دانلود رمان از کنار هم می گذریم از سپیده تقی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مها دختری که توی خانوادهای آبرومند و متدین بزرگ شده، بخاطر یک لغزش و عشقی ناپخته، مجبور به ازدواج با سامین میشه… مردی که سابقا عاشقش بوده ولی با اتفاقی که زندگی هر دوشونو زیر و رو کرد، کینه و نفرتی وسط قلبش میشینه و شروع این زندگیِ مشترکِ اجباری، ابتدای یک عاشقانهی نه چندان آرومه…
خلاصه رمان از کنار هم می گذریم
آخرش سهم من از تو و همه مردانگیات، همان آغوشِ نیم بندِ اجباریِ توی قاب عکس است و عطرِ تلخِ روی آن پیراهن چهارخانه که بی اجازه از بین لباس های رنگ وارنگِ توی کمدت برمی دارم… همانی که همیشه دلم می خواست بپوشی اما تو هیچوقت نپرسیدی تا بخواهم! آخرش روزی می آید که بالاخره تصمیم می گیرم، دیگر پا توی اتاقمان نگذارم! همان اتاقی که هر شب نفس کشیدن در هوایش، شکنجه ی تو بود… آخرش بالاخره جرات می کنم قواعد این بازی را عوض کنم…
شاید نتوانم به اندازه ی تو سنگ شوم…خُرد کنم… اسباب اثاثی هی خانه را بشکنم و با فریادم دیوارها را بلرزانم و بگریانمت ولی، قول می دهم به روش خودم بد شوم. حتی بدتر از تو! می بینم روزی را که من از عشقت دیوانه خواهم شد… از حسرت تمام عاشقانه هایی که تو دریغش کردی… نفس بریده از هق هق و بغضی که هر لحظه بیرحمتر می شود، بی خبر از شهر تو خواهم رفت و ان روز همان روزیست که بیایی و ببینی خبری از آن زن سرسخت و گریان نیست!
دانلود رمان موهاش مشکیه از sepidar-77 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رویایی که رو آوار زندگی دیگران ساخته بشه به هیچ جایی نمی رسه هیچ جا! چون زمین گرده سارا. زمین گرد بود، سیب هم می چرخید، رویاهاهم روی آواری فروریخته ساخته شده بود…
خلاصه رمان موهاش مشکیه
دسته ی کیفش را محکم در دست می گیرد و از ماشین پیاده می شود. حداقل چیزی که امشب مشخص شد این بود که فقط اشتباه نکرده. حق با او بود و عرفان پشت تمام انکارهایش هنوز هاله را دوست داشت! عرفان کلافه و عصبی شماره ی هاله را می گیرد و پشت بوق های ممتد منتظر می ماند. جوابی نمی گیرد و شماره خانه را می گیرد. عصبی تر از همیشه فکر می کند الان کجاست؟ نکند منصرف شده و رفته باشد؟ نکند آیلین را هم با خودش برده باشد؟
زیر لب به خودش ناسزا می گوید که زنش مدت ها نقشه فرار می کشیده و خودش ذره ای شک نکرده. لعنت می فرستد به سارا که این قضیه را از او پنهان کرده بود. او می خواست به چه برسد این وسط؟ گفت از اول خبر داشته. نکند همه ی این ها فیلم بوده؟ نکند حتی سارا هم با دوز و کلک نزدیکش شده باشد؟ کلافه طول پیاده رو راه می رود و شماره ی هاله را می گیرد. نه سارا نمی توانست اینطوری باشد. دارد زیاده روی می کند.
سارا فقط نباید این قضیه را از او پنهان می کرد. اصلا چرا چنین کاری کرده بود؟ مگر به او قول نداده بود؟ مگر مطمئنش نکرده بود؟ پس چرا در فرار هاله کمکش کرده بود؟ شاید برایش کافی نبوده… شاید حضور هاله اذیتش کرده و… با صدای پیامک گوشی سریع پیامک تازه رسیده را باز می کند تا بفهمن هاله کجاست اما با دیدن نام سارا کمی ناامید می شود. پیامش را باز می کند و با خواندنش باری دیگر با خود تکرار می کند که زیاده روی کرده…
دانلود رمان ساقی من باش از دوشیزه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کلید انداختم و در و باز کردم.. زیر چشمی نگاهی به سالن خالی انداختم.. انتظار داشتم مثل همیشه ببینمش که با شنیدن صدای کلید… جلوی در وایستاده و در حالی که سرش پایینه خوش آمد بگه… ولی نبود… با خودم گفتم حتما خوابش برده… دلم و خوش کردم که با دوتا سیلی جانانه از اونایی که رد چهاتا انگشت بلافاصله روش حک میشه از خواب بیدارش کنم… برای همین بلند صداش نکردم و آروم رفتم سمت اتاق خواب…
خلاصه رمان ساقی من باش
تماس قطع شده بود و من هاج و واج مات فضای رو به روم بودم… نیما حالش بده؟؟؟ محاله… نیمای من قویه… کسی نمیتونه بلایی سرش بیاره… اینامیخوان رابطه مارو خراب کنن… ولی آخه بهم خوردن رابطه ما چه سودی براشون داره… یاد اسمی که گفت افتادم… ارباب پاشا… اسمش و شنیده بودم… حتی یه بارم تو یه مهمونی دیده بودمش… ارباب بود ولی نه به جذابیت و اقتدار نیما… همیشه به اعتبار نیما حسادت می کرد… چون انقدر با برده هاش بد رفتار می کرد که همه به یه ماه نکشیده از پیشش می رفتن…
اعتبارش بین دور و بریاش زیر سوال رفته بود. در حالی که همه نیما رو قبول داشتن… و حالا هم بالاخره زهرش و ریخت… بادستای لرزونم شماره نیمارو گرفتم… خدایا جواب بده… خدایا جواب بده… چشمامو بسته بودم و زیر لب دعا می کردم ولی هر بوق آزاد مثل ناقوس مرگ تو گوشم پخش میشد… تماس قطع شد و کاش همون موقع ضربان قلب منم قطع میشد… نیما هیچوقت تماس منو بی جواب نمی ذاشت… حتی وقتی سرش شلوغ بود برمی داشت و می گفت بعداً زنگ میزنم… گوشیم تو دستم لرزید…
اس ام اس بود… با فکر اینکه شاید نیما باشه سریع بازش کردم ولی همون مرده بود که یه آدرس برام فرستاده بود و زیرشم نوشته بود عجله کن… تردیدو کنار گذاشتم… دوییدم سمت اتاقم تا حاضر شم… چه اهمیتی داشت که نیما تاکید می کرد هیچوقت بی اجازه از خونه بیرون نرم و به طور قطع تنبیه سختی در انتظارم بود… من نگران نیما بودم و اون لحظه چیزی به جز دیدنش آرومم نمی کرد… حتی ! اگه احتمال این اتفاق یک درصدم باشه بازم ارزش داشت که بهش بها بدم… یه آژانس گرفتم و آدرسی که…
دانلود رمان وقت کشی از لیندا هاوارد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در سال ۱۹۸۹ در منطقه پکسویل کنتاکی، کپسول زمانی دفن میشود تا در قرن بعدی باز شود و یادآور ۱۰۰ سال گذشته باشد. اما در همان شب خودکشی مشکوکی رخ میدهد و تا بیست سال آینده بدون علت میماند. در روزنامه گفته شده در کپسول زمان ۱۳ آیتم قرار میگیرد اما ناکس دیویس سربازرس منطقه فقط قرارگیری دروازه مورد را در کپسول دیده. آیا بین شی سیزدهم و قتلهای آینده منطقه ارتباطی وجود دارد؟ آیا نیکیتا استور مامور افبیآی که با ناکس در این پرونده همکاری میکند انگیزه پنهانی از ظاهر شدن ناگهانی خود در آنجا دارد؟
خلاصه رمان وقت کشی
دادگاه منطقه پِک ۱ ، کنتاکی ۲ ۱ ژانویه ۱۹۸۵ جمعیت کوچکی، حدود پنجاه نفر، برای تماشای دفن کردن کپسول زمان در کنار میله پرچم رو به روی دادگاه منطقه حضور داشتند. اولین روز سال جدید سرد و بادی بود، و آسمان خاکستری همچنان روی آنها دانه های کوچک برف میبارید. نیمی از جمعیت از افرادی تشکیل شده بود که از طریق اداره، جاه طلبی، یا اجبار باید آنجا می بودند: شهردار و اعضای شورا، قاضی موقت، چهار وکیل، صاحب منصب های منطقه، تعدادی از تجار محلی، کلانتر،
رئیس پلیس، مدیر دبیرستان، و مربی فوتبال.
تعدادی زن نیز حضور داشتند: خانم ادی پروکتر ۳ ، ناظر مدارس، و همسران سیاستمداران و وکلا. خبرنگاری از یک روزنامه محلی نیز آنجا بود، هم یادداشت می کرد و هم عکس می گرفت زیرا روزنامه کوچک بود و نمی توانست از عهده هزینه استخدام یک عکاس حرفه ای بربیاید. کلوین دیویس ۱ ، صاحب فروشگاه سخت افزار، با پسر پانزده ساله خود آنجا ایستاده بود. آنها به این دلیل آنجا بودند که دادگاه مستقیماً در آن طرف خیابان روبه روی محل زندگی او و پسرش یعنی بالای فروشگاه سخت افزار قرار داشت.
مسابقات فوتبال بول گیمز ۲ سال نو هنوز شروع نشده بود و هیچ کار دیگری برای انجام دادن نداشتند. پسر بلند و لاغر که ناکس نام داشت، شانه های خود را در برابر باد خم کرده و چهره های همه افراد حاضر را نگاه می کرد. او به طرز عجیبی به بقیه زل میزد و گاهی اوقات به بزرگسالان اطرافش احساس ناخوشایندی را قالب می کرد، اما خود را در هیچ دردسری نینداخته بود، بعد از مدرسه به کلوین در فروشگاه کمک می کرد، نمرات خود را بالا نگه داشته و به طور کلی مورد علاقه هم سالانش بود…
دانلود رمان قیزیل تئل از دوشیزه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قیزیل تئل داستان دختریه که به خاطر یه سوء تفاهم و گناهی که برادرش مرتکب شده اسیر زندگی دو برادری میشه که یکیشون برای کشتنش نقشه کشیده… به خواست خودش وارد این منجلاب نشد ولی همین منجلاب مسیر زندگیش و تغییر میده…
خلاصه رمان قیزیل تئل
تن پر دردشو از رو تخت بلند کرد و نگاه هراسونشو دوخت به گوشه و کنار اتاقی که هیچ شناختی ازش نداشت… اینجا دیگه کجا بود؟؟؟ یه زندون دیگه؟؟؟ سعی کرد یادش بیاد چی شد که سر از اینجا درآورد.. ولی آخرین تصویری که تو ذهنش بود مربوط به مردی بود که چیزی از چهره اش ندید… ولی التماسش کرد که از اونجا ببرتش و حتی نفهمید که التماسش چقدر کارساز بود… یعنی اینجا خونه اونه؟؟ شایدم یکی از اتاقای خونه همون تایماز باشه… شاید دل اون مرد نسوخته و الان… با این فکر سریع از جاش بلند شد و رفت سمت در… وقتی دید قفله دنیا
رو سرش خراب شد… پس هنوز خونه تایمازه… پس اون مرد کمکش نکرد… پس باید منتظر بشینه تا چند ساعت یا چند دقیقه دیگه سرش از تنش جدا شه… همونجا پشت در سر خورد رو زمین و زد زیر گریه…چی شد که سرنوشتش یهو از این رو به اون رو شد؟؟؟ تا سه روز پیش داشت غصه اومدن خواستگاری که جای پدرش بود و میخورد و الان باید منتظر میموند تا کسی که حتی نمی دونست کیه و از چی کینه داره بیاد سراغش و حکم قتلش و امضا کنه… حتی اگه دست اون آدم به خونشم آلوده نمیشد… شاید بهتر بود خودش خودش و می کشت…
چون دیگه جایی تو اون خونه و محلی که همه فکر می کردن بخاطر خواستگارش فرار کرده نداشت… با صدای چرخش کلید توی قفل هینی کشید و سریع از جاش بلند شد و رو به روی در با حفظ فاصله وایستاد… می دونست راه فراری نداره… ولی هنوز از خدای خودش ناامید نشده بود… در باز شد و مردی غریبه اومد تو… هیچ آشنایی و شناخت ذهنی ازش نداشت… چهره اش به تایماز شباهت داشت ولی همینکه دید اون بی رحم بی همه چیز نیست بی اختیار نفس حبس شده اش و بیرون داد… یه حسی میگفت این همون غریبه ایه که تو حیاط زیر بارون دیدش…
دانلود رمان جان شهرزاد از رز آبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهرزاد دختری ساده و خجالتی، که از بین این همه مرد نشسته توی قلب رئیس سیوپنج سالهش! مردی که جز لوندی هیچ چیز دیگهی زنها براش مهم نیست و این وسط شهرزاد مظلوم غصه ما عجیب روی هورومون های این مرد تاثیر می ذاره وهمین باعث میشه…
خلاصه رمان جان شهرزاد
جانیار به چهره ی رنگ پریده و نگرانش نگاه می کنم و میگم: – این بازداشت موقته بابا… خیلی زود میای بیرون! – هنوز توی کماس؟ کلافه سرمو تکون میدم… دستی به ریشای سفیدش می کشه و میگه – اصلا نفهمیدم چیشد اینجوری شد… نه اون نرمال بود نه من! – خوب میشه! – جانیار؟ اگه نشه چی؟ اگه خدایی نکرده… عصبی میگم: – بابا نفوذ بد نزن این قدر! – به ولله که فکر خودم نیست… زندون و اعدامش هیچی… دخترش یتیم میشه… میدونم که فقط باباشو داره…
از عذاب وجدان اینکه زندگی و از یه ادم گرفتم می میرم!-هنوز هیچی معلوم نیست بریدی و دوختیا! نگام می کنه: – بازم دیشب و نخوابیدی؟ – شیفت بودم بیمارستان! – برو یکم خونه بخواب…برو بابا…خبری شد به من بگو! چشمی میگم و ازش خداحافطی میکنم…از کلانتری که بیرون میام سوار ماشین میشم… سمت بیمارستان حرکت میکنم و فکر میکنم با این اوصاف چه طوری باید بابا رو نجات بدم؟ حرف زدن با دربندی وکیلشم به جایی نرسید… قتل عمد به حساب اومده… تلفنم که زنگ می خوره میفهمه مامان پروانس…
جواب میدم: -جان دلم؟ – جانیار؟ بیمارستان نیستی؟ – رفتی اونجا چیکار کنی اخه؟ بغضش می شکنه: – اومدم این بنده خدایی که بابات زده رو ببینم… دخترشو ببینم… بعد نگن چه بیخیال بود زن یارو! – نمیگن… برو مامان… دخترش هنوز باباش نفس می کشه نمی خواد سر به تن من باشه … رفتی اونجا بهت بی احترامی کنه؟ جلوی بیمارستان ترمز می کنم و میگم: – من جلوی درم بیا برسونمت! – دخترش اومد…! – الو… مامان؟ الووووو! مشتم و روی فرمون می زنم و پیاده میشم…
دانلود رمان نیمه ی تاریک از مریم اباذری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاید نسترن هیچوقت فکرش رو هم نمی کرد که آتشِ عشق اول از همه دامنِ خودش رو بگیره و تار و پودِ زندگیش رو از هم باز کنه…
خلاصه رمان نیمه تاریک
دیگه ساعت طرفای یازده بود که شروع کردن به جمع و جور وسایل. بنیتا از خستگی سرش رو روی پای نسترن گذاشته بود و داشت خوابش می برد. نگاه حسرت آمیزش به دختر نسترن، خیلی معلوم شده بود، انقدری که دو سه دفعه ای حمید به روش آورده بود و گفته بود دیگه وقتشه خودتم بری دنبال تشکیل خونواده و این جور چیزا. فهمیده بود نسترن هم متوجه ی این نگاه ها هست و باعث کلافگیش شده، ولی نمی تونست جلوی این حسرت و نگاه هاش رو بگیره.
بعضی وقتا انقدر از دیدن دختر نسترن و خوش و بش های حمید باهاشون، اذیت می شد که دلش می خواست هر چه زودتر از اون جا فرار کنه و بره یه گوشه ای و فقط داد بزنه که خالی شه! نگاهش که به نسترن افتاد، متوجه شد اونم داره بهش نگاه می کنه. ترس و ناراحتی رو توی چشماش می دید. شاید هم می خواست با
چشماش بهش بگه از حضورش می ترسه و راضی نیست و ازش خواهش کنه زودتر از خونواده ش فاصله بگیره، شایدم داشت ازش می خواست یه بار دیگه در حقش لطف کنه و زندگی و آینده ش رو نجات بده!
هر چی که بود، براش اهمیتی نداشت. به چشماش خیره موند و فقط نگاهش کرد و با یه پوزخند عمیق سعی کرد بهش بفهمونه چقدر از دیدن پریشونیش خوشحاله و حالا حالاها باهاش کار داره… مثل هر روز، صبح زود از مهانپذیر زد بیرون و به سمت بنگاه حرکت کرد. هوا خیلی خوب بود و باد خیلی خنکی می وزید، ولی حالش مثل همیشه نبود. یه حس دوگانگیه عجیبی تمام وجودش رو فرا گرفته بود. شک داشت نقشه ای که تو سرش بود چقدر می تونه زندگیه نسترن رو تحت تاثیر قرار بده…
دانلود رمان گل سر شکسته از دخترعلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتگر هرمز، مرد جوان مرفهای است که با دردی عمیق در سینه به دنبال درمان میگردد و رویا دختری از طبقهی نسبتا آسیب دیدهی جامعه که با یک حادثهی کوچک در مسیر او قرار میگیرد. دو دنیای متفاوت. دو دنیا که حتی موازی هم نیستند، اما هرمز بدون توجه به تفاوت فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی به دنبال به دست آوردن رویا میباشد…
خلاصه رمان گل سرشکسته
شدت ریزش باران کم شده بود و عبور از دو کوچه باعث خیس شدن نمیشد. مادر چادرش را روى سر امیر کشید تا خیس نشود. – خوش گذشت؟ رویا با لبخندى که هنوز نقش لبهایش بود، خرسند گفت: – خیلى زیاد، حیف زود گذشت! مادر اخم ریزى کرد و گفت: – ۴ساعت کمه؟ رویا از روى چادر سر امیر ساکت را نوازش کرد و گفت: -خیلى کمه، تو چطورى امیر ارسلان من؟ امیر از زیر چادر سرک کشید و لبخندى شیرین به خواهرش زد. رویا از داخل کیف، شیرینى کشمشى تازه را بیرون آورد و به دست امیر داد.
امیر با ذوق شیرینى را گرفت و با گازهاى کوچک تمامش کرد. روبه روى در سفیدى که جاى جایش زدگى داشت ایستادند. مادر کلید را در قفل چرخاند و سه نفر از فضاى نسبتا سرد بیرون وارد راهروى کوچک و گرم شدند. کفش ها در جاکفشى پلاستیکى دو قفسه ای جاى گرفت. رویا کیفش را به امیر داد و به سرعت به سمت توالت زیر راه پله رفت. صداى پدر شنیده شد که می گفت: – ریحانه خانم اومدى؟ خانه ى ۶٠مترى داراى یک اتاق و سالنى کوچک بود. آشپزخانه کنار اتاق قرار داشت.
امیر کیف رویا را روى مبل سبز لجنى انداخت و به سرعت کنترل تلویزیون را از پدر گرفت. پدر خندید: – پدر سوخته بذار از راه برسى بعد برو سراغ کارتون. امیر کنار پدر روى قالی روشن دراز کشید و با شوق چشم به شبکه ى پویا دوخت. سرش را کمى از روى بالش کنار برد و دردانه را در آغوش کشید. مادر پرسید: _امین به آش سر زدى؟ پدر زیر چشمى مادر را نگریست و لبخندى خجولانه زد. مادر آهى کشید و وارد آشپزخانه شد. بوى آش فضا را پر کرده بود. از کنارهى قابلمه ى روى اجاق، کمى آب بیرون ریخته شده بود….
دانلود رمان دلواپسی از بهاره شیرازی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلواپسی داستان واقعی دختر بچه ایست که به سرپرستی پذیرفته می شود اما متاسفانه از طرف اهل خانواده مورد بی مهری و تجاوز قرارمی گیرد داستان دلواپسی حال و هوای جنگ تحمیلی دارد و زجرها و نگرانی های دختری رانشان می دهد که چگونه با مشکلات دست و پنجه نرم می کند و بزرگ می شود دراخر او با حمایت ناهید دختر خانواده و عشق رزمنده ای که به مرور زمان عاشق و حامیش می شود عاقبت خوشی پیدا می کند…
خلاصه رمان دلواپسی
رابعه در قابلمه را بلند کرد و بویی عمیق کشید و زیرش را خاموش کرد. خورشید در وسط آسمان خودنمایی می کرد. گرمای آن برف های سطحی حیاط را کمی آب کرده و از سرمای هوا کاسته بود. رابعه پله های حیاط را از ترس لیز خوردن با احتیاط یکی یکی بالا رفت تا اتاق هارا نظافت کند. او طبق معمول همیشه به سمت اتاق آقا رفت اما با شنیدن صدا ی باجی، پشت در میخکوب شد و گوش ایستاد. رابعه چیزی را که می شنید باور نداشت. باجی خودمانی و صمیمی گویی با دوستی نزدیک هم کلام است می گفت: و من خوبیه تو رو می خوام.
مگه تا حالا از من حرف بی ربط شنیدی؟ به خدا که این دختر بی کسو کاره، عقل درستو حسابی هم که نداره! به خدا تو هم ثواب می کنی. اگه واست پسر به دنیا بیاره زندگیت از این رو به اون رو میشه و ریشه می گیره. چهار صباح دیگه ناهید شوهر می کنه میره و واسه دودمان کس دیگه وارث میاره و به تو هم دخلی نداره. شمسی هم که دیگه امیدی بهش نیست… سپس کمی مکث کرد و ادامه داد: و حاج آقا درسته که من سن و سالی ازم گذشته و نمی تونم بچه بیارم، اما می تونم آرامشت رو فراهم کنم.
می دونم باجی جون. پاشو برو نهارو بیار بخورم برم بازار. صبح ها که نمی ذاری زود بیدار شم. رابعه با عجله به اتاقش دوید و در را پشت سرش قفل کرد. او هاج و واج بر خود می لرزید و درکی از شنیده هایش نداشت. او با شنیدن صدای بوق ماشین به حیاط دوید و با دیدن ناهید او را در آغوش گرفت و گفت: الهی قربونت برم چرا انقدر دیر برگشتی؟ ناهید متعجب از رفتار رابعه گفت: چی شده؟من که دیر نکردم! مثل همیشه برگشتم رابعه دست ناهید را کشیدو گفت: زود بیا بریم کارت دارم…
دانلود رمان طلایه از نگاه عدل پرور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختری است به اسم طلایه با اصلیت اهوازی که ساکن اصفهان است. روزی طلایه که از قضا خانواده ای متدین و مذهبی دارد به تولد دوستش دعوت شده و با کلی خواهش و التماس رضایت مادرش را مبنی بر رفتنش به جشن جلب می کند اما بعداز شرکت در جشن متوجه جو ناسالم آنجا شده و تصمیم به ترک مهمانی می گیرد که وقتی موضوع را با دوستش درمیان میگ ذارد فریبا مانع از رفتن او شده و او را تا نیمه شب نگه می دارد…
خلاصه رمان طلایه
عقربه های پت و پهن ساعت روی طاقچه انگار روی همان ساعت ۴ جا خوش کرده بودند.تازه از حمام فارغ شده و آن قدر زیر دوش اشک ریخته بودم که حسابی چشمهایم پف آلود شده بود،ولی این چشمهای کشیده ی یشمی رنگ هیچ مدلی قصد زشت شدن نداشت. خودم می دانستم صورت بی نقص و فوق العاده زیبایی دارم. این خصیصه را و بارها و بارها همه ی دوستانم و کلا هر کسی که می شناختم بهم گوشزد کرده بود. ولی متاسفانه این زیبایی در آن سن و سال کم با من کاری کرده بود که از وجود خودم بیزار شده بودم و هر لحظه آرزوی مرگ می کردم.
از جلوی آینه قدیمی اتاقم که در حاشیه اش خانم های خوش صورت و خندان زمان صفویه پیاله به دست نقش شده بودند و انگار یک جورایی بهم دهن کجی می کردند، کنار رفتم. انگار آن ها هم به خاطر این همه زیبایی که خالق هستی دست و دلبازانه تقدیمم کرده بود توی نی نی چشم هاشون کمی حسادت نشسته بود. مخصوصا از دیدن اندام خوش تراش و متوازنم که بی نهایت اغوا کننده و منحصر به فرد بود یه خورده از خودت تعریف کن….!!!! راستش هیکل های آنها را توی آن لباس های پرچین و شکن گل گشاد نمی توانستم تشخیص بدهم ولی حتم
کمی تپل بودند آخه اون زمان ها چاقی از لاغری خیلی پر طرفدار تر و شاید هم جاذبتر بوده اصلا شنیده بودم شاهزاده خانم ها چون هیچ فعالیتی نداشتند و همیشه یه نفر بادشون میزده سرحال و شاداب بودند نه تک ونی به خودشون می دادند و نه آفتاب و مهتاب به پوستشون می خورده و از اونجایی که بشر همیشه فکر میکنه هر چی مال پولدارهاست بهتره حتما تعریف خوش هیکلی هم اونی میشده که شاهزاده خانم ها بودن…. واقعا که در زمان های مختلف و کشورهای مختلف تعریف زیبایی و خوش هیکلی حالا چه برای مرد چه برای زن متفاوت بوده..!!!!