دانلود رمان معمار عشق از دوشیزه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختر و پسریه که به صلاحدید خانواده هاشون برای هم در نظر گرفته میشن و هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن مجبور میشن که تن به این ازدواج بدن… ولی حضور شخص سومی باعث میشه مسیر زندگیشون ناهموار بشه…
خلاصه رمان معمار عشق
ساعت نزدیک دوازده بود… باراد دیگه واقعاً حوصله اش سر رفته بود… سرشو چرخوند تا به هانیه اشاره کنه پاشه حاضر شه ولی ندیدش… طاهره که نگاه جستجوگر باراد و دید سریع گفت: دنبال هانیه میگردی باراد جان؟؟؟ _بله… می خواستم بگم حاضر شه که دیگه زحمت و کم کنیم… _هانیه با دختر خاله اش رفتن بالا مادر… الآن میرم صداش میکنم… باراد رفتن هانیه رو ندید ولی دید که چند دیقه قبل شهرام بی سر و صدا از جمع جدا شد و رفت سمت پله ها… اون شکی که به جونش افتاده بود و رفتار مرموزانه این دو تا باعث شد تا قبل از مادر
هانیه از جاش بلند شه و با چاپلوسی بگه: نه نه… خواهش میکنم شما بفرمایید بشینید… سختتونه پله ها رو بالا و پایین کنید… خودم الآن میرم صداش میکنم.. لبخند رضایت بخشی رو لبای طاهره نشست و به دنبالش باراد راهی پله ها شد… به پاگرد که رسید با شنیدن صدای حرف زدن دو نفر ناخودآگاه قدم هاشو آروم تر کرد… می دونست این کار اصلاً در شانش نیست… برای خودشم عجیب بود… انگار دنبال فرصتی می گشت تا بیشتر از این دختر بفهمه… جلوتر که رفت صداها واضح تر شد… هانیه و دختر خاله اش با هم حرف میزدن و باراد هر چقدر
گوشاش و تیز کرد صدایی از شهرام به گوشش نخورد… شیدا: -قربان زاده خیلی عصبانی شد وقتی فهمید دیگه نمیای… همش میگفت خانوم پیراسته شما یه بچه داری ولی هنوز میای… خانوم ملکی به خاطر ازدواج کلاً قید کارش و زد؟ خدایی حقم داشت… تو حتی نیومدی تا تسویه حساب کنی… -نشد دیگه… اگه میومدم قربان زاده می خواست گیر بده که فعلاً بیا تا یکی و پیدا کنم و بذارم جات… باورت میشه هنوز بعد از دو ماه نتونسته کسی و پیدا کنه؟؟ -عجبا… یعنی پیدا کردن یه مهندس معمار تواین شهر که همه دنبال کارن انقدر سخته؟؟؟
دانلود رمان شرطبندی از جنیفر کروزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مینروا دابز می دونه که پایان خوش فقط توی داستان های پریان وجود داره، به خصوص با مردی که برای برنده شدن توی یه شرطبندی، ازش خواسته باهاش شام بخوره. حتی اگه اون مرد، کالوین موریسی خوشتیپ و موفق باشه. برای کال تعهد غیرممکنه، بهخصوص با زنی به بداخلاقی مین. حتی اگه کفش های عالی بپوشه و دلش رو به لرزه بندازه. وقتی در پایان قرارشون با هم خداحافظی می کنن، ارتباطشون رو با هم قطع می کنن و توافق می کنن که دیگه هیچوقت همدیگه رو نبینن. ولی سرنوشت نقشهی دیگهای براشون کشیده و…
خلاصه رمان شرطبندی
صبح روز بعد، کال مشغول تماشای بازی رقت انگیز یه بازیکن محوطه بیرونی چمن به اسم بنتلی بود که سعی داشت توپ رو پرت کنه و همون لحظه دو دست سرد از پشت چشم هاش رو گرفتن. بوی اسطوخودوس و دارچین مشامش رو پر کرد و لذت تمام وجودش رو گرفت. آهی کشید و گفت: «این شیطونیا بهت نمیاد مینی» و برگشت و سینتی رو دید که با قیافه ای وارفته، دست هاش رو عقب می برد. «سین؟» سینتی گفت: «سلام.» کال قدمی عقب رفت و گفت: «ببخشید، بوی عطرت شبیه بوی عطر یکی از دوستهامه.
البته اون عطر نمیزنه بوی خودشه.» بعد با خودش گفت: واسه تماشای این بازی مسخره هم نمی آد. و از خودش بابت این اشتباه احمقانه اش عصبانی شد. »؟ سینتی با قیافه ای که انگار آماده ی حمله بود،گفت: «عطر؟» کال قدم دیگهای عقب رفت و گفت: «خب، حالت چطوره» یه توپ قل خورد و تا کنار پاهاش اومد. خم شد تا توپ رو برداره. «بهتره از زمین بری بیرون این بچه ها غیرقابل کنترل اند.» سینتی آب دهنش رو قورت داد و گفت: «درسته. فقط می خواستم بهت سلام بدم.»
کال گفت: «سلام.» چشمش به صندلی تماشاچی ها افتاد و هری رو دید که داشت از سکوی تماشاچی ها بالا می رفت. گفت: «داره کدوم گوری… » و همون لحظه چشمش به مین افتاد که بالای سکو نشسته بود. موهای فرفری اش کوتاه شده بودن و زیر نور خورشید می درخشیدن. یه بلوز گشاد و نازک سفید پوشیده بود و با دیدن هری صورتش درخشید. مثل یه فرشته شده بود و دیدنش باعث شد برای یه لحظه نفس کال بند بیاد. با صدای بلندی گفت: «موهاش رو کوتاه کرده.» و سینتی گفت: «چی؟» و رد نگاه کال رو دنبال کرد…
دانلود رمان تسخیرگر قلب من از ترنم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگیِ پر رمز و راز دختری به اسم آسرین! عشقی که با نفرت شروع میشود… پسری که برای پس گرفتن مال و اموالی که حقشه با نقشه وارده زندگی آسرین میشه و بعد…
خلاصه رمان تسخیرگر قلب من
نگاهی به کل خونه کردم خدایی خونمون با این که کوچیکه ولی الان قشنگ شده؛ البته باید قشنگ بشه تولد تنها کسم، داداشم بود. سرم رو بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، ساعت ده بود داداش تا نیمساعت دیگه میاد خونه خب الان تزئین خونهرو انجام دادم، لباسهامرو پوشیدم! دیگه کاری ندارم که انجام بدم! پس گوشیم رو برداشتم وبه سمت مبل رفتم و روش نشستم. اینستارو باز کردم و پست و استوری هارو دیدم… دیگه داشتم نگران میشدم، ساعت یازده بود پس چرا آرمان(داداشم)نمیاد؟!
همینجور که داشتم فکر میکردم صدای در اومد. یکم تعجب کردم اخه آرمان خودش کلید داشت! الهی قربونش بشم من حتما یکم دیر کرده داره در میزنه که من یک وقت نترسم! وقتم رو بیشتر از این تلف نکردم، و به سمت در ورودی رفتم. در رو باز کردم کردم ولی جای داداش آقای فرهمندرو دیدم! چند ثانیه توی فکر بودم که یک دفعه به خودم اومد و روبه اقای فرهمند گفتم:- اِ سلام آقای فرهمند بفرمایید داخل. که عمو و یا همون اقای فرهمند گفت: – ممنون دخترم. احساس کردم کمی ناراحته ولی چیزی نگفتم…
وقتی اومد داخل صورتش بیشتر ناراحت و آشفته شد! تاحالا آقای فرهمندرو اینجوری ندیده بودم. وقتی اقای فرهمند روی مبل نشست لبخندی زدم و گفتم: – آقای فرهمند من برم براتون چای بیارم. اقای فرهمند گفت: – ممنون دخترم بیا بشین… که گفتم:- نه آقای فرهمند الان براتون چای میارم زیاد طول نمیکشه اخه برای تولد داداش چای دم کردم… باز عمو ناراحتتر شد و من دلیل این ناراحتیرو نمیفهمیدم! به سمت آشپزخونه رفتم کتریرو برداشتم و توش آب ریختم گازرو روشن کردم و کتریرو روش گذاشتم چای هم که داشتم…
دانلود رمان سیگار سناتور از بهار سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من فرهاد صوفی بعداز دوسال و بردن بزرگترین مسابقه رالی ترکیه، به خونه برگشتم. هنوز لباسهای مسابقمو درنیاورده بودم که گفتن باید رخت دامادی به تن کنی!! تا از بی آبرو شدن عروسی که قرار بود عروس برادرش بشه جلوگیری کنم!! چون فرزین درست قبل از خواندن خطبه به طرز مشکوکی ناپدید میشه و دختر حاج فتاح رو سرسفره بی_داماد می گذاره و اگر حاج فتاحی که یک روستا به سرش قسم می خورند بفهمد حمام خون راه می افته!!
خلاصه رمان سیگار سناتور
– فک نمی کنم منو کشونده باشین تو این اتاق که از باورام نسبت به خیانتای جامعه بپرسین! نزدیکم آمد، توی چشمانم زل زد. – دختر عاقلی هستی…ولی داری یه خرده تند میری. نفسم را آزاد و رویم را برگرداندم. – من فقط از جَنم و شجاعتت خوشم اومد…همین! نیشخندی چاشنی حرفش کرد. – که البته می تونه اونم ساختگی و ظاهری باشه. نه؟! انگشتهایم را در هم قلاب کردم. بهتر بود، خونسردی ام را حفظ کنم. مهلت فکر کردن نداد و اینبار، ولوم صدایش را بالاتر برد و تقریباً داد زد.
– قسم می خوری قبل از ازدواجت با هیچ مرد غریبه ای نبودی؟ بهم برخورد. به او چه ربطی داشت که آن وقت شب در حال سین جین کردنم بود، که قبلاً با کسی زدوبند داشته ام یانه!! به سمت درِ اتاق قدم برداشتم، اما عصبی و تندخو شدم. لحنم شاکی و عاصی شده بود و از لابه لای دندانهایم زبان بیرون کشیدم. – لازم نمی بینم اینجا و الآن از مسائل شخصی ام واسه شما رونمایی کنم! پوزخند پررنگی، رنگ چهره اش را عوض کرد. انگشتش را گوشه لبش گرفت و لب پایینش را کمی کج کرد.
– اشکالی نداره…جواب سوالامو نده؛ ولی بدون من قصدم فقط کمک کردنته…نیتم خیره. ” نمی فهمم…دارم گیج میشم! این مردک غریبه چه کمکی می تونه به من داشته باشه؟!” هاج و واج نگاهم را از سمتش قطع نکردم. -واضحتر حرف بزنین لطفاً! به سمتم آمد، تلخ خندید. روبه قامتم ایستاد. چشمانم را با نگاه خیره اش، زیرو رو کرد. – خیلی خب یه خرده شو میگم. دست و دلم لرزید. تمام تنم دچار رعشه شد، چشمانم…دستم…پایم... فک و دهانم! که با دست محکم گرفتمش…
دانلود رمان حکم شکار از حدیثه آزادگان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیسو دختری از پایه فقر جامعه است. او برای گذراندن زندگی و خرج خود و خواهرانش به ناچار دست به دزدی زده! در این حین از سرگرد “نیاوش شمس” دزدی کرده و گرفتار می شود؛ سرگرد “نیاوش شمس” مَردی جدی،خشن،خودخواه است که در مقابل بخشیدن ِ گیسو از او کمک می خواهد! البتـــه کینه ای قدیمی هم وجود دارد که نیاوش را وسوسه به نگاه داشتن گیسو در کنار خود می کند و فکر انتقام را در سَرش می پروراند!
خلاصه رمان حکم شکار
جلوی در که پیاده میشود، خداحافظی نرمی زیرلب زمزمه و گرشاسب فقط نگاهش میکند. چه کسی تلفن زد و باعث شد گرشاسب از آن حال و هوای سرزنده و شیطانش خارج و به این حال ِ عصبی و ناراحتش تبدیل شود؟ از ماشین پیاده م شود و با قدم هایی بلند خود را به در خانه میرساند. کلید میاندازد و همین که در را باز میکند، با دیدن ِ صحنۀ مقابل ماتش میبرد. سریع برمیگردد و به گرشاسب اشاره میکند تا پیاده شود و به سمتش بیاید.
گرشاسب پشت سر نیلا میایستد و جفتشان محو تماشای خواهر و برادرشان میشوند. نیاوش و گیسو شال و کلاه پوشیده، در حال برف بازی هستند؛ البته فقط گیسو بازی میکند و نیاوش فقط تماشایش میکند… گیسو درحالی که نمیتواند نیش ِ باز خود را کنترل کند، روی زمین خم میشود. درحالی که مشغول ِ درست کردن گلولهای بزرگ است، میگوید: -حالا که تو عینهو ماست وایستادی من و نگاه میکنی، منم میدونم چیکار کنم.
و دستش را عقب میبرد و نیاوشی که دست در جیب کاپشنش فرو کرده و چندین قدم فاصله دارد را نشانه میگیرد. نیاوش سریع سر به معنای منفی تکان میدهد و تذکر میدهد: –گیسو! این کار و نمیکنی. -میکنم. و گلوله را در صورت ِ نیاوش میکوبد. نیاوش که اصلا انتظار ِ چنین حرکتی را ندارد، شوکه دستی به صورت خیسش میکشد و سپس به همان دستش زل میزند. گیسو قهقههای سر میدهد و از ذوق ِ زیاد، بالا و پایین می پرد. -وای این اولین برف بازیمونه.
دانلود رمان عشق ملا از شادی قربانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگین با روحی رابطه دارد که او را باردار می کند اقدام نگین برای سقط جنینش باعث می شود که…
خلاصه رمان عشق ملا
چشم که باز کردم توی اتاقم بودم، همه بدنم کوفته بود… خواستم بشینم که ناله ام از درد بلند شد… به زور خودم رو به سمت سرویس کشیدم… نگاهی به آینه انداختم صورتم چیزیش نشده بود اما بدنم خیلی درد می کرد… لباسم رو بیرون آوردم که دیدم روی بدنم جای چنگه…. بدنم تیکه تیکه کبود و خونمرده بود… بغض کرده زیر دوش رفتم بلکه آب گرم درد بدنم رو آروم تر کنه… چرا ملا نمیاد؟ من تنهایی باید چیکار می کردم… به سختی خودم رو شستم و بیرون رفتم… با حوله روی تخت نشستم.. فکر می کردم تو همون انباری کزایی می میرم. کمدم رو
باز کردم و لباسام رو برداشتم که در باز شد و رسول وارد اتاق شد… هنگ کرده بهش خیره موندم… نگاه عصبیش از چشمام روی بدنم چرخید. حوله ام باز شده بود که سریع پوشوندم که پوزخند بلندی زد و تلخ گفت: واسه دیگران نمایش میدی از شوهرت می پوشونی؟ چقدر تو باحیایی خانم… باغصه نگاهش کردم که بدتر غرید: پدرتو در میارم نگین، فکر نکن می گذرم ازت از این به بعد زندگیت جهنمه… از اتاق بیرون رفت و در رو بست که اشکام راه خودشونو پیدا کردن… سرم رو بین دستام گرفتم و هق هق ام اوج گرفت… هیچوقت انقدر احساس
درموندگی و بیچارگی نداشتم… کاش بازم جرات خلاص کردن خودم رو داشتم… لباسام رو پوشیدم و صورتم رو شستم که صدای احوال پرسی شنیدم… گوش تیز کردم که صدای زن عمو رو شنیدم… آرایش ملایمی کردم و بغضم رو قورت دادم می دونستم واسه فوضولی اومده بودن، دلم نمی خواست سوژه بدم دستش… از اتاق بیرون زدم که همه به سمتم چرخیدن با دیدن ظاهرم مامان پلکاش رو با ارامش روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید.. جلو رفتم و باهاشون احوال پرسی کردم… نگاه زن عمو و مهران موشکافانه بود… بی توجه به سمت رسول رفتم و کنارش نشستم…
دانلود رمان شفق از غزل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم شفق پرستار یه بیمارستانه، اونجا با کامران یه پزشک جذاب و ثروتمند اشنا میشه، کامران از شفق خوشش میاد اما شفق نه تنها نسبت به کامران بلکه به همه مردا بی تفاوته و این سرسختیش باعث میشه کامران که خیلی درمورد ازدواج با شفق مصمم بوده، دست به کاری بزنه که شفق به اجبار باهاش ازدواج کنه و….
خلاصه رمان شفق
اصلا حال و حوصله ی عروسی رفتن رو ندارم ولی میدونم مریم ول کنم نیست از طرفی میدونم اگر نرم یگانه ناراحت میشه…ولی فکر اینکه ممکنه اونجا با کامران روبرو شم مرددم میکنه هر چند میدونم این اتفاق دیر یا زود رخ میده بنابراین وقتی مریم میاد دنبالم که بریم خرید بهانه نمیارم… خیلی وقته خرید نرفتم…. اینقدر این اواخر گرفتار کامران بودم که همه چیزو از یاد برده بودم نصف روز با مریم خیابون ها رو گز می کنیم ولی چیزی که مد نظرمه پیدا نمی کنم مریم دیگه صداش در میاد و روی یه نیمکت در انتهای پارکی می شینه. _شفق… من از اینجا
تکون نمی خورم دیگه… اصلا خودت برو هر چی میخوای بخر بعد بیا دنبال من… _باشه مریم خانم… حالا که اینطوره من اصلا نیاز به لباس ندارم چون عروسی نمیام… مریم براق میشه: شما بیجا میفرمایید. بعد به من که تازه کنارش نشستم رو میکنه: پاشو… پاشو… تنبل خانم… پاشو ببینم… می خندم و ناگهان نگاهم اونور خیابون به مغازه ای کوچک میخوره. مریم فکر کنم چیزی که دنبالشم پیدا کردم. دستشو میگیرم و سریع میریم اونور… از پشت شیشه چشم به لباس شب مشکی که با ظرافت سنگ دوزی شده میدوزم مریم هم با لذت فراوانی خیره اش شده:
وای شفق… چقدر قشنگه. این… بیا بریم و… لباس رو از فروشنده میگیریم و من در اطاق پرو امتحانش میکنم لباس ماکسی آستین حلقه ای ساده ای هست که در قسمت جلوش به طور نامحسوس و زیبایی سنگ دوزی شده. وقتی میپوشمش و جلو آینه چرخ میخورم نفسم بند میاد. مریم در رو باز میکنه: وای… شفق… بخدا انگار مختص تو دوختنش… وای… خدا.. شفق باور کن اگر مرد بودم خودم می گرفتمت نمیذاشتم دست کسی دیگه بهت برسه. بلند میخندم: دختره هیز چشماتو درویش کن. دوباره میچرخم و به این فکر میکنم که اگر کامران منو تو این لباس ببینه…
دانلود رمان استاد خلافکار من (جلد سوم) از ترنم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی دختری که خودش رو شکل یه دانشجو جا میزنه و استاد خلافکارش نزدیک میشه غافل از اینکه امیر کیان جنون داره و…
خلاصه رمان استاد خلافکار من
لنز هام رو توی چشمم گذاشتم و جواب آرش و دادم لازم نیست واسه من بادیگارد بفرستی . اون آدم زرنگیه شش دنگ حواسشم جمعه من نمیخوام بویی ببره آرش. صدای خستش از توی اسپیکر گوشی پخش شد: پس با دل صاب مرده م چی کار کنم که تا تو بری و برگردی وایمیسته؟… نگاهی به چشمایی که به لطف لنز سیاه شده بود انداختم و گفتم من مواظب خودم هستم. خودتم خوب می دونی که یک تنه… زنگ موبایل دیگم بلند شد. خودش بود. خطاب به آرش گفتم دیگه قطع می کنم رسید. نذاشتم که حرفی بزنه و تماس و قطع کردم. کیان پیام داده بود که
برسه روی گوشیم تک میزنه پس الآن صد در صد رسیده. نفس عمیقی کشیدم و خودم و توی آینه برانداز کردم . همه ی اینا می گذره.. تهش به لاله میرسم و این مرد بی همه چیز مریض رو دستگیر میکنم. مطمئنم با دیدنم لبخندی زد و سری تکون داد. خدا می دونست چه عذابی می کشم تا به روش لبخند بزنم. کت با شلوار مجلسی پوشیده بود و اندک موهاش و پشتش با بسته بود. نزدیکش که شدم گفت: از همیشه زیباتر… لبخندی از روی شرم زدم و گفتم: _ممنون. در ماشین و برام باز کرد و گفت: بفرمایید پرنسس. سوار شدم. در و که بست تا
ماشین و دور بزنه و سوار شه چند بار نفس عمیق کشیدم که بوی عطر لعنتیش وارد مشامم شد. سوار شد و ماشین و روشن کرد. با همون لحن اغوا کننده ش گفت: مرسی که دعوت شامم و قبول کردی. از صبح برای این لحظه هیجان زده بودم… نتونستم جلوی نیش زبونم و بگیرم و گفتم: شما همه ی دانشجو هاتون و شام دعوت میکنید استاد؟ طوری جدی جواب داد که اگه نمیشناختمش فکر می کردم راست میگه. _چشمای خودتو با بقیه ی دانشجو ها مقایسه نکن اگه امشب شام دعوتت کردم فکر نکن هر شب یک نفر کنارم نشسته نه…
دانلود رمان حس گمشده از بنفشه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان برگرفته از واقعیت هست و راوی داستان، آرش، پسری که از بچگی عاشق دختر خاله اش بوده اما این آوازه و شهرت عشق اونا در بزرگسالی راه متفاوتی پیش میگیره. آرش بخاطر یکسری اتفاقات خودشو غرق کار میکنه و تمام احساس و عشقشو از دست میده. اما دوباره با یه اتفاق غیر منتظره همه زندگیش زیر و رو میشه و…
خلاصه رمان حس گمشده
ساعت یازده و نیم شب بود از خاطر بعید بود تا این وقت شب صحبت کنه دوباره زنگ زدم انقدر زنگ زدم تا جواب داد کلافه گفت – چرا اینقدر زنگ میزنی – با کی داری حرف میزنی این وقت شب – باید بهت جواب بدم – منظور چیه – آرش چرا من باید به تو جواب بدم با کی دارم حرف میزنم ؟ – خودت چی فکر می کنی من کیم تو زندگیت خاطر خیلی آروم و ریلکس گفت – تو پسر خالم ای همین برای چند لحظه زبونم بند اومد حرفش را تکرار کردم وگفتم:- من پسر خاله ام فقط همین؟ خاطره آره ای گفت و قطع کرد. واقعا جا خورده بودم دیگه شکم به یقین تبدیل شده بود یه اتفاق افتاده.
روز بعد وقتی رفتم دنباله خاطره خالم گفت خاطره رفته. ما دیوار به دیوار هم بودیم انتظار نداشتم منو بزاره و بره. خودمو رسوندم شرکت و وارد شدم از خانم منشی پرسیدم – خاطره آمده؟ اونم با حالتی که انگار تو شوک بود گفت – بله با مهندس رضایی اومد. نتونستم تعجب ام رو مخفی کنم ناخودآگاه گفتم – با مهندس رضایی اومد.فقط تو دلم دعا کردم پایین شرکت همدیگر دیده بشم واقعا تحمل نداشتم که خاطر بهم بگه مهندس رضایی رفته دنبالش و با هم اومدن شرکت. اتفاقات تو سرم مرور می شد، روز اول که طولانی با هم بودند روزای بعد… اون جلسه با هم… این آموزش نرم افزار و این
رفتن بدون من… حتی پنجشنبه و جمعه ای که خاطره برعکس همیشه بدون من گذروند. رفتم اتاق خاطره و دیدم با هم نشستن هر دو پشت سیستم و این بار دست مهندس رضایی روی شونه خاطره بود انگار هر دو متوجه نگاه من شدند برگشتن سمت من. خاطره این بار به من اخم کرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و عصبانی گفتم: خاطره یه لحظه بیا. مهندس رضایی اما دستش روی شونه خاطره فشار داده بود و نذاشت بلند شه رو به من گفت: خانم احمدی الان کار دارن بعدا با هم صحبت کنین. برام دیگه مهم نبودن رئیس من یا هر چیز دیگه رفتم داخل وگفتم من باید با ایشون صحبت کنم میشه تنهام بزارین…
دانلود رمان فصل وصال از آزاده میرزایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شیرین دختر زیبا و معصومیست که دل در گرو معشوقهی عمهاش دارد؛کیان سالاری مردی متعصب و جذاب که شیرین را عقد میکند تا انتقام نخواستن شهرزاد را بگیرد اما از عاشقانههای شیرین و قلب معصومش بیخبر است تا اینکه…
خلاصه رمان فصل وصال
حالش اصلا خوب نبود.این چه سوالی بود من پرسیدم؛چه کسی بعد از تحقیر اینچنینی حالش روبهراه میشد که او باشد! سرش را به نشانهی نه تکان داد و هیچ نمیگفت. و وقتی این مرد سکوت میکرد من بینهایت میترسیدم! دکمهی بالایی پیراهنش را باز کرد تا از آن حس خفگی و غرور لهشدهاش نجات یابد.حالش خرابترین حال دنیا بود و تپش های قلب من روی دوهزار رفتهبود. گویی تمام غم های دنیا را در جانم ریختند وقتی او را تا این حد پریشان میدیدم.
من میدانستم کوچک کردن و پا روی غرور یک مرد گذاشتن چهقدر می توانست به یک مرد لطمه بزند و روح و روانش را بهم بریزد. به سختی جلوی ریزش اشکهایم را گرفته بودم.سنگینی نگاهش را حس کردم.شرمم آمدهبود در عسلیهایش نگاه کنم.لب گزیدم و پرشرم گفتم: -تو رو خدا ببخشید من بهخاطر رفتار مامان شرمندهام! دستی در موهایش فرو کرد و پوف کلافهای کشید.نگاه ناراحت و عصبیاش را به زمین دوخت و بدون اینکه حتی نگاهم کند خسدار گفت: -دشمنت شرمنده موفرفری!
مادرزن و داماد که این حرفها رو باهم ندارن! جملهاش در عین شیرین بودن میتوانست تلخترین هم باشد؛شیرین از باب اینکه او خودش را داماد مادرم میدانست و تلخ!چون مادرم از این بدتر نمیتوانست کوچیکش کنه و دلخوری در پستوی جملههایش عیان بود! هولزده گفتم: -راست میگی؟ راست نمیگفت! نفسش را رها کرد. نزدیکتر شد و کنارم ایستاد نفس در سینهام حبس گشت. سنگینی تنش را به دستان قائم شدهاش روی کانتر داد.نفس عمیقی کشید و لب زد: -یه لیوان آب میدی…