دانلود رمان ناژاهی از آذر اول با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کسی از من نپرسید که آیا حاضرم همبستر مردی باشم که نفرت و کینه جزئی از وجودش بود! کسی نگفت که از او می ترسی یا نه! کسی نپرسید که دوستش داری یا نه! طناب دار از گردن برادرم باز شد تا من عروس خونبس باشم !! …
خلاصه رمان ناژاهی
دسته دسته بستگان و اهالی زرآباد برای عرض تسلیت می آیند و شادی روح از دست رفته را با تلاوت قرآن از پروردگار دو عالم می خواهند. این وسط بی قراری نوزاد امان ملاله را بریده است. شیر دایه می خورد ولی باز مادرش را می خواهد انگار. – غم آخرتون باشه خان زاده. سرتون سلامت . سایه تون بالا سر دخترتون نگاه غم زده اش را بالا می کشد و سر تکان می دهد. – ممنون گل پری چشمان بی حس و حالش را از من می گیرد و به اتاقش می رود.
اهالی عمارت سوگوارند ولی خاتون آتش تازه ای به راه می اندازد. – نگفتم.. نگفتم این دختره قدمش شومه. دیدین.. دیدین راست گفتم. مُرده شور خودش و قدم نحسش رو ببرن گل نسا از آن طرف دختر فلانی را مثال می زند که به یُمن قدم نامبارکش پسر عزیز دردانه هووش تب کرد و مُرد. – عروس نعیمه رو یادته گل نسا. بنده خدا چجور پَر پَر شد و داغش موند سر دلِ مادرش. بس که قدم اون دختره چشم سفید نحس بود زهرا دنبال حرف خاتون را می گیرد.
– اینم افتاد تو دامن ما. ای بشکنه جفت قلم پات لب زیرینم را به دندان می گیرم و هر دو گوشم را به روی یاوه گویی های شان می بندم. دلم آشوب است و نمی دانم چه کار کنم که خاتون و ایل و تبارش دست از سرِ بی چاره ام بردارند. – این حرفا کدومه! قدم شوم و نحس دیگه چیه! هامین خان عزاداره و اون وقت شما نشستید دور هم و … خاتون غضب کرده و پرخاش گر وسط حرف ملاله می دود. – انگاری عروس دسته گل تو نبود که جلوی چشم همه مون پَر پَر زد! هر کی ندونه فکر می کنه هووت رو کردی زیر خاک، ملاله پوزخند بلندی می زند…
دانلود رمان عیان از آذر اول با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟بغضم را به سختی قورت می دهم. ب..ببخشید، مگه شوره؟هاتف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره
خلاصه رمان عیان
کاش زمان به عقب برمی به همان روزهای سادگی گشت….به همان روزهایی که من قناری هاتف بودم …..
من چه کرده بودم با مردی که جانش برای قناری در می رفت…. انگشت اشاره اش در هوا تکان می خورد، خط و نشان میکشد برای قناری که خیلی وقت است بال و پرش سوخته و نفسش از هوای قفس بند آمده. ببین منو دفه آخره که بهت هشدار میدم پ خوب گوشات و وا کن ببین چی میگم. نگاه به خون نشسته اش را میان چشمانم جا به جا می کند.
هر موقع تصمیم گرفتی مثه بچه آدم اصل ماجرا رو واسم تعریف کنی به ارواح خاک آقام از سگ کمترم اگه به حرفات گوش ندم… ولی…… انگشتش را جلوی صورتم تکان می دهد. اگه بخوای شر و در بیاری و بزنی جاده خاکی همچی ازت رد میشم که یادت نره من کی ام و چیا ازم بر میاد شنفتی چی گفتم؟ نگاه بغض دار و دلخورش را از من میگیرد. می چرخد و نفسش را فوت میکند، چشمی زیر لب میگویم کف دستانش را بهم میکوبد و در گلو می خندد.
کی باورش میشه… من و تو به جایی رسیدیم. فقد باس کنار هم باشیم ولی…. دیگه مال هم نباشیم. جایی وسط سینه ام تیر می کشد. هاتف و این همه بی رحمی دستش را میان موهای کوتاهش میکشد، کاش نگاهم کند. ولو با قهر.. ولو با خشم و فریاد…..غرورم را زیر پای خودم له میکنم و حرف دل وامانده ام را میزنم. نمی خوام از دستت بدم هاتف… می فهمی؟؟ چقد بگم جز تو کسی رو دوست نداشتم و ندارم. به سمت من می چرخد و… نگاه غمگینش داره چشمانم…