دانلود رمان نذار از نفس بیفتم از پریسا حصیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
غیاث مرد بسیار جذابی است که سالهاست عشق در گروی نسیمی دارد که با اعتقادات خانواده ش همخوانی ندارد و زمانی که می خواهد به او بدون خانواده ش پیشنهاد ازدواج دهد می فهمد نسیم پنهانی با کسی دیگر ازدواج کرده است. غیاث یاغی شده از خانواده ش تصمیم می گیرد بر خلاف اعتقادات خانواده ش قدم بردارد و با سواستفاده از دختران جوان آبروی پدرش را به حراج بگذارد که با دختری به نام بهار رو به رو می شود دختر پاک و مهربانی که آواره شده است…
خلاصه رمان نذار از نفس بیفتم
بزاق جمع شده در دهانم را با صدا قورت دادم و با لبه ی آستین مانتویم اشک های لنگر
انداخته به روی گونه هایم را پاک کردم.به کجا رسیده بودم؟ کسی که دستمال مخصوص برای هر کارش داشت حالا باید با لبه ی آستینش صورتش را پاک کند! پوزخندی به افکار قد نکشیده ام زدم. من بی رحمانه رانده شده بودم از همه ی زندگی ام و کسی نبود حتی دست هایم را بگیرد حالا با این افکارم فقط چنگ میزدم به طناب پوسیده شده گذشته. آهی کشیدم و نگاه بی فروغم را به مشت گره کرده ام دادم.
انگشتان سفید شده ام را دانه دانه از هم باز کردم.با نمایان شدن جلد سبز آدامس نعنایی میان کف دستم لبخندی زدم و بی تعلل بعد از باز کردنش در دهانم گذاشتم، ولی طعم و بوی تند آدامس دل و روده ام را پیچاند و باعث شد کنار صندلی بالا آورم. بیحال در جایم نیم خیز شدم و دستم را روی شکم منقبض شده ام گذاشتم. کودک معصومم از گرسنگی غذایی می خواست و با آدامس نمیشد سرش را شیره بمالم. به اطرافم نگاهی انداختم و با نفس عمیقی از جایم بلند شدم.
بدن لرزانم را تا لب استخر پارک کشاندم و صورت متعفنم را شستم. هوا رو به تاریکی بود و من مانده بودم به کجا پناه ببرم! با چشمان سوزناکم به دور و اطرافم نگاهی انداختم و با دیدن طلا فروشی روبروی پارک، کلافه از جایم بلند شدم و از در خروجی پارک بیرون رفتم. بی اراده نگاهم به سمت بستنی فروشی کنارش کشیده شد هوای تابستان گرم و سوزاننده بود و داشتم له له میزدم برای بستنی قیفی! با یادآوری بی پولی ام نگاهم را از دستگاه بستنی روبرویم کندم…