دانلود رمان آتش عشق من از گیسوی پاییزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان آتش عشق من درباره ی دختریه که تو زندگیش ضربه می خوره ولی سعی می کنه راهش رو ادامه بده و بشه همون آدم سابق با تجربه های جدید و خدا هم یه آدم خوب رو سر راهش قرار میده. داستان از زبون تمنا و مهبد گفته میشه.
خلاصه رمان آتش عشق من
“تمنا”عمو سعی می کرد آروم صحبت کنه… فکر می کردن تو اتاقم خوابم… دیگه نمی دونستن این چشما انقدر اشک برا ریختن داره که جایی برای استراحت نمی مونه… صدای عمو آروم بود ولی از طرز صحبتش معلوم بود عصبانیه… صدای آروم گریه هم میومد…. عمو – واقعاً خجالت نمی کشن… راست راست تو روم نگاه می کنن می گن زندگی خودشونه شما دخالت نکن… داداش می خوای بذاری تمنا با این پسره زندگی کنه؟… با این چیزایی که شما تعریف کردین و حرفای بهناز… اصلا به صلاح نیست بیشتر از این صبر کنین…. صدای بابا نمیومد… معلوم بود ساکته… صدای گریه ها تموم نمی شد…
بابا – الان وضع فرق می کنه… یعنی وضع تمنا فرق کرده… من نه می تونم بهش بگم طلاق بگیر و نه می تونم بگم برو باهاش زندگی کن… در هر دو صورت روزگار خوشی در انتظارش نیست… خودش باید تصمیم بگیره… کاش این حرفا رو که الان گفتین زودتر می دونستم… اونوقت اجازه نمی دادم این اتفاقا بیفته و ته تغاریم این بلاها سرش بیاد… مامان – بچم تو این چند روز شده پوست و استخون… فقط گریه می کنه… خدا ازشون نگذره… گریه امونش نداد… فقط صدای اروم گریش تو صداهای دیگه گم شد…. زن عمو – بسه بنفشه جون… به خدا داری خودتو از بین میبری… تو باید به اون بچه دلداری بدی…
باید مرهم دردش باشی… عمو – من نمی دونم این دوتا دختر چه فکری کردن که ماجرای تو باغ رو برای ما نگفتن… د آخه تمنا ساکت بود تو چرا هیچی نگفتی؟ بهناز – به خدا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه… فکر می کردم خود تمنا یه کاری می کنه… بهناز هم گریه می کرد… عمو – حتماً باید این اتفاقا می افتاد؟ شما چرا داداش اجازه دادین عقد کنن؟ آقاجون یه چیزی گفت شما چرا به حرفش گوش دادین؟ شما که این پسره رو می شناختین… بابا – به این پسره اطمینان نداشتم… گفتم میاد اینجا می خواد دست تمنا رو بگیره یا ببرتش بیرون به هم محرم باشن… الان میگم این بلا ها رو شوهرش سرش آورده…
دانلود رمان رمینور از پرستو مهاجر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد ویولونی هست که مال پیرمردی به اسم سف الله هست که بهش عمو سیفی می گفتند. عموسیفی درخیابان ویولون می زنه، یک روز که در خیابان اجرا داشته ناگهان می بینه رمینور، یعنی ویولونش دزدیدن و ادامه ماجرا…
خلاصه رمان رمینور
عمو سیفی عادت داشت ۳تا آهنگ برای مردم اجرا می کرد، بعد از اجرا کردن هرکس که در مرام و معرفتش بود پولی به عنوان انعام به عمو سیفی می داد، خداروشکر بعد از تمام شدن اجرا پول ها را جمع می کرد ویولون را بغل می کرد و راه می افتاد، دوباره آهنگ را شروع می کرد. آهنگ هایی که اجرا می کرد یکی از یکی قشنگ تر وپرمعنا تر. تا این که یک روز آن حادثه ی تلخ و شوم برای عموسیفی اتفاق افتاد، آن روز عمو سیفی طبق معمول دم بازارچه ی گل ها، که پارکی آن ور خیابان که محل برگزاری مراسمش بود اجرا داشت، از دحام جمعیت به شدت شلوغ و مردم برای دیدن هنرنمایی عمو سیفی
همدیگرو هل می دادند و عموسیفی ویولون را برداشت کمی ضرب گرفت، و دست هایش را گرم کرد و شروع کرد به نواختن. آن قدر هنرمندانه آهنگ زد و کل جمعیت برایش دست وجیغ و هورا می کشیدند، و دوباره دوباره و یک بارفایده نداره می گفتند. عمو سیفی رو به جمعیت لبخندی زد و شروع به آهنگ دیگر کرد. این بار آهنگ معین را به افتخار تمامی مردمی که آن جا آمده بودند زد و آهنگ همه رفتند کسی دور و ورم نیست، و همه باهم زمزمه می کردند. همه رفتند کسی دور و ورم نیست، چنین بی کس شدن در باورم نیست اگر این آخرا این عاقبت بود، که جز افسوس هوایی برسرم نیست.
یهو نگاه کردم، دیگه جایی برای ایستادن نیست همه با عمو سیفی زمزمه می کردند، عمو سیفی با شوق عجیب آهنگ می زد و مردم همراهی می کردند. کل مردم و با آن اجرا به ذوق آمده بودند و هیچکس باور نمی کرد که عمو سیفی اینقدر در کارش استاد باشه. بعد ازتمام شدن اجرا آن قدر جلوی پایش پول ریختند که خودش باور نمی کرد که همچین هنرنمایی داشته باشه، وقتی خواست پول ها را ازروی زمین برداره، یهو ناغافل دید که ویولون نیست، فریاد زد، پس ویولون کو… یا قمربنی هاشم ویولون و دزدیدند، سیرجمعیت خشکشون زد که چه کسی این کارکرده؟ وچه زمانی دزدی صورت گرفت؟
دانلود رمان مرا نوازش کن از نیلوفر حیدری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختریه که از هشت سالگی توی یه عمارت حبسه و تمام آرزو هاش رو تو قفس انداخته که مبادا دست خانم اون عمارت که علاقه خاصی هم از جنس نفرت نسبت بهش داره، بهشون برسه و با برگشتن پسر اون خانوم به عمارت و رفتار های هرچند کوچک اما عاشقانه برای نیاز عشق توی دلش لونه میکنه اما…
خلاصه رمان مرا نوازش کن
عصر شده بود و نیاز هم چند ساعتی بود که به بخش منتقل شده بود از مرگ نجات پیدا کرده بود… اما آرزویش همان مرگ بود… گله داشت از کسی که نجاتش داده بود… کسی که حالا با دیدنش زبانش بند آمده بود از دیدن خشم لانه کرده در چشمان مشکی رنگش و ابروهایش که به هم گره خورده بودند اصلا مگر میشده است جذبه را دید و زبان به شکایت گشود. سرش را پایین انداخت و موهایش روی شانه اش سر خوردند و مانند پرده ای میانشان را فاصله انداختند، میان صورت نیاز و نگاه تیز نیاسان. نیاسان نقاب ناراحتی به صورت زد و به سمت نیاز رفت.ملافه مچاله شده زیر انگشتانش را از دستش آزاد کرد.
دستان سردش را در دست گرفت و گفت :_چرا؟ چطور تونستی؟ فکر… فکر منو نکردی؟ نیاسان ادامه داد :_جا داره یه کشیده بخوابونم زیر گوشت اما حیف… حیف که دلم نمیاد. چه می کرد با دل دخترک محبت ندیده می دانست چه تاثیری دارد هر کلمه اش بر قلب نیازی که محتاج یک قطره محبت بود؟ نیاز زمزمه کرد:_ببخشید. چیزی جز عذر خواهی بلد نبود آخر تمام زندگی اش با معذرت خواهی از مهتاج گذشته بود. عذر خواهی برای کارهای نکرده. چقدر دلش آغوشی گرم می خواست تا ببارد تمام غصه های نوزده سال زندگی اش را تا ببارد تمام تحقیر و توهین و کتک ها را تا شاید کمی خالی
شود ظرف دلش که لبریز بود از غم و نیاسان چه آگاهانه فهمید دردش چیست و در آغوش کشیدش و حسکرد آتشی که به جان نیازانداخت و قلبی که به تپش بیش از بیش وا داشت. ساعتی را نیاز در آغوش نیاسان گریست اما مگر کاسه دلش خالی می شد؟ مگر غصه ها تمام می شدند؟ دیگر به هق هق افتاد بی حال و بی جان در آغوش نیاسان افتاد خیلی از آن عمل طاقت فرسا نگذشته بود… خیلی از زدن رگش و فاصله چند قدمیش با مرگ نگذشته بود پس این بیحالی طبیعی بود.نیاسان آهسته نیاز را روی تخت خواباند و کمی مضطرب گفت: _نفس بکش… نفس عمیق… آفرین… دم…بازدم….دم…. بازدم دوباره…
دانلود رمان دختر آیه از زهره کریمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مریم و بابک همکار در دفتر روزنامه با وجود اختلافات و کل کل های بسیار و دور از باور دیگران با هم ازدواج می کنند و زندگی موفقی دارند و… آیه دختر مریم و بابک متولد می شود. در پی ابتلای آیه به سرطان، آرامش زندگی بابک و مریم به دست انداز و سراشیبی می افتد و این آشوب با باردار مجدد مریم بیشتر می شود …
خلاصه رمان دختر آیه
آیه دختر نازم شد همه ی زندگیم پشیمون شدم از حرفی که گفته بودم دخترم ،پاره ی تنم را دوست ندارم و ازش بیزار هستم. روزی که در بغلم گرفتمش و برای اولین بار از شیره ی وجودم خورد مهرش به دلم نشست و شد همه ی زندگی ام بعد از بابک. بخاطر تولد آیه شیش ماه مرخصی گرفتم دست آقای مرادی درد نکند که مراعات کرد و اخراجم نکرد. روزای کودکی اش بهترین روز های سه نفره بودن وقتی می خواست بنشیند اطرافش رو پر از عروسک می کردم و پشت سرش متکا می گذاشتم که نیوفته.
هشت ماهش بود که تب شدیدی کرد وقتی بردیمش بیمارستان دکتر گفت که قرار دندون در بیاره و تبش طبیعی است، چه شبها که تا صبح بیدار بودم بالای سرش که خدایی نکرده تشنج نکند مردم و زنده شدم تا اولین دندونش در اومد ،مامانم براش آش دندونی درست کرد و بابک بین همسایه ها پخشش کرد. با بزرگ شدن آیه بیشتر بابایی می شد حتی دیگه عادت کرده بود به ساعت ورود بابک نزدیک اومدنش به خونه که می شد چهار دست و پاخودش رو کنار در می رسوند تا باباش بیاد.
انگار الهام می شد بهش که کی بابات میاد اگه ۱۰ دقیقه دیر می اومد آیه شروع به گریه کردن می کرد تا من مجبور بشم و زنگ بزنم بابک که چرا دیر اومدی و آیه بهونت رو می گیره، اولین کلمه ای که گفت: بابا بود توی سن ده ماهگی، توی همون ماه تونست بدون کمک بایسته ولی راه نمی رفت. روز تولد یک سالگی اش چند قدم راه رفت. بخاطر این که تولدش مصادف با شهادت یکی از امام ها بود جشنی برایش نگرفتیم و موکول کردیم برای سال آینده. هرچه قدر بزرگ تر می شد شیرین زبان و تو دل برو تر می شد…
دانلود رمان لالایی مادرانه از پگاه مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری به نام پریسا که آرام و بی دغدغه می گذرد و ناگهان با ورود بچه خواهرش دچار تغییر می شود…
خلاصه رمان لالایی مادرانه
صدای اعتراض جمع مرا به خودم آورد. خاله لیلا دست هایش را به سویم گشود. _خوشگلم ما رو هم یه نظر نگاه کنی بد نیست! خجل به سویش رفتم. _ببخشید خاله جونم شرمنده انقدر غافلگیر شدم که به کلی فراموش کردم بقیه رو… مادرانه و پر محبت پیشانی ام را بوسید… ان شاءالله صد ساله بشی گل دختری. خاله لیلا و همسرش عمو سعید دوستان صمیمی و دیرینه مان بودند. به یاد دارم از وقتی چشم باز کردم آن ها همیشه کنارمان مانند اعضای خانواده حضورشان پررنگ بود… همیشه خانه یکی بودیم.
چه آن زمان که مادر بود و چه حال که نیست خاله بود و همیشه مادرانه هایش را خرجمان می کرد وقتی بود کمتر دلتنگی مادر را می کردم…. به سوی اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم. در آینه به تصویرم نگریستم صورت گردی داشتم پوست روشن، دو چشم عسلی رنگ و بینی کوچک که به لب های صورتی و برجسته ام می آمد… کمی به خود رسیدم و موهای لخت و خرمایی رنگم را بستم شال حریر سر کردم و از اتاق خارج شدم…هنگامی که برگشتم کنار خاله نشستم: پریا جان خیلی خوشحالم می بینمت دخترم چند وقته نیستی؟
خوش می گذره؟… لبخند زدم !… حق دارید من رو باید ببخشید به قدری تو کارهای بیمارستان غرق شدم که اصلا نمی دونم کی شبه کی روز. _همیشه سلامت باشی دختر قشنگم… ساناز و سوگل؛ دو دخترش که هم سن و سال من بودند، کنارم آمدند و به شوخی سر به سر گذاشتند… ساناز چشمکی زد… چه خوشگل شدی طرف … پشت چشمی برایش نازک کردم!… چشم بصیرت می خواست زیبایی های منو ببینی ساناز چه خوب امشب چشمات باز شد به حمد الهی!…
دانلود رمان عشق او زیباست از فروزان امانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریا؛ وای خدا… برای بار ششم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. از اون ادمایی بودم که باید حداقل ۵ تا ۶ بار آلارم تنظیم کنم تا از خواب بیدار شم. زنگ گوشی را خاموش کردم، خواستم دوباره بخوابم که نگام افتاد به ساعت و جیغم هوا رفت. _ هیییی ساعت ۸ شد دیر رفتم…
خلاصه رمان عشق او زیباست
نگاهی سرد و غمگین به پدر و برادرش انداخت. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه، به سمت آوش برگشت و گفت _امیدوارم حالا توجیه شده باشید که چرا همش پیش دریام و چرا اون انقدر برام عزیزه! حالا هم اگه اجازه میدید من برم؟ آوش غمگین و شرمنده سرش را پایین انداخت.
امیرحسین پوزخندی زد و بدون خداحافظی از خونه بیرون زد. هردو از حرف های امیرحسین خیلی شکه شده بودند. آرش غمگین وناراحت به سمت اتاقش میره. آوش هم بهت زده و ناباور از حرف هایی که شنیده، روی مبل میشینه و سرش را بین دستاش می گیره.
باورش نمیشد امیرحسین این همه اتفاقات ناگوار را پشت سر گذرونده باشه. پوزخندی به خودش میزنه. نباید هم باورش بشه به قول امیرحسین اون تو هیچ کدوم از مراحل زندگیش کنارش نبوده که بفهمه چه بلایی سر پسرش اومده. هر چی به یاد داشت امیر همش گوشه گیر و تنها بود، اکثر مواقع هم تو اتاقش بود. توی مهمونی ها هر وقت هم بهش میگفتی بیا بیرون و توی جمع باش، بهونه می آورد و نمیومد، حالا می فهمید که چرا زیاد توی جمعشون حضور نداشت، امیر خودش را کلا ازشون جدا می دونست.
چون فکر می کرد کسی اونو به خاطر بچه ی نگین بودن دوست نداره. درسته که امیرحسین بچه ی نگینه ولی باز هم پسرشه، جزوی از وجودشه. به همون اندازه که آرش را دوست داره اون را هم دوست داره. اینم مطمئن بود که بقیه هم امیر حسین را دوست دارند. تمام این سال ها فکر می کرد که نگین برای آرش کم میزاره ولی برای امیرحسین نه، بلاخره اون پسر خودش بود و آرش پسر دلارام، عشق زندگیش. ولی حالا بعد از بیست و سه سال فهمید که اون امیرحسین را اصلا حساب نمی کرده و توجهی بهش نداشته….
دانلود رمان فرشته درونگرا (جلد دوم) از زهرا_م با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد دوم ادامه ی ماجرای این عشق گریبانگیر نسل بعدی میشه که باید تاوان گذشته هارو پس بدن…
خلاصه رمان فرشته درونگرا
تمام شب تو اتاقم راه رفتم و حرص خوردم . مامان برای شام صدام کرد خیلی دوست داشتم بگم “نمیخورم دست از سرم بردارید. ازتون متنفرم. ” اما خب عین چی از بابا میترسم. اونقدری که برای مامان قلدری میکنم برای بابا جراتش رو ندارم. برای همین با یه ارامش سطحی و شکننده از اتاق رفتم بیرون ته چین مرغ بود غذا، یه تیکه کوچیک برای خودم کشیدم. بی حرف مشغول خوردن شدم. یکی از دیگه از قوانین قرن بوقی خونه امون اینه که تا بابا تموم نکرده من حق ندارم بلند بشم. بابا بعد از کلی خوردن بالاخره گفت: -عزیزم دستت درد نکنه. به مامان میرسه تبدیل به یک ادم عاشق و
مهربون میشه به من که میرسه میشه میرغضب. با نیم خیز شدنش سریع گفتم: -ممنون. سریع از اشپزخانه زدم بیرون اما نزدیک خارج از دید وایستادم ببینم چی میگن پشت سرم. بابا با حرص گفت: چرا ازش نمیخوای یکم کمکت کنه؟ مامان: چون خودم تا ۲۹ سالگی تو خونه امون یه تیکه ظرفم نشستم. پس نباید توقعشو داشته باشم. بابا: خیلی بهش اسون گرفتی! مامان با ناراحتی گفت: تو خیلی بهش سخت گرفتی. الان دیگه دوره ما نیست این محدودیت ها جواب بده سپهر. اگر یه روزی تحملش تموم بشه و یه کاری بکنه که باعث پشیمونی همه امون بشه دیگه نمیشه زمانو به عقب برگردوند.
یکم بهش اسون بگیر. بابا: اسون بگیرم که باز ابروم رو جلوی یکی دیگه از همکارام ببره؟ اون بدبخت برای چشم تو چشم نشدن من انتقالی گرفت رفت یک شهر دیگه… میفهمی چقدر غرور و غیرت منو با اون کارش لگد مال کرد؟ مامان: خودت چی؟ یادت رفته غرور و شخصیت منو تو همون سن از بین بردی؟ چند سالمون بود؟ اون فقط یه دختر ۱۵ساله بود۹سال میگذره یکم راحتش بزار. بابا: نمیتونم حسم میگه داره غلطی میکنه. مامان: میترسم با رفتارات… پوزخندی زدم و بی صدا به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم. اگر شناسنامه ام نباشه نقشه ام ناقص میمونه. شری منو میکشه….
دانلود رمان کنج بهشت از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسری که برخلاف خانواده اش، علاقهای به زندگی در غربت ندارد. او چند سال در فرانسه زندگی میکند، اما سرانجام چمداناش را میبندد و به ایران برمیگردد. او میخواهد با مادربزرگاش در خانهای که تنها دارایی پدرش در ایران است، زندگی کند. از طرفی ماجرای دختری را هم میشنویم که او هم پس از پنج سال به ایران برگشته و متوجه میشود مادربزرگش ناپدید شده است. او که ظاهرا برای فروش خانهی پدری به ایران برگشته…
خلاصه رمان کنج بهشت
ساعتی بعد صبحانه خورده و دوش گرفته روی تخت قدیمی مهرشاد که حالا اتاقش به اتاق مهمان تبدیل شده بود، دراز کشیده و فکر می کردم اول چه کار کنم. آذر جون با مهربانی صورتم را بوسیده بود و ازم پرسیده بود برای ناهار چی دوست دارم؟ عمو اسماعیل هم با روی باز استقبالم کرده و دنبالم تا فرودگاه آمده بود. اما من دلتنگ خانه ی خودمان بودم. نمی شد به آن سرعت به آنجا بروم باید اول بی بی را راضی می کردم. می دانستم خانه کوچکی اجاره کرده و مجید پسرش کمکش کرده تا پول رهن خانه اش جور شود.
بابا هم کمکش کرده بود. از داشتن یک چاردیواری پنجاه متری در دلش قند آب می شد. دوست نداشت سر بار دختر و پسرش باشد. فکر کردم بعد از عمری زحمت کشیدن در خانه مردم هنوز نتوانسته بود یک خانه نقلی برای خودش بخرد. موبایلم را از جیب کوچک کیفم بیرون آوردم و دنبال شماره مرجان گشتم. خط موبایلم تنها چیزی بود که زورم رسیده بود نگهش دارم و شهلا نتوانسته بود بفروشدش… ماه آخر خانه مان مثل بازارشام شده بود، شلوغ و درهم برهم و پر رفت و آمد…
غریبه هایی که می آمدند تا وسایل حراجی را ببینند و با چرب زبانی و هزار اداواصول تخفیف بگیرند و غنیمتی به چنگ آورند. البته که شهلا هر چه در توان داشت کرد تا بابا خانه را هم بفروشد اما بابا مقاومت کرد. به نام های درون لیست موبایلم نگاه کردم روی هر کدام مکث می کردم تا یادم بیاید سارا کیست؟ و کدام رومینا؟ خانم عدلی معلم خصوصی زبانم که وقتی می خندید اشک از چشمان اش راه می افتاد و آقای فرهودی که قرار بود برای آموزش دف به خانه مان بیاید، اما شهلا نگذاشت…
دانلود رمان موژان من از مهرسا_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به زندگی دختری به اسم مُوژان که عروسیش رو به هم میزنه چون که از بچگی عاشق پسر عموش بوده و آرزوی ازدواج با اون و داشته حالا باید دید تقدیر چه سرنوشتی رو براش رقم زده…
خلاصه رمان موژان من
با صدای در اتاق به زمان حال برگشتم. – بله؟ صدای مامان اومد: -بیا بیرون میخوایم ناهار بخوریم. -من هیچی نمیخورم. – حالا اتفاقیه که افتاده میخوای خودت و بکشی؟ از دیروز صبح تا حالا هیچی نخوردی میمیری دختر، پاشو بیا بیرون انقدر من و حرص نده. با این حرفش دلم سوخت. اون چه گناهی داشت که باید به درد من می سوخت؟ نفس عمیقی کشیدم و از تخت پایین اومدم. در و باز کردم. با چشمای نگران مادرم رو به رو شدم دلم پر می کشید که بغلش کنم و اونم موهای بلندم و نوازش کنه ولی صـورت جدیش حاکی از این بود که هنوزم ازم دلخوره، پس از بغل صرف نظر کردم و به طرف
میز ناهار خوری رفتم. بابا منتظر من و مامان نشسته بود سر میز. خیلی آروم نشستم و نگاهی به میز انداختم، اشـتها نداشتم. حتی از دیدن اون همه غذا حالم به هم میخورد، ولی بـه اجبار و برای اینکه مامان و بابا رو بیشتر از این ناراحت نکنم چند تا قاشق خوردم، بابا همونطور که نگاهش به بشقابش بود و قاشقش و از غذا پر می کرد رو به من گفت: – کی میخوای با رادمهر حرف بزنی و همه چی رو مشخص کنی؟ واقعا سوالی بود که از خودم می پرسیدم و از جوابش همش فراری بودم،ولی بالاخره باید کاری می کردم. آرام گفتم: – نمیدونم. از دیشب تا حالا نه اس ام اس داده نه زنگ زده.
مامان گفت: -عروسیش و به هم زدی لابد میخوای بیاد منت کشی؟ بابا دوباره دخالت کرد و گفت: -مونس جان ما با هم حرف زدیم عزیزم. مامان سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. دوباره آروم گفتم: -امروز بهش زنگ میزنم و به قرار باهاش میذارم. -خوبه. تنها کلمه ای بود که از دهان بابا خارج شد. این سکوتـون از هر چیزی بدتر بود. حداقل کاش سرم داد میزدن یا دعوام می کردن، کاش انقدر خوب نبودن! بعد از خوردن ناهار برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم پیشنهاد دادم خودم میزو تمیز کنم. بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و منم مشغول تمیز کردن میز و آشپزخونه شدم…
دانلود رمان آدمکش از هاله بخت یار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ساینا واسه خرج عمل مادرش، به اجبار پا به عمارت مرد جذاب و بیرحمی میذاره تا عاشقش کنه و بعد بکشدش ولی بعد از شلیک به سورن، چیزی طول نمیکشه که لو میره و سورنی که جون سالم به در برده…
خلاصه رمان آدمکش
اولین قطره اشکش که روی سرامیک ها چکید، نبودِ او مثل پتک بر سرش فرود آمد… که اگر بود، نمی گذاشت قطره ای اشک از چشم مرد سیاهپوشش بچکد! نفس بریده ای کشید و دستش را ستون تنش کرد. مشتش هنوز روی معده اش فشرده می شد بلکه درد خاموش شود و نمی شد… به ناچار بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. باید معده دردش را ساکت می کرد. باید سر پا می ماند و با درد شدید معده اش نمی توانست… یادش به شب هایی افتاد که از سازمان برمی گشت و آیرین درد را از چهره اش می خواند
و بی اینکه او چیزی بگوید، برایش عرق نعنا می آورد و معجزه می کرد… کجا بود مرهم دردش؟ به امید پیدا کردن عرق نعنا، وارد آشپزخانه شد ولی با دیدن وسایل کیک پزی روی میز، خانه روی سرش آوار شد انگار… نگاهش، دقیقه ای مات روی وسایل ها چرخید و وقتی به خودش آمد که در یخچال را باز کرده بود و با چشمانی که خون می باریدند جای اشک، به کیکی که آیرین برای تولدش پخته بود نگاه می کرد. به نوشته ی روی کیک “تولدت مبارک بابا آریو…”
هر دو دستش، چنگ شدند در موهایش و عقب عقب رفت. نفس کم آورده بود. حسی ته دلش گواه بد می داد و همین باعث شد بی اراده دست مشت کند و چنان در میز بکوبد که وسایل روی زمین بریزند و صدای ترک خوردن استخوانش را بشنود: – خدا… من چیکار کردم؟ چیکار کردم؟ فریادش، دیوارهای خانه را لرزاند و با قدم هایی ناهماهنگ سمت اتاق خوابشان رفت. جعبه ی ساعت روی تخت و ورقه ی کنارش، تیر خلاصش شدند و دکمه های پیراهنش را تا نیمه باز کرد. بی اراده دست سمت ورقه برد که صدای رسیدن پیامی باعث شد…