و در یک شب بارانی، درست در غیر منتظره ترین زمان، پسرک جدی و دوست داشتنی قصه ام لحظه ای که حتی از درد نمیتوانست درست حرف بزند، در چشمانم زل بزند و بگوید هیچکس به اندازه او مرا دوست نخواهد داشت. از یادآوری اش لبخندی بر روی لب هایم نشست. حال این روزهایم، حال عجیبی بود. من بارها از عشق نوشته بودم.
دانلود رمان توهمی به نام عشق [جلد ²] از عطیه شکوهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها مدتی پس از ازدواج با امیرصدرا موحد و چشیدن طعم یک زندگی خوب و راحت، زندگیش اش دچار تلاطم های عجیبی میشود و باید برای حراست و حفاظت از عشق نوپای بین خودش و همسرش تمام تلاشش را بکند، اما آیا موفق میشود و می تواند زندگی اش را حفظ کند؟ باید دید سرنوشت برای هرکدام چه خوابی دیده است.
خلاصه رمان توهمی به نام عشق
تمام طول مسیر برگشت به خانه نیم نگاه هایی به سمتم می انداخت و لبخند محو معروف روی لبش لحظه ای پاک نمیشد. پدرشدن امیرصدرا یعنی مشت محکمی بر دهان همه ی کسانی که روزی پشت سرش حرف زده بودند اما به غیر از اون امیرصدرا بخاطر حس حامی بودنش همیشه پدرشدن را دوست داشت و واقعا هم برازنده اش بود. هردو پس از تعویض لباس هایمان روی تخت دراز کشیدیم و زیر پتو رفتیم هوا هنوز هم سرد بود. دستش را دراز کرد و من سرم را روی بازویش سفتش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم که دست دیگرش را روی شکمم گذاشت. -انگار تو خواب بودم و این خبر رو بهم دادی. -تو بیداری این خبر رو بهت دادم. با ذوق زمزمه کرد -هنوزم باورم نمیشه.
قیافه ای گرفتم -امیرصدراخان حسادت بعضیا رو داری برانگیخته میکنیا. تو گلو و مردانه خندید -اخ من قربون بعضیا و حسادتشون برم. خدانکنه ای زمزمه کردم و صدایش زدم -امیرصدرا!؟ -جون دلم!؟ -میشه ازت یه چیزی بخوام؟ -تو فقط بگو چی میخوای! به سمتش چرخیدم و سرم را در سینه اش فرو بردم -میدونم بچه خیلی برای آدم عزیزه، ولی من جز تو دیگه هیچکس رو ندارم منو یادت نره ها. سفت مرا در آغوش کشید و با صدای بمی کنار گوشم لب زد -هزارتا بچه هم داشته باشم یادم نمیره اون تو بودی که به من زندگی بخشیدی! چیزی نگفتم که ادامه داد -رها تو فرای همه ی آدما برام عزیزی! پدر و مادر و بچه بخاطر رابطه خونی و نسبت بهم نزدیکن اما تو در عین غریبه بودن، آشناترینی.
نفسی از عطرش گرفتم -دوستت دارم. دم عمیقی از موهایم گرفت -من بیشتر! تا صبح هردو از ذوق بسیار خوابمان نبرد و تا چشم تو چشم می شدیم، لبخند بود که روی لب های جفتمان می نشست. صبح زود به آزمایشگاه رفتیم و بعد از انجام آزمایش بارداری، به یک کافه کوچک رفتیم تا صبحانه ای بخوریم سپس مرا تا خانه رساند و خودش هم به سرکار رفت. عصر در حال آماده کردن شام بودم که صدای زنگ در گوشم پیچید. با کنجکاوی به چشمی نگریستم و وقتی او را دیدم، قلبم تندتر زد و در را باز کردم. لبخندش پر از شادی و انتظار بود. کاغذ آزمایش را جلویم گرفت و با شوق گفت: – اینم مهر تایید مامان و بابا شدنمون! گیج کاغذ را از دستش بیرون کشیدم و با دیدن کلمه positive لبخند به لبانم آمد.
دانلود رمان دچار از مهرناز ابهام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تا به حال برایتان پیش آمده که در ترافیک، با رانندهی ماشین جلویی، در آینهی بغل ماشینش چشم در چشم شوید؟ قصهی من و او از یک چراغ قرمز و یک نگاه تصادفی در آینهاش شروع شد و به جاهایی رسید که نمیدانم او دچار شد یا من….
خلاصه رمان دچار
به ظاهرش نمیخورد از خانواده ی فقیری باشد و گمان می کنم همیشه با ماشین شخصی پدرش سفر کرده اند که تجربه ی هواپیما ندارد. وقتی هواپیما بلند شده و در مسیر صاف و آرام قرار می گیرد نگاهش را از شیشه ی کوچک به ابرها میدوزد._خیلی قشنگه و هیچچیز قشنگتر از موجودی که کنارم نشسته نیست._گمرک بندرعباس دریاییه نه؟ _آره بندر. گمرک رجایی بندرعباس بزرگترین گمرک ایرانه. هفتاد درصد واردات کشور توی این گمرک انجام میشه تا پایان پرواز حرف دیگری نمی زنیم و وقتی در فرودگاه به سمت ماشین ها می رویم گرما بیداد می کند.در هتل ما را به اتاق هایمان که کنار هم است هدایت می کنند و قرار می گذاریم نیم ساعت بعد در لابی باشیم.هتلی که همیشه در سفرم به بندرعباس اینجا اقامت میکنم
و فکرش را هم نمی کردم که روزی دختری را با خودم به اینجا بیاورم.اتاق ها شبیه هم و بزرگ و دلباز است و وقتی چشمم به جکوزی در حمام می افتد ناخودآگاه لیلا را در آن مجسم می کنم. شبیه پری دریایی در آب. با آن بدن سفید بلوری و چشم های درشتش. سرم را تکان می دهم. نه! من در مورد او چنین فکرهایی ندارم.در لابی منتظرش هستم. به موقع می آید و از دور نگاهش می کنم که سر تا پا سفید پوشیده. من هم تیشرت سفید پوشیده ام با شلوار کتان کرم. به خودش و من اشاره می کند و با لبخند محوی می گوید _اینطوری کمی از گرما در امان می مونیم دقیق نگاهش می کنم. خوشبختانه هیچ آرایشی به جز رژ کالباسی ندارد و این برای جایی مثل گمرک که بیشتر مردها هستند خوب است.
مدل قشنگی شالش را دور سرش پیچیده و گردنش بیرون است. شبیه دخترهای کُرد است._اونجا که رسیدیم موهاتو کامل بذار تو، عینک آفتابی هم بزن درش نیار. رژتم پاک کنن می خواهم توی چشم باشد. حدس میزنم ناراحت شود و اعتراض کند ولی فقط میگوید _وقتی اومدنم انقدر دردسر داره براتون چرا منو آوردین؟ ته دلم می گویم “خودمم نمیدونم چرا آوردمت“سوار ماشین هتل می شویم و وقتی به گمرک می رسیم قبل از پیاده شدن شالش را کیپ می کند و عینک آفتابیاش را به چشم می زند. رژ لبش را نمی دانم کی پاک کرده و در عمرم دختری که مقابل اینگونه تذکرات لج نکند و اینقدر حرف گوش کن باشد ندیده ام. از این رفتارش عجیب خوشم می آید._فکر نمیکردم حرف گوش کن باشی.
دانلود رمان ترنم خوشبختی از زهرا برهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز زندگی مشترک المیرا و امیر بر وفق مراد است تا اینکه مادر اصلی دخترشان پیدا میشود. با از دست دادن دختر کوچکشان ورق برمیگردد. عشقشان درگیر مشکلات اجتماعی میشود و تا مرز جنون و جدایی پیش میرود. تنها ترنمی از جنس خوشبختی میتواند ناجی آنها باشد.
خلاصه رمان ترنم خوشبختی
گوشی رو روشن کردم و رفتم توی تلگرام. نمیخواستم به نگین بگم دارم از ایران میرم، چون این قدر گریه میکرد که از رفتن منصرف میشدم، برای همین بهش پیام دادم و خداحافظی کردم. شمارهی مهسان رو سیو کردم و توی تلگرام مشغول تماشا کردنِ عکسهای پروفایلش شدم. چهرهی دلنشین و زیبایی داشت. پوست سفیدش تضادِ قشنگی رو با شال مشکیش به وجود آورده بود. چشمهای آبی و تیله مانندش شباهت زیادی به دریا داشت. یه لحظه به مهسان حسودی کردم. نکنه با این همه زیبایی دل امیرم رو ببره؟ با این فکر گوشی رو پرت کردم روی میززا و روی صندلی بلند شدم. تصمیم رو گرفتم مشغول جمع کردن وسیلههای سفر بشم تا زمان برای من زودتر بگذره و سرگرم بشم. «سپهر» ساعت حوالیِ ۶عصر بود. در اتاق المیرا رو زدم و با شنیدن کلمهی بفرمایید وارد شدم.
روی تخت دراز کشیده بود. به سمتش رفتم و مشغول نوازش موهاش شدم. _ خواهری، حداقل یه آب به موهات میزدی تا تمیز باشه. _ وقتی امیر نیست موهام رو برای کی تمیز نگه دارم؟ _ برای دل خودت. آدمها برای خودشون زندگی میکنند، نه بقیه. _ ولی من که جا موندم توی قلب امیر. با تأسف سرم رو تکون دادم و گفتم: _ کم کم حاضر شو، باید بریم فرودگاه. بعد از اتمام جملهام منتظر جواب نموندم و از اتاق خارج شدم. چمدون هامون رو برداشتم و گذاشتم توی ماشین. مامان با یه ظرف پُر از آب که داخلش گلبرگهای سرخ رنگی به چشم میخورد به سمتم اومد و گفت: _ المیرا رو به تو سپردم سپهر، مواظبش باش. _ چشم، مثل چشم هام ازش مواظبت میکنم. مامان لبخندی زد و گفت: _ دلم برای هر دو نفرِتون تنگ میشه. چند لحظه بعد المیرا همراهِ بابا و عماد و آنا از خونه خارج شد.
«المیرا» وقتی چشمهای اشکآلود مامان رو دیدم طاقت نیوردم و زدم زیر گریه. به طرفش دویدم و محکم بغلش کردم. بوی مهربونی و عشق مادرونهاش دلم رو لرزوند. به سختی ازش جدا شدم و خودم رو انداختم توی آغوش حامیِ زندگیم، بابا محسنم. _ دخترم، خیلی مواظب خودت باش و بدون سپهر جایی نرو. _ چشم بابایی. بعد از یه دل سیر گریه کردن و خداحافظی با آنا و عماد، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. نزدیک فرودگاه چمدونها رو در آوردیم و سپهر ماشین رو داد به یکی از رفقاش تا ببره خونه و از اون جا به بعد رو یه تاکسی گرفتیم. ۱۰ دقیقه بعد، تاکسی جلوی فرودگاه ترمز کرد. از ماشین پیاده شدم و با کمک سپهر چمدونها رو برداشتم. دوشادوش هم وارد فرودگاه شدیم و روی صندلی نشستیم و منتظر نوبت پرواز شدیم. سپهر روی صندلی جا به جا شد گ و فت: _ چیزی رو فراموش نکردی که؟
دانلود رمان جان من است خنده شیرین تو از معصومه طاهری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان حول زندگی یاس که استعداد عجیبی در طراحی دارد و خانواده اش میچرخد .. یاس که برای شرکت معروفی در حوزه طراحی درخواست داده با هیجان در حال آماده کردن خودش برای شرکت جدید است غافل از اینکه رییس این شرکت همان….
خلاصه رمان جان من است خنده شیرین تو
لحظه ای به ذهنم خطور کرد که اگر این حس اتفاق خوبی را در پی داشته باشد چه؟ اگر مرا وارد بهترین دوران زندگی ام کند؟ سرم را تکان دادم .. نمی دانستم که این حس برای زندگی ام خوب است یا خیر .. زیرا این را زمان و اتفاقات پیش رو مشخص می کردند .. تنها از جمع بندی تمام تفکراتم در این چند وقت به این نتیجه رسیدم .. که هر چه می خواهد بشود بالاخره میشود .. و در این میان حذف واکنش های اشتباهم … بیشترین کمک را به شغلم .. خواهرم .. قلبم و زندگی ام می کند .. خدایا من وظیفه ام را در قبال زندگی ام .. قلبم انجام میدهم .. خودت صلاحم را پیش بیاور دیگر تنها خداست که می داند عاقبت من با چشمان او چه می شود … با انجام این تصمیم قرار است فصل جدیدی از زندگی ام اغاز شود … ( در مغز یاس این تفکر به عنوان منطقی ترین تصمیم به تصویب رسید ..) از پله های مرمری شرکت بالا رفتم و خطاب به زهرا پشت خط گفتم : متوجه ام چی می گی ..
اما من هنوز هیچ کاری نکردم .. حتی یه خط سیاهم نکشیدم ..حتی هیچ ایده ای هم ندارم _ خیلی خب باشه برو سر کارت .. بعد بهت زنگ میزنم پ.ن: یکی از ویژگی های یاس جدال های تمام نشدنی اش با مغزش است .. یعنی به درستی و نادرستی تصمیمی که گرفته هزاران بار فکر می کند و از روش های مختلف آن را بررسی میکند .. تا مطمئن شود که بهترین راه را در پیش گرفته .. _ خیلی خب باشه برو سر کارت بعدا بهت زنگ میزنم … تماس را که قطع کرد موبایل را در کیفم انداختم .. مانده ام او چرا کله سحر از خواب پا میشود .. من باید سر کار بروم … نیم ساعت است مرا به حرف گرفته و حتی هنوز صحبت هایش تمام هم نشده بودند .. چشم هایم را به هم زدم تا خواب آلودگی را از خود دور کنم … با اینکه دست خودم نبود (تقصیر چشمان او بود ) اما دیگر نباید آنقدر بیدار بمانم .. اب آن مال ادم بیکار است .. نه منی که عملکرد و بازدهی کارم استراحت کافی گره خورده است …
نسبت به روز های قبل شادابی کمتری احساس میکردم و شاید مربوط به تصمیمی بود که گرفته بودم .. از در وارد شدم … کارکنان همینگونه در رفت و آمد بودند و سریع به اینور و انور یا آسانسور میرفتند… چشم فروبستم و راه اتاقم را در پیش گرفتم .. اینجا هر روز همینگونه بود .. مهتاب را که دیدم سلامی به او کردم اما مثل همیشه در حال صحبت با تلفن بود و به نشانه سلام سر تکان داد .. به سمت در رفتم .. قفل بود .. کارت الکترونیک را جلوی سنسور گرفتم و در با صدای تیکی باز شد. کیف را در دستانم جابهجا کردم و با آرنج در را هل دادم و وارد شدم .. سایه را دیدم که پشت میزش نشسته بود و درحال کشیدن طرح بود .. لبخندی بر لبانم نشست .. جلو رفتم و کیف را روی میزم گذاشته و با لبخند گفتم : سلام .. سایه جان .. حالت خوبه؟ انگار که در فکر بود .. زیرا متوجه صدای در نشد و با شنیدن حرف های من سرش بالا پرید.
دانلود رمان از کنار هم می گذریم از سپیده تقی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مها دختری که توی خانوادهای آبرومند و متدین بزرگ شده، بخاطر یک لغزش و عشقی ناپخته، مجبور به ازدواج با سامین میشه… مردی که سابقا عاشقش بوده ولی با اتفاقی که زندگی هر دوشونو زیر و رو کرد، کینه و نفرتی وسط قلبش میشینه و شروع این زندگیِ مشترکِ اجباری، ابتدای یک عاشقانهی نه چندان آرومه…
خلاصه رمان از کنار هم می گذریم
آخرش سهم من از تو و همه مردانگیات، همان آغوشِ نیم بندِ اجباریِ توی قاب عکس است و عطرِ تلخِ روی آن پیراهن چهارخانه که بی اجازه از بین لباس های رنگ وارنگِ توی کمدت برمی دارم… همانی که همیشه دلم می خواست بپوشی اما تو هیچوقت نپرسیدی تا بخواهم! آخرش روزی می آید که بالاخره تصمیم می گیرم، دیگر پا توی اتاقمان نگذارم! همان اتاقی که هر شب نفس کشیدن در هوایش، شکنجه ی تو بود… آخرش بالاخره جرات می کنم قواعد این بازی را عوض کنم…
شاید نتوانم به اندازه ی تو سنگ شوم…خُرد کنم… اسباب اثاثی هی خانه را بشکنم و با فریادم دیوارها را بلرزانم و بگریانمت ولی، قول می دهم به روش خودم بد شوم. حتی بدتر از تو! می بینم روزی را که من از عشقت دیوانه خواهم شد… از حسرت تمام عاشقانه هایی که تو دریغش کردی… نفس بریده از هق هق و بغضی که هر لحظه بیرحمتر می شود، بی خبر از شهر تو خواهم رفت و ان روز همان روزیست که بیایی و ببینی خبری از آن زن سرسخت و گریان نیست!
دانلود رمان یک شب بارانی بی همه چیز از نیلوفر قنبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشقانهای بی تکرار از دختری به اسم نازار که عاشق پسری ساده و مهربونی به اسم الیاس میشه که زندگیش پر از رازهای مخوفه و خودش بیخبره. همه چیز از یک شب بارونی شروع میشه و در ادامه به یک آسایشگاه روانی میرسه جایی که نازار پرستار پیرزنیه که رازی بزرگ تو سینهش داره که اگر بگه زندگی خیلیها نابود میشه…
خلاصه رمان یک شب بارانی بی همه چیز
اینکه الیاس شبها زود بیاید خانه و او برایش در بزرگ و سنگین را باز کند و ببندد. الیاس در عقب را باز کرد. الفی فرز پایین پرید. هوتن یک پای خستهاش را روی زمین گذاشت. الیاس گفت: – خوش گذشت هوتن خان؟ هوتن سر تکان داد: – آ…آره. – بازم میبرمت. خب؟ – سو…سوده…گف…گفت…با…بازم…بیا… – عه دوست جدید پیدا کردی؟ هوتن لبخند زد: – خ…خوش…خوشگله. – ای پسرهی چشم چرون. بپر پایین. قرصاتو یادت نره بخوری؟ قبلش به الفی هم آب بده. – با…شه. هوتن از ماشین پیاده شد.
سلیمان دست کشید روی سرِ الفی. – الیاس بابا. برو بالا انگار آذین خانوم کارت داره. الیاس در ماشین را قفل کرد. – الان؟ ساعت یازده شبه. – گفت هر وقت اومدی بری پیشش. من برم حموم. زود بیا چای دم کردم. – چشم بابا. بقیه کجان؟ – فقط آذین خانوم هست. بقیه نیستن. آقا همایون هنوز نیومده. گمونم رفته فشم پیش رفقاش. – باشه. برو به حمومت برس. در حالیکه به سمت ساختمان میرفت هوتن را کنار الفی آن سمت باغ دید. از پلهها بالا رفت و توی اتاق نشیمن پا گذاشت. آذین داشت کتاب میخواند.
آذین با شنیدن صدای سلامش سر بلند کرد و عینکش را برداشت و کتاب را بست و روی میز گذاشت. – سلام الیاس. اومدی؟ – بله. هوتن رو برده بودم یه کم حال و هواش عوض بشه. – از من چیزی نگفت؟ الیاس یاد حرف هوتن افتاد: “من مادر ندارم.” حق هم داشت. یه کلام نپرسید حالش چطور است؟ آن پدر بیخاصیتش هم یک زنگ خشک و خالی به تلفن هوتن نزد بپرسد پسرم چرا چنانی. لب زد: -نه چیزی نگفت. – ازش بپرس الیاس. واقعا برام سواله. به تو نگه پس به کی بگه؟- نمیگه. با من کار داشتین…
دانلود رمان شهر بی شهرزاد از پرستو اسحقی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهرزاد دختری هفده ساله که در یک تصادف ناگهانی پدر و مادر خود را از دست میده و مشکل بدتر آنکه عموی نامردش ارث نه چندان زیاد برادرش را بالا می کشد و سرپرستی شهرزاد رو قبول نمی کنه. حالا می ماند شهرزادی که در آن شب کذایی سپرده شده بود به خانواده حاج سبحان صالحی…
خلاصه رمان شهر بی شهرزاد
شهرزاد همچون کودکی خود را در آغوش گرفته بود و اشک هایش همچون سیل روی گونه هایش سرازیر می شد. از چانه اش روی لباس هایش می افتاد و خیس می کرد. دلش نمی خواست محتاج کسی باشد و مزاحم زندگی دیگران بشود، اما انگار زمانه با او لج کرده بود که زندگی اش روز به روز به سمت تاریکی فرو میرفت. بیشتر از هر دردی حرف ها و یزدان بود که قلبش را تیکه تیکه می کرد، مگر کالا بود که به او میگفت باید نگهش دارند تا عمویش بیایید و تحویل او بدهند. با این حرفش انگار در قبل دخترک خنجر فرو کرده بود اما باز هم دخترک
دلش می خواست بشیند و به چشم های زیبایش زل بزند. ممنون مریم بود که دنبالش نیامد و راحت توانست اشک بریزد و دل بی قرارش را آرام کند. بعد از یک ساعتی که پشت در نشسته بود و تازه به خواب رفته بود باصدای در تکانی به خودش داد که تمام تنش خشک شده بود و درد می کرد. به زور از جایش بلند شد و در را باز کرد. حاج خانوم با ناراحتی پشت در ایستاده بود که با دیدن شهرزاد لب زد: -بمیرم برات مادر. از یزدان دلگیر نشو! اخلاقش چند روز تلخ شده! بخاطر من تو ببخش! از این زن رو به رو اش جز محبت چیز دیگری ندیده بود مگر
میتوانست از آنها ناراحت باشد. لبخند تلخی زد و لب زد: نه حاج خانوم من نمی تونم از خانواده شما ناراحت بشم شما به من پناه دادید ابروی پدرم خریدید. براشون مراسم گرفتید من تا عمر دارم مدیون شما و حاج سبحانم. با اشک من را در آغوش کشید که مریم با چادر مشکی به سر کنارشان آمد و گفت: -با مادر داریم میریم به مراسم ختم قرآن پسر همسایه که سربازی رفته بیا توام بریم… شهرزاد سردرد و خستگی را بهانه کرد تا از نگاه های همسایه ها و ترحمی که از نگاهشان می بارید دور باشد. بعد از اینکه حاج خانوم و مریم را همراهی کرد و از خانه خارج شدند …
دانلود رمان آریانا از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک به کار خود مشغول بودند. پدر پای تلویزیون نشسته بود و داشت به صحبت های گوینده که از بازگشایی مدارس و آغاز سال تحصیلی گفتگو می کرد گوش می داد و خواهر و برادر کوچکترم داشتند با ذوق کیف و لوازم درون آن را بین خود تقسیم می کردند و صدای مشاجره اشان که بر سر انتخاب خط کش بود به گوش می رسید. خواهر بزرگم بچه خود را با شیشه شیر می داد و مادر در کمد چوبی را باز کرده بود و از میان تلی از لباس آن ها را که مربوط به من بود کنار می گذاشت و زیر لب حرف هایی میزد که می دانستم…
خلاصه رمان آریانا
وقتی مادربزرگ اعلام کرد که بچه ها کافی است و روی همین بیت شعر کار کنید، صدای کشیده شدن قلمها روی کاغذ به پایان رسید و تعجب کردم که چرا دیگر این آهنگ به گوشم ناخوشایند نیامده بود. آخرین افرادی که از کلاس بیرون می رفتند بهادر و هاتف بودند و شنیدم که مادربزرگ آنها را مخاطب قرار داد و گفت: _ بچه ها چند لحظه صبر کنید. هنگامی که آنها ایستادند مادربزرگ سراغ کیفش رفت و لحظه ای بعد جعبه باریک آهنی که می دانستم جا قلمی پدربزرگ است را به طرف هاتف گرفت و گفت: این هدیه همسرم به توست به مناسبت بازگشتت به کلاس. جرقه ای که از چشم هاتف بیرون جهید
را هر دو دیدیم و هاتف با گشودن آن و نگاه به درون آن گفت: _ استاد مرا شرمنده کردند و نمی دانم چگونه قدردانی کنم. مادربزرگ گفت: برای من و همسرم عشق تو به هنر خطاطی کافی است و هر دو از این که شنیدیم می خواهی ادامه بدهی آنقدر خوشحالم که این قلمها بدون استفاده نماندند. هاتف یکبار دیگر تشکر کرد و هنگامی که برای خداحافظی به من نگریست گفت: _ استاد، افراد مبتدی چون من، به استادانی چون شما نیاز دارند و حال که خداوند چنین موهبتی را به شما عرضه کرده بر شماست که آن را نهان نکرده و به مشتاقان بیاموزید. امیدوارم در جلسه دیگر هم شما را زیارت کنم!
من مثل آدم های منگ و لال فقط نگاه کردم و شاهد بیرون رفتن آن ها بودم، حتی به خداحافظی شان هم پاسخ نداده بودم. به هنگام بازگشت مادربزرگ گفت: عشق دارویی است که وقتی با روح آمیخته گردد معجونی می شود که هر درد بی درمانی را مداوا می کند. وقتی به خانه رسیدیم و پدربزرگ به استقبالمان آمد اولین سؤالی که پرسید این بود: مکتب چطور بود، آیا خوشت آمد؟ منظور من بودم، به پدربزرگ گفتم: آنجا مکتب نیست بلکه دانشگاه است و مادر بزرگ استاد آن است. نوزده دانشجوی پر استعداد هم دارد که یکی بهتر از دیگری هستند چقدر از کارتان خوشم آمد پدربزرگ که قلم های خودتان را…